سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راین جهانی از زیبایی - هزارمظهراستقامت

سیدمحمود طالقانی یکی از روحانیون خیلی خاص و عجیب معاصر ماست. او واجد خصوصیات منحصر به فردی در میان مبارزان دوران پهلوی بود. خاندان پهلوی هیچ گاه آرامش طالقانی را ندید او از ابتدا هم روحیه مبارز و ضدظلم داشت و تا آخر هم همین روحیه را حفظ کرد و اتفاقا همین خصیصه بود که حلقه بزرگی از یاران و دوستداران گرد او شکل گرفت. از چپ های توده ای تا موتلفه ای ها همه او را به دیده تحسین می نگریستند.

وقتی به زندگی نامه آن مرحوم نگاه کنید احساس می کنید یک تاریخ تمام عیار در برابر شما ایستاده است از استبداد رضاخانی تا ملی گرایی مصدق و اختناق دهه 50 پهلوی و زندان های مخوف ساواک تا انقلاب اسلامی و مذاکرات خبرگان قانون اساسی.

 

از درددل فوزیه با طالقانی تا برخورد تند با مسعود رجوی

تصویری از مرحوم طالقانی در جلسات خبرگان قانون اساسی

مرحوم طالقانی به شکل ناگهانی فوت کرد و درگذشت او هم پر از ابهامات عجیب است. ما در تابناک مناسب دیدیم اندک خاطراتی جالب که وجوه شخصیتی خاص آن مرحوم را به نمایش می گذارد ارائه دهیم. این خاطرات گزیده ای از انبوه روایت هایی است که از ایشان وجود دارد.

از درددل فوزیه با طالقانی تا برخورد تند با مسعود رجوی

در مراسم تشییع جنازه اش جمعیت خیلی زیادی شرکت کردند

خاطره مقام معظم رهبری از دادگاه ایشان در سخنرانی 25 اسفند 1389

من در دادگاه تجدید نظر ایشان (مرحوم طالقانی)، توی دادگاه بودم. یک صورت ظاهری درست کرده بودند که هر کس میخواهد بیاید. یک سالن کوچکی گذاشته بودند آقای طالقانی و دیگران نشسته بودند، ما هم آمدیم به عنوان تماشاچی آنجا نشستیم. در وقت تنفس، من اول‌ بار آنجا آقای طالقانی را از نزدیک دیدم. از دور ایشان را می‌شناختیم و اسمش را شنیده بودیم، اما از نزدیک، من اول‌ بار آنجا ایشان را دیدم. منشِ آقای طالقانی توی این دادگاه اصلاً روحیه‌بخش بود؛ خودِ منش ایشان. ایشان توی آن دادگاه نشسته بود، یک عصا هم دستش گرفته بود، با بی‌اعتنائی تمام؛ رئیس دادگاه اسم متهمان را می‌آورد که بلند شوند خودشان را معرفی کنند؛ ایشان نه بلند شد، نه خودش را معرفی کرد؛ همان طور نشسته بود! آن رئیس دادگاه هم یک سرلشکری بود، هی دو بار سه بار تکرار کرد؛ ایشان هم بی‌اعتنا نشسته بود و به نظرم شاید این را هم گفت: خب من را که می‌شناسید، من محمود طالقانی‌ام! یک آدم اینجوری‌ای بود، یعنی آدم مبارز، متکی به نفس، دارای اعتماد به نفس، متکی به خدا. این یکی از ابعاد آقای طالقانی است.

خاطره جالب هاشمی رفسنجانی از طالقانی

زمان در زندان به دشواری سپری می‌شد و گاه نیاز بود تا روحیه زندانیان تقویبت شود. آیت‌الله هاشمی به برخی از سرگرمی‌های زندان اشاره کرده است:«یکی از تفریح‌های ما یان بود که ساعتی دور هم می نشستیم و بنا می‌گذاشتیم که هر کس دو شعر با صدا بخواند. برای بعضی از دوستان، خواندن با صدا سخت بود، اما با اصرار همه را وادار می‌کردیم و زمینه جالبی بود. در نظر بگیرید که آواز خواندن آقایان طالقانی و منتظری چه صحنه دلپذیری می‌سازد! خودم هم صدای خوبی ندارم. یکبار، بعد از خواندن من آقای طالقانی به شوخی گفت:«حالا می‌فهمیم فلسفه حرمت غنا چیست!»

ایبنا – 19 شهریور 1397

ماجرای اولین نماز جمعه و انتخاب طالقانی به امامت جمعه

سکوت اتاق با زنگ تلفن شکسته شد. گوشی را برداشتم. مرحوم حاج احمد آقا بود و گفت: آقا (امام) همین الان گفتند که به آقا سیدمحمود بگو پس فردا نماز جمعه بخوانند. همین امشب، زود بگو تلویزیون اعلام کند. گوشه و کنار کار را هم خودت بگیر. باید مطلب جا بیفتد. گوشی تلفن را به آقای طالقانی دادم. بالطبع حرف‌های آن طرف خط را نمی‌شنیدم، اما می‌شنیدم که آقای طالقانی می‌گفتند آخر من مریض هستم، خسته‌ام، پاهایم درد می‌کند... حالا آقا مهلتی به ما بدهند تا فکری بکنیم. آخر همین پس فردا که نمی‌شود. این کار تدارکات می‌خواهد...

از درددل فوزیه با طالقانی تا برخورد تند با مسعود رجوی

اولین نماز جمعه به امامت آیت الله طالقانی برگزار شد

بعد هم تعارفات و تواضع‌هایی داشتند و دیگران را برای این مهم پیشنهاد کردند، اما حاج احمد آقا سعی می‌کرد ایشان را قانع کند. بعد از اتمام صحبت تلفنی، از آقا پرسیدم چرا نگران هستند؟ گفتند اولاً باید مردم را آماده کنیم. بعد هم به فکر محل و مکانی باشیم. عرض کردم آقا! دانشگاه تهران خوب است. هم مرکزیت دارد، هم محیط زیبایی است...

احمد جلالی روزنامه جوان 4 مرداد 1397

خاطره غلامرضا امامی نویسنده و مترجم از طالقانی

به یاد دارم، پس از رهایی از حبس، حصری بر وی نهاده شد. پاسبانی در سر کوچه تنکابن گمارده شد که کسی به دیدار او نرود و طالقانی در خانه بود. زمستان بود و سوز سردی در هوا. طالقانی به خادم مسجد هدایت تلفن زد که هیزم‌هایی تهیه کند و به درِ خانه‌اش بفرستند. هیزم‌ها فراهم شد و در وانتی به سر کوچه تنکابن آورده شد؛ اما پاسبان اجازه نمی‌داد که هیزم‌ها به خانه برود. میان راننده و مأمور بحثی تند در‌گرفت. صداها بلند شد و مأمور ذکر مذموم معذور را می‌خواند و رخصت نمی‌داد.

از درددل فوزیه با طالقانی تا برخورد تند با مسعود رجوی

تصویری از مرحوم طالقانی در کنار شهید بهشتی

اجازه کتبی می‌خواست... طالقانی که سروصدا را شنید، پنجره را گشود، رو به مأمور کرد و گفت: سرکار، زمستان است. ‌خانه‌ من گرم است و بخاری نفتی دارم؛ اما این هیزم‌ها را گفتم برای تو بیاورند که در این شب‌های سرد سرما نخوری و نلرزی. پاسبان از شرم سر به زمین افکند و اشک از دیده روان کرد. به یاد دارم که در کوران انقلاب، زندانبان او در قزل‌قلعه «استوار ساقی» بر‌کنار شده بود و بی‌کار. طالقانی پیر پاک ما در کار شد که حقوقی برای او مقرر شود که گرسنه نماند.

روایت مرحوم جعفر شجونی از شجاعت آیت الله طالقانی

از سال 1334 آن مرد را شناختم و سخت به او علاقه‌مند شدم، چون عالمی با جرئت و فقیهی فهیم و آگاه یافتمش. در شرایط آن سال‌ها و برخلاف بسیاری از هم‌لباس‌هایش، در نهایت شهامت مرحوم شهید نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام و سایر همرزمانش را که تحت تعقیب حکومت نظامی تیمور بختیار بودند در خانه خود جا داد. فدائیان اسلام از طرف بخش‌هایی از حوزه و روحانیت وقت طرد شده بودند و خیلی جرئت می‌خواست که کسی چنین افرادی را پناه بدهد.

جوان آنلاین 19 شهریور 91

درد دل فوزیه با طالقانی

شیخ محمود شلتوت رئیس دانشگاه الازهر مذهب جعفری را مانند مذاهب شافعی و مالکی به رسمیت شناخت. به همین دلیل آقای بروجردی گروهی شامل آیت‌الله طالقانی و آیت‌الله رضا زنجانی و آیت‌الله کمره‌ای به مصر فرستاد. آقای طالقانی گفتند جلسه‌ای در کشور مصر بودم که مردی آمد و گفت: سید محمود طالقانی کیست و اعلام کرد زنی بیرون از ساختمان منتظر شماست. بیرون رفتم دیدم فوزیه زن اول شاه است در وهله اول اظهار شگفتی کردم که چگونه اطلاع یافته است در مصر هستم که فوزیه جواب داد از طریق رسانه‌ها فهمیده است. بعد شروع به درد دل کرد و از خیانت‌های شاه نسبت به خودش گله و شکایت کرد. ادامه داد: که بعد با یک سرهنگ ارتش ازدواج کردم و دختری به نام نادیا دارم.

سیدمحمدصادق طباطبایی – مشرق 20 مهر 1392

 کاخ نشینی در شان ما نیست

چند ماه مانده به انقلاب آقای طالقانی از زندان آزاد شد و منزل ایشان شده بود محل رجوع مردم. با وقوع انقلاب، ما در همان خانه زندگی کردیم. بعد از انقلاب برخی به آقا ‌می‌گفتند، بروید سعادت آباد بنشینید. ایشان می‌گفتند "کاخ نشینی در شان ما نیست"

مهدی طالقانی گفتگو با تسنیم 21 شهریور 1395

سحر کلام طالقانی

در زندان بودیم به نظرم طیب رضایی را در زندان به شهادت رسانده بودند آقای طالقانی همان شب ایستاد و آیه مبارکه وَ فَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا را خواند و شروع به سخنرانی کرد. افسر زندان که ما در زندان به او زیر هشت می‌گفتیم کسی را فرستاد که بروید به آقا بگویید صحبت نکند افسر که آمد سحر سخن آقای طالقانی در او تاثیر کرد و ایستاد تا جمله‌ای که آقای طالقانی داشت می‌گفت تمام شود و بگوید که سخنرانی نکند و نتوانست بگوید.

از درددل فوزیه با طالقانی تا برخورد تند با مسعود رجوی

سحر کلامش همه را مجذوب می کرد

مرحوم مهندس بازرگان و داریوش فروهر و یدالله سحابی و پسرش نیز در زندان بودند. افسر یک مامور دیگری را فرستاد آنهم آمد مقداری سخنرانی کرد بعد نشست. رئیس بخش آمد خودش هم نشست. بعد که سخنرانی آقای طالقانی تمام شد.

سیدمحمدصادق طباطبایی – مشرق 20 مهر 1392

عتاب طالقانی به مسعود رجوی

... محسن رضایی پسر خلیل رضایی(از قدیمی‌های سازمان مجاهدین خلق) آمد و گفت که مسعود رجوی می‌خواهد بیاید پیش آیت‌الله طالقانی و شما اجازه بگیرید که بیاید. گفتم که آقا سخت عصبانی است و اجازه نمی‌دهد اما بگو سرزده بیاید. مسعود رجوی وارد شد و بدون اینکه به ما اعتنایی بکند به داخل اتاق آقا رفت. همین که داخل شد صدای آقای طالقانی بلند شد، هر دوی ما سریع دویدیم و به داخل رفتیم. دیدیم که آیت‌الله طالقانی به مسعود تَشَر می‌زند که "بله؛ رفتید با کمونیست‌ها یکی شدید، دیگر من چکار می‌توانم بکنم" که مسعود رجوی با یک قیافه موش مرده‌ای کنار ایستاده بود.

بعد از این ماجرا، مهندس بازرگان به آقای صباغیان که وزیر کشور بود گفت با سید احمد آقا تماس بگیر و جریان تجمع مقابل دفتر مجاهدین را به امام بگو. ایشان تماس گرفتند -آن وقت امام ساکن قم بودند- امام گفتند محلی که هستند برای خودشان ولی سلاح‌های شان را تحویل دهند. مهندس بازرگان هم به مسعود گفت بالا غیرتاً من 2 هفته به شما فرصت می‌دهم که آن مکان را تخلیه کنید چون برای مردم است و امام هم دستور داده که اسلحه هایتان را تحویل دهید که مسعود گفت ما اصلا اسلحه نداریم و اگر جا پیدا کردیم تخلیه می‌کنیم!

محمد مهدی جعفری 19 شهریور 1396

ای کاش شین در الفبا نبود!

در دوران اختناق پهلوی که وقتی می‌گفتند "شین" می‌گفتند به شاه می‌خواهید توهین کنید. آقای طالقانی می‌گفتند ای کاش شین در حروف الفبا نبود منظور شاه بود.

مشرق 20 مهر 1392

محمود دولت آبادی به نقل از یکی از فرزندان طالقانی

آقای طالقانی از اولین روحانیونی بود که رادیو داشت و معمولا نیز با خودش به طالقان می‌برد و اخبار عربی را گوش می‌داد. در طالقان برخی روحانیون به ایشان گفتند رادیو حرام است، ایشان در پاسخ گفته بود برای شما حرام است برای من واجب است! گاهی هم که موج رادیو را عوض می‌کرد آهنگ ام‌کلثوم گاهی پخش می‌شد و روی صدای ایشان مکث می‌کرد و احساس می‌کردم از صدای ام‌کلثوم خوششان می‌آمد. بعد از انقلاب هم خیلی از هنرمندان که کمیته‌ها آنها را اذیت می‌کردند جایی نداشتند جز اینکه منزل آقا بیایند و روزانه حداقل دو نفر می‌آمدند و آقا نیز دستور داده بود دیگر مزاحم هنرمندان نشوند و به برخی از آنان نیز نامه می‌دادیم. آقای شماعی‌زاده هم یک بار به آنجا آمد، دم در خانه هم خاطرم هست که شهیار قنبری آمده بود، روایت می‌شد خانم گوگوش هم آمده بود البته من ایشان را ندیدم. یک خانم هنرپیشه دیگر هم آمده بود که الان در ایران است و نامش را نمی‌برم. مرحوم فرهاد هم با ما همکاری کامل در گروه امداد طالقانی داشت و به درمانگاه‌های زیر نظر کمک می‌کرد.

مصاحبه با امید ایران 14 دی 1400

 


[ یکشنبه 103/6/18 ] [ 9:10 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

پایگاه خبری جماران؛ روز گذشته تصاویری از زحمات فداکارانه و طاقت فرسای شماری از کارگران جوان خوزستانی در نیروگاه رامین اهواز منتشر شد که در دمای نزدیک به 70 درجه و رطوبت بالای 90 درصد محیط توربین «در حال کار»، آن را تعمیر کردند تا مبادا به دلیل تعمیرات حتی برای کسری از ثانیه برق مردم قطع شود.

عکس این دو مهندس را به جای مقامات‌‎ ‎‌کشور در صفح? اول بگذارید!

 

 

«رضا خسروی» و «محمد امیری» دو نفر از چندین مهندس مکانیک و کارشناسان توربین بودند که در این فرایند 18 ساعته ایفای نقش کردند. در روزهایی که لابی گر های سیاسی و شیفتگان خدمت! بر سر در هر اتاق و کمیته ای زنبیل می گذارند تا وزارت و ریاست کسب کنند و دست به هر نوع شایعه سازی رسانه ای می زنند، چرخش نگاه به طرف این خدمتگزاران پاکباخته حال انسان را خوب می کند و ما را متوجه می کند که تمام ریاست ها و وزارت ها، و به عبارتی اصل «ایران»، روی دوش چه کسانی است.

 

یاد سخنان امام افتادم که یکبار به طور غیرمنتظره مدیران رورزنامه های اصلی کشور را احضار کرده بودند و گفته بودند: «‌‌...البته، من نسبت به هم? مسائل مربوط به مطبوعات نمی توانم نظر بدهم. الآن آنچه‌‎ ‎‌مربوط به مسائل آخر است، این است که رادیو ـ تلویزیون و مطبوعات مال عموم است‌‎ ‎‌ـ چنانچه شما هم همین اعتقاد را دارید که عموم بر آنها حق دارندـ از این جهت، من به‌‎ ‎‌سهم خود خیال دارم که راجع به من کم باشد، مگر در مواقع حساسی که لازم است که‌‎ ‎‌آن هم باید از ما سؤال شود که آیا مطلبی را باید نقل بکنند یا خیر. والاّ آنچه خوب است‌‎ ‎‌در رادیوـ تلویزیون و مطبوعات باشد، آن است که برای کشور اثری داشته باشد. مثلاً‌‎ ‎‌اگر زارعی خوب زراعت کرد و زراعتش خوب بود، شما این شخص را به جای مقامات‌‎ ‎‌کشور در صفح? اول بگذارید و زیرش بنویسید این زارع چگونه بوده است، این منتشر‌‎ ‎‌بشود. و یا کارمندی خوب کار کرد، و یا اگر طبیبی عمل خوبی انجام داد، عکس او را در‌‎ ‎‌صفح? اول چاپ کنید و بنویسید که این عملش چطور بوده است. این باعث تشویق اطبا‌‎ ‎‌می شود و بیشتر دنبال کار می روند. یا مثلاً اگر کسی کشفی کرد، باید مفصل با عکس و‌‎ ‎‌مطلب باشد، یا اگر کسی سارقی را دستگیر نمود، و یا یک کشاورز و یا هنرمند و یا‌‎ ‎‌جراح، که متأسفانه نه اسمشان است و نه عکسشان، در حالی که اینها لایق اند تا در‌‎ ‎‌روزنامه ها مطرح شوند، خلاصه، باید اساس تشویق اشخاصی باشد ‌‌[‌‌که‌‌]‌‌ در این کشور‌‎ ‎‌فعالیت می کنند؛ اینها به این کشور حق دارند، به این روزنامه ها حق دارند، به رادیوـ‌‎ ‎‌تلویزیون حق دارند، ولی ماها نسبت به آنها حقمان کم است. البته، آنچه من می گویم‌‎ ‎‌راجع به خودم است، به دیگران هیچ کاری ندارم، آنها اختیارش با شما و با خود‌‎ ‎‌آنهاست. من میل ندارم رادیو هر وقت باز می شود اسم من باشد، مدت هاست که از این‌‎ ‎‌جهت متنفرم، این کار غلطی است، به انداز? متعارف نسبت به همه خوب است،‌ ‌زیادی اش مضر است، این به ضرر مطبوعات است و مطبوعات را سبک می کند.‌‎ ‎‌اشخاص، شخصیت هایشان با خودشان است، این طور نیست که اگر اسمشان زیاد یا کم‌‎ ‎‌مطرح گردد، شخصیتشان زیاد یا کم شود. در ایران هرکس معلوم است چه جوری است.‌‎ ‎‌بنابراین، آنچه راجع به خودم می گویم این است که اگر قرار است عکس مرا بگذارید، به‌‎ ‎‌جای آن، عکس یک رعیت را بگذارید و زیرش بنویسید این رعیت چه کار مهمی کرده‌‎ ‎‌است.‌»(صحیفه امام - ج19 - ص 361 - 362)

اگر در زمان امام، یک رادیو-تلویزیون رسمی و چند روزنامه وجود داشت، امروز نه فقط با رسانه های متعدد، بلکه با «دنیای رسانه ای» و «جهان رسانه ای شده» مواجهیم که در آن هر شهروند می تواند به اتکاء کوچکترین قابلیت فردی، «چهره» شود؛ ولو این قابلیت پوچ و بی حاصل باشد. اما جای امثال این کارگران و تکنسین ها در این فضای پر ازدحام کجاست؟ آیا فرصتی برای پست و استوری کردن دارند؟ چه کسی باید آنها را ببیند؟ چه کسی باید برایشان هشتگ بزند؟ آیا ما آنها را می بینیم


[ دوشنبه 103/4/25 ] [ 7:27 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

چمران پس از سه روز ماندن در نبعه تصمیم به مراجعت می‌گیرد. برای بازگشت زره‌پوشی نبود؛ لذا با ارمنی‌ها تماس می‌گیرد؛ ارمنی‌ها در قبال گرفتن پول، شیعیان را به بیروت می‌رساندند لیکن اکثریت آن‌ها در میان راه به اسارت می‌افتادند و کشته می‌شدند. چمران با اتومبیل، همراه سه نفر ارمنی، وارد منطقه فالانژیست‌ها می‌شود و در پست ایست و بازرسی فالانژها با استفاده از گذرنامه یک شخص فرانسوی که شباهتی به چمران داشته، شروع به صحبت به زبان فرانسه با مأمورین می‌کند و بدین ترتیب از محاصره آن‌ها خارج می‌شود.

او گزارشی از وضعیت وخیم شیعیان جنگ زده نبعه به موسی صدر می‌دهد. موسی صدر با دوستی در فرانسه تماس گرفته و تقاضای کمک می‌نماید؛ او نیز با سازمان پزشکان بدون مرز تماس برقرار می‌کند و اکیپی متشکل از چهار پزشک فرانسوی به همراه سه پرستار عازم نبعه می‌شوند. چمران دوباره همراه با اکیپ فرانسوی عازم نبعه می‌شود که در میان راه اتومبیل آن‌ها را به رگبار می‌بندند و سوراخ سوراخ می‌کنند.

چمران نسبت به گروه‌های سیاسی لبنان شناخت زیادی داشت، وی آزردگی خاطر خویش را از باران تهمت‌هایی که گروه‌های مختلف سیاسی به او می‌زدند کتمان نمی‌کند. از جمله اتهامات که به چمران زده بودند، تسلیم نمودن اردوگاه بزرگ فلسطینی تل زعتر به کتائب (فالانژها) بوده‌است. چمران با رهبران فلسطینی و در رأس آنها، یاسر عرفات نیز تماس و همکاری نزدیک داشته‌است به‌طوری‌که یاسر عرفات و ابوجهاد می‌آمدند و از او مشورت می‌گرفتند.

در بحبوحه پیروزی انقلاب 1357، چمران در نظر داشت که پانصد رزمنده از سازمان «امل» را تجهیز نموده و خود را به وسط معرکه نبرد در ایران برساند. دولت سوریه نیز دادن امکانات و هواپیما برای انتقال رزمندگان را تقبل نموده بود تا در هر جا که سازمان امل می‌خواهد رزمندگانش را پیاده کند. اما نبرد در تهران 24 ساعت بیشتر طول نکشید و طرح به مرحله اجرا در نیامد.

با پیروزی انقلاب 1357، در سی ام بهمن همین سال چمران همراه با یک گروه 92 نفره از لبنان به ایران آمد و با آنکه قصد ماندن در ایران را نداشت، به توصیه سید روح‌الله خمینی در وطنش ماندگار شد. در اوایل پیروزی انقلاب، به تربیت اولین گروه از پاسداران انقلاب اسلامی در سعدآباد پرداخت.

فعالیت در کردستان

در ناآرامی‌های کردستان برای مقابله با جدائی طلبانی که با دولت مرکزی می‌جنگیدند همراه با ولی‌الله فلاحی، به آن منطقه رفت. گردنه قلعه‌حصار، بین راه ارومیه و سرو، به دست شورشیان افتاده بود و نیروهای ژاندارمری و داوطلب محلی پس از دادن تلفات زیاد عقب‌نشینی کرده بودند؛ وی در اولین حرکت نظامی خود به همراه فلاحی، فرمانده نیروی زمینی ارتش، در حالی که آر پی جی به دست گرفته بود و پیشاپیش نیروهای نظامی حرکت می‌کرد و راه را برای عبور تانکها باز می‌نمود گردنه مزبور را پاکسازی کرد.

در ناآرامی‌های مریوان از طرف دولت موقت به مأموریت رفت و مدت ده روز در آن جا ماند و پس از برگزاری جلسات متعدد برای بازگشت امنیت به منطقه و حاکمیت دولت مرکزی با بزرگان شهر به توافق رسید. چمران که سخنگو و نماینده جناح تندرو شورای انقلاب و دولت موقت بود توانست با موافقت خمینی ارتش و سپاه پاسداران را به کارزار کردستان بکشاند.

در درگیری‌های کردستان، گروهی از تکاوران ارتش او را همراهی می‌کردند. آن‌ها از تاکتیک ویژه‌ای سود می‌جستند و به جای آن که با پیش قراولان دشمن مواجه شوند، با هلیکوپتر در قلب پایگاه‌های دشمن فرود می‌آمدند و آن‌ها را تار و مار می‌کردند. اوج شهرت چمران در واقعه خونین پاوه بود که همراه با تیمسار ولی‌الله فلاحی، در زیر باران گلوله، خود را به محاصره افکند. شهر پاوه به دست شورشیان افتاده بود و تنها خانه پاسداران و پاسگاه ژاندارمری مقاومت می‌کردند.

در این حادثه، با پخش پیام روح‌الله خمینی از رسانه‌ها که ارتش و پاسداران را به پاوه فراخوانده بود، شورشیان پا به فرار گذاشتند. از حوادثی که در پاوه اتفاق افتاد قتل‌عام مجروحین توسط مخالفین در بیمارستان، سقوط هواپیمای فانتوم و اصابت هلیکوپتر 214 حامل قربانیان و مجروحین به کوه بود که چمران از آن با تلخی فراوان و یک حادثه «دیوانه‌کننده» یاد می‌کند.

فعالیت در وزارت دفاع

چمران پس از حوادث کردستان به تهران احضار شد و از سوی روح‌الله خمینی به سمت وزارت دفاع منصوب شد. او در سمت وزیر دفاع بیش از 12000 نفر را از ارتش پاکسازی کرد. وی پس از استعفای دولت موقت، به کار خود در وزارت دفاع ادامه داد. در 20 اردیبهشت 1359 چمران از سوی آیت‌الله خمینی به سمت مشاور شورای عالی دفاع ملی منصوب شد.

فعالیت در مجلس

چمران در انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی از تهران به نمایندگی انتخاب شد.

فعالیت در خوزستان

با آغاز جنگ ایران و عراق به جبهه جنگ عزیمت نمود و ستاد جنگ‌های نامنظم را بنیان نهاد. ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگ‌های نامنظم یکی از این برنامه‌ها بود که به کمک آن، جاده‌های نظامی به‌سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ‌های آب در کنار رود کارون و احداث یک کانال به طول حدود بیست کیلومتر و عرض یک متر در مدتی حدود یک ماه، آب کارون را به طرف تانک‌های عراقی روانه ساخت، به‌طوری‌که آن‌ها مجبور شدند چند کیلومتر عقب‌نشینی کنند و سدی بزرگ مقابل خود بسازند.

پس از یأس عراقیها از تسخیر اهواز، ارتش این کشور برای دومین بار به سوسنگرد حمله کرد و سه روز تانک‌های عراقی شهر را در محاصره گرفتند؛ روز سوم تعدادی از آنان توانستند به داخل شهر راه یابند.

دکتر چمران که از محاصره تعدادی از یاران و رزمندگان ایرانی در آن شهر سخت برآشفته بود، با فشار و تلاش فراوان خود و سید علی خامنه ای، ارتش را آماده ساخت که برای نخستین بار دست به یک حمله خطرناک و نابرابر بزنند و خود نیز نیروهای مردمی و سپاه پاسداران را در کنار ارتش سازماندهی کرد تا با نظمی نو و شیوه‌ای جدید از جانب جاده اهواز – سوسنگرد به دشمن یورش ببرند.

چمران در نبردی که برای آزادسازی سوسنگرد درگرفته بود، به هدف منحرف کردن دشمن از آسیب رسانی به رزمندگان همراهش، به همراه دو تن از همراهانش به درگیری با چند تانک و نفربر پرداخت که ماحصل آن فرار نیروهای عراقی از صحنه نبرد بود در حالی که او تنها از ناحیه ران مجروح گردید و نیروهای او توانستند خود را به سوسنگرد برسانند؛ او با کامیون هیفائی که از دشمن به غنیمت گرفته بود خود را به بیمارستان رساند و بستری شد؛ اما بیش از یک شب در بیمارستان نماند و پس از آن به مقر ستاد جنگ‌های نامنظم رفت.

شهادت دکتر چمران

چمران دوباره در تاریخ 31 خرداد 1360 که برای سرکشی، معرفی و توجیه فرمانده جدید محور به جای «ایرج رستمی» به منطقه جنگی دهلاویه رفته بود، در خط مقدم نبرد، بر اثر اصابت ترکش خمپاره 60 دشمن از ناحیه پشت سر زخمی شد. کمک‌های اوّلیه بر روی او در بیمارستان سوسنگرد انجام گرفت و آمبولانس به اهواز شتافت ولی پیکر بی‌جان او به اهواز رسید. و در همان تاریخ درگذشت. آرامگاهش در بهشت زهرا قرار دارد و فاقد سنگ مزار می‌باشد. آدرس مزار وی قطعه: 24 ردیف: 71 شماره: 25 و تاریخ دفنش 1360/4/2 است. در قتلگاه او در دهلاویه نیز بنای یادبودی ساخته‌اند.

خاطرات شهید چمران

 

1- وفای به عهد

روزی که مصطفی به خواستگاری من آمد مادرم به او گفت :

این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید ؟

مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد ؛ گفت :

(( من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام ،وقتی بیدار شد ، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت.))

تا وقتی شهید شد این کار را می کرد ، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ درست می کرد و وقتی منعش می کردم ، می گفت :

((من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم.))

نقل از همسر شهید

2- شکستن مجمه های تزیینی

به مصطفی می‌گفتم: «من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان‌ها چیزی ندارند، بدبختند

مصطفی به شدت مخالف بود، می‌گفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند نشان دهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ماست

نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است مرتب و قشنگ. این طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گرد و خاک کفش هم نمی‌آید روی فرش».

ما مجسمه‌های خیلی زیبا داشتیم که بابا از آفریقا آورده بود.

خودمان دوتا همه را شکستیم. می‌گفت: «این‌ها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی

وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه می‌آورم

مصطفی رنجید گفت: «مساله پولش نیست مساله زندگی من است که نمی‌خواهم عوض شود».

نقل از همسر شهید

3- بخاطر رزمنده ها

حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت: «چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند».

هر کس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: «غاده دعا کرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».

آن شب قرار بود در تهران بماند. قرار نبود برگردد. گفت: «من امشب به خاطرشما برگشته‌ام. گفتم: «نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشته‌ای برای کارت آمدی.

با همان مهربانی گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده‌ام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم».

4- خدمت به مادر

یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد.

من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها می‏کنید.»

گفت: «دستی که به مادرش خدمت می کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.

نقل از همسر شهید

5- چمران را بیشتر دوست دارم

شهید چمران در یکی از عملیات‌های نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند،

ایشان یک لحظه می‌ایستد و به همراهانشان می‌گوید به زیر پاهای خود بنگرید، می‌بینند زیر پایشان پر از گل‌های شقایق است

و به همین خاطر آن دشت را دور می‌زنند و سپس اقدام به عملیات می‌کنند،

در حالی که یاران ایشان می‌گفتند بعد از عملیات عراقی‌ها آنجا را با تیربار و خمپاره شخم خواهند زد،

ولی دکتر چمران گفتند ما آنها را زیر پا له نخواهیم کرد.

وقتی این جریان به استحضار امام می‌رسد امام می‌گوید: من چمران را دوست داشتم ولی الان بیشتر دوست دارم.

6- اولین نماز و آخرین نماز

رضا سگه یه لات بود تو مشهد

یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه

به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه

تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند آوردنش تو اتاق شهید چمران،

رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه . یه دفه داد زد کچل با توأم!

شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟

چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید

آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه:

میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!شهید چمران : چرا؟

آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!

شهید چمران: اشتباه فکر میکنی.!یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده.هی آبرو بهم میده

گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. یکم مثل اون شم

آقا رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد. اذان شد،

آقا رضا اولین نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود

وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد .صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد

آری آقا رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید… !

وصیت نامه شهید چمران

وصیت می‌کنم …

وصیت می‌کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می‌دارم! به معبود من! به معشوق من! به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی می‌دانم! او را وارث حسین می‌خوانم! کسی که رمز طایفه شیعه، و افتخار آن، و نماینده هزار و چهار صد سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالأخره شهادت است! آری به امام موسی وصیت می‌کنم …

برای مرگ آماده شده‌ام و این امری است طبیعی که مدتهاست با آن آشنا شده‌ام. ولی برای اولین بار وصیت می‌کنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می‌رسم. خوشحالم که از عالم و ما فی‌ها بریده‌ام. همه چیز را ترک گفته‌ام. علایق را زیر پا گذاشته‌ام. قید و بند‌ها را پاره کرده‌ام. دنیا و ما فی‌ها را سه طلاقه گفته‌ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می‌روم.

از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده‌ام، متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتم، از اینکه دنیای لذات و راحت طلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبائی‌ها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته‌ام، متأسف نیستم …

از آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد، محرومیت، رنج، شکست، اتهام، فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومیت همنشین شدم. با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم. از دنیای سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم. با تمام این احوال متأسف نیستم …

تو‌ ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بی‌نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهی مادی آزاد شوم…

تو‌ ای محبوب من رمز طایفه‌ای، و درد و رنج هزار و چهار صد ساله را به دوش می‌کشی، اتهام و تهمت و هجوم و نفرین و ناسزای هزار و چهار صد سال را همچنان تحمل می‌کنی، کینه‌های گذشته و دشمنی‌های تاریخی و حقد و حسدهای جهانسوز را بر جان می‌پذیری، تو فداکاری می‌کنی، تو از همه چیز خود می‌گذری.

تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسان‌ها می‌کنی، و دشمنانت در عوض دشنام می‌دهند و خیانت می‌کنند، به تو تهمتهای دروغ می‌زنند و مردم جاهل را بر تو می‌شورانند، و تو‌ای امام لحظه‌ای از حق منحرف نمی‌شوی و عمل به مثل انجام نمی‌دهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال و قدم بر می‌داری، از این نظر تو نماینده علی (ع) و وارث حسینی… و من افتخار می‌کنم که در رکابت مبارزه می‌کنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت می‌نوشم…

ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی! زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز درونی خود بازگو کنم… اما من، منی که وصیت می‌کنم، منی که تو را دوست می‌دارم… آدم ساده‌ای نیستم! … من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق و مظهر فداکاری و گذشت و تواضع و فعالیت و مبارزه‌ام، آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه‌ای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است … به سه خصلت ممتاز شده‌ام:

1- عشق که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حیات و مماتم می‌بارد. در آتش عشق می‌سوزم و هدف حیات را جز عشق نمی‌شناسم. در زندگی جز عشق نمی‌خواهم، و جز به عشق زنده نیستم.

2- فقر که از قید همه چیز آزاد و بی‌نیازم. و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری در من نمی‌کند.

3- تنهایی که مرا به عرفان اتصال می‌دهد. مرا با محرومیت آشنا می‌کند. کسی که محتاج عشق است، در دنیای تنهایی با محرومیتِ عشق می‌سوزد. جز خدا کسی نمی‌تواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او را پاک نخواهند کرد. جز کوههای بلند راز و نیازهای او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله‌های صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی می‌گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد. ولی هر چه بیشتر می‌گردد، کمتر می‌یابد …

کسی که وصیت می‌کند آدم ساده‌ای نیست. بزرگ‌ترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیبا‌ترین و شدید‌ترین عشق‌ها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست داشتنی است برخوردار شده، و در اوج کمال و دارایی همه چیز خود را‌‌‌ رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است.

آری‌ ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت می‌کند …

وصیت من درباره مال و منال نیست. زیرا می‌دانی که چیزی ندارم، و آنچه دارم متعلق به تو و حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسیده، به خاطر احتیاجات شخصی چیزی بر نداشته‌ام. جز زندگی درویشانه چیزی نخواسته‌ام. حتی زن و بچه‌ها و پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکرده‌اند. آنجا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد، معلوم است که مایملک من نیز متعلق به تو است.

وصیت من درباره قرض و دین نیست. مدیون کسی نیستم، در حالی که به دیگران زیاد قرض داده‌ام.
به کسی بدی نکرده‌ام. در زندگی خود جز محبت، فداکاری، تواضع و احترام نبوده‌ام. از این نظر نیز به کسی مدیون نیستم …

آری وصیت من درباره این چیز‌ها نیست …

وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است …

احساس می‌کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم. وصیت می‌کنم، وقتی که جانم را بر کف دستم گذاشته‌ام، و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم….

تو را دوست می‌دارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا به کسی احتیاج ندارم. حتی گاهگاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی‌نیازی می‌کنم … از او چیزی نمی‌طلبم و احساس احتیاج نمی‌کنم. چیزی نمی‌خواهم، گله‌ای نمی‌کنم و آرزوئی ندارم. عشق من به خاطر آن است که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا می‌دانم. همچنانکه خدای را می‌پرستم و عشق می‌ورزم، به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می‌ورزم. و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است …

عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیبا‌تر از عشق چیزی ندیده‌ام و بالا‌تر از عشق چیزی نخواسته‌ام. عشق است که روح مرا به تموج وا می‌دارد، قلب مرا به جوش می‌آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می‌کند، مرا از خودخواهی وخودبینی می‌رهاند، دنیای دیگری حس می‌کنم، در عالم وجود محو می‌شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده‌ای زیبابین پیدا می‌کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می‌ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می‌برند … این‌ها همه و همه از تجلیات عشق است …

به خاطر عشق است که فداکاری می‌کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی‌اعتنایی می‌نگرم و ابعاد دیگری را می‌یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می‌بینم و زیبائی را می‌پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می‌کنم، او را می‌پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می‌کنم …

می‌دانم که در این دنیا به عده زیادی محبت کرده‌ام، حتی عشق ورزیده‌ام، ولی جواب بدی دیده‌ام.

عشق را به ضعف تعبیر می‌کنند و به قول خودشان زرنگی کرده از محبت سوءاستفاده می‌نمایند! اما این بی‌خبران نمی‌دانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است، محرومند. نمی‌دانند که بزرگ‌ترین ابعاد زندگی را درک نکرده‌اند. نمی‌دانند که زرنگی آن‌ها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست …

و من قدر خود را بزرگ‌تر از آن می‌دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سؤاستفاده نماید. من بزرگ‌تر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم، یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود می‌سوزم و لذت می‌برم. این لذت بزرگ‌ترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید …

می‌دانم که تو هم‌ ای محبوب من، در دریای عشق شنا می‌کنی. انسان‌ها را دوست می‌داری. به همه بی‌دریغ محبت می‌کنی. و چه زیادند آن‌ها که از این محبت سوءاستفاده می‌کنند. حتی تو را به تمسخر می‌گیرند و به خیال خود تو را گول می‌زنند …

تو این‌ها را می‌دانی ولی در روش خود کوچک‌ترین تغییری نمی‌دهی … زیرا مقام تو بزرگ‌تر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است. همچون آفتاب بر همه جا می‌تابی و همچون باران برچمن و شوره زار می‌باری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمی‌گیری …

درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و باریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمان‌ها و اسماء مقدس خداست.

عشق سوزان من فدای عشقت باد، که بزرگ‌ترین و زیبا‌ترین مشخصه وجود توست، و ارزنده‌ترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است، و مقدس‌ترین خصیصه‌ای است که در میزان الهی به حساب می‌آید …


[ پنج شنبه 103/4/14 ] [ 5:3 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

مصطفی چمران ساوه‌ای (1310 تهران – 31 خرداد 1360 دهلاویه) معروف به دکتر چمران و شهید چمران، فیزیک‌دان، سیاستمدار (عضو شورای مرکزی نهضت آزادی ایران)، وزیر دفاع ایران در دولت مهدی بازرگان و دولت موقت شورای انقلاب از همراهان موسی صدر در تشکیل جنبش امل (لبنان)، نماینده دوره اول مجلس شورای اسلامی، از فرماندهان ایران در جنگ ایران و عراق و بنیان‌گذار ستاد جنگ‌های نامنظم در جریان جنگ ایران و عراق بود. مصطفی چمران تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیک پامنار، گذراند و دوران متوسطه را در دارالفنون و البرز طی کرد. به سال 1332 با رتبه 15 در رشته الکترومکانیک دانشکده فنی دانشگاه تهران پذیرفته شد. او در تمام دوران تحصیل جزو شاگردان ممتاز بود. سپس با دریافت بورس تحصیلی به دانشگاه تگزاس ای اند ام آمریکا رفت و درجه کارشناسی ارشد را در رشته مهندسی برق کسب نمود. سپس برای اخذ درجه دکتری در رشته پلاسما فیزیک به دانشگاه برکلی ایالت کالیفرنیا رفت و در آنجا نیز درخشید22 به گونه‌ای که پایان‌نامه او مرجع دو تا از مقالات علمی در زمینه پلاسما فیزیک شد. وی در دهه 60 در آزمایشگاه‌های بل و هم چنین آزمایشگاه پیشرانه جت ناسا استخدام شد. او در کنار زبان فارسی به زبان‌های عربی، ترکی، فرانسوی، انگلیسی و آلمانی مسلط بود و در کنار دانش، به هنر نیز توجه داشت. خانواده شهید چمران مصطفی چمران دو بار ازدواج کرد، بار اول در سال 1340 با یک زن مسلمان آمریکایی به نام تامسن هیمن که نام خود را پس از ازدواج به پروانه تغییر داد و ثمره این ازدواج، یک دختر به نام روشن و سه پسر به نام‌های رحیم، علی و جمال بود؛ جمال در کودکی در استخر خانه پدر همسر چمران غرق شد. نوشته‌های ابوجمال در سوگ فرزند، نمونه‌ای نادر از نثر حزین چمران است. نمونه‌ای از نوشته‌های چمران در باب فرزند خود: ?ای فرزندم! در این دنیا نتوانستم به تو کمکی کنم… اما آن‌جا در آسمان‌ها، لحظه‌ای از تو جدا نخواهم شد… و دیگر قدرتی نیست که همبستگی ما را از هم بگسلد… بُنَیَّ …! مَعَک، مَعَک، لا أفارقک …! فرزندم با تو خواهم بود از تو جدا نمی‌شوم!? سه فرزند دیگر هر کدام در شهری در کناره غربی آمریکا زندگی می‌کنند. همسر آمریکایی وی پس از مهاجرت به لبنان و مدتی زندگی کردن در آنجا، به دلیل شرایط سخت و محرومیت شدید، تصمیم به بازگشت به آمریکا گرفت و از همسر خود جدا شد و در سال 2009 در آمریکا درگذشت. در ادامه حضور مصطفی چمران در لبنان نقاشی شمع او، آغاز آشنایی او با غاده جابر شد که در نهایت به ازدواج او با همسر لبنانی‌اش انجامید. واسطه این آشنائی و ازدواج، شخص موسی صدر و یک روحانی ایرانی به نام سید غروی بوده‌است. عباس چمران، برادر او آخرین رئیس دانشکده مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف قبل از انقلاب بود که پس از مرگ او درگذشت و مهدی چمران برادر دیگر او سابقه ریاست شورای شهر تهران را دارد. فعالیت سیاسی شهید چمران وی از 15 سالگی در جلسات تفسیر قرآن سید محمود علایی طالقانی در مسجد هدایت و در دروس فلسفه و منطق مرتضی مطهری و نیز در جلسات دیگر شرکت داشت. چمران از نخستین اعضای انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسی دوران مصدق، از دوره چهاردهم مجلس شورای ملی تا ملی شدن صنعت نفت شرکت فعال داشت. وی در روز 16 آذر 1332 در حمله گارد به دانشکده فنی دانشگاه تهران جزو معترضان به حضور نیکسون، معاون رئیس‌جمهور ایالات متحده آمریکا، بود. چمران از مسوولان نهضت مقاومت ملی و عضو جبهه ملی ایران در دانشگاه تهران به‌شمار می‌آمد. او پس از حضور در آمریکا به همراه تنی چند از هم فکرانش شاخه نهضت آزادی ایران در خارج از کشور را تأسیس کرد. وی با همکاری ابراهیم یزدی برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را پایه‌ریزی کرد و از مؤسسین انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا بود. به دلیل این فعالیت‌ها، بورس تحصیلی شاگرد ممتازی وی از سوی رژیم شاه قطع شد و از آن پس تا پایان دوره دکتری در دانشگاه برکلی به عنوان پژوهش‌یار ای آی مشغول به کار شد. فعالیت در آمریکا چمران با بورس شاگرد اولی در دانشگاه تهران برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و در دوره‌های کارشناسی ارشد (الکترونیک) در دانشگاه تگزاس اِی اَند اِم و دکتری (رشته فیزیک پلاسما و الکترونیک) در دانشگاه برکلی تحصیل نمود. در سال 1962 پس از فارغ‌التحصیل شدن با خانواده خود به نیوجرسی منتقل شد و ضمن عضویت در شورای مرکزی جبهه ملی به عنوان عضو هیئت اجرایی و مسئول مالی به فعالیت پرداخت. تدارک اعتراضات و بسیج دانشجویان در جلوی سازمان ملل در نیویورک، جلوی کاخ سفید در واشینگتن و همچنین سفارت ایران در شهر واشینگتن و سایر کنسولگری‌ها در شهرهای شیکاگو، نیویورک، سانفرانسیسکو در جهت اعتراض به وضعیت سیاسی ـ اجتماعی ایران بخش عمده‌ای از تلاش و فعالیت‌های او در این سال‌ها است. ماجرای بست نشستن در عبادتگاه سازمان ملل بدین قرار است: در سازمان ملل، محلی به عنوان معبد طراحی گردیده که نه مسجد است نه کلیسا؛ صرفاً عبادتگاه است. اتاقی است بزرگ و ساده که به صورت یک اتاق آرام و فضایی روحانی طراحی شده و بعضی از بازدیدکنندگان لحظاتی در این محل توقف کرده و با خود خلوت و به نیایش درونی می‌پردازند. دوازده نفر از ایرانیان طبق قرار قبلی در این محل حاضر شده و به اصطلاح بست می‌نشینند. پس از چند دقیقه توجه مأمورین به این افراد که بیش از حد معمول در محل عبادتگاه توقف کرده‌اند جلب می‌شود. مأمورین خواستار خروج ایشان از عبادتگاه می‌شوند. جمع متحصن خواستار ملاقات با دبیرکل سازمان ملل می‌شوند که با مخالفت مأمورین روبه‌رو می‌شوند. از طرفی دیگر، عده‌ای از اعضاء جبهه ملی و دانشجویان هم در خارج از ساختمان تجمع کرده و پلاکاردها و بیانیه‌هایی به زبان انگلیسی در اعتراض به شاه و هیئت حاکمه ایران بین توریست‌ها و مردم توزیع می‌کنند. خبر تحصن ایرانیان در محل سازمان ملل خبرنگاران را به آنجا می‌کشاند. مأمورین که از خروج متحصنین ناامید می‌شوند گارد مخصوص را آورده و دست و پای آن‌ها را گرفته، کشان کشان از سازمان ملل بیرون می‌برند و خبرنگاران خارجی و تلویزیون‌های سراسری آمریکا از این صحنه فیلم‌برداری می‌کنند. چمران در یکی از موسسات پژوهشی بزرگ آمریکایی به نام بل استخدام و تا سال 1967 که به همراه دوستانش به خاورمیانه رفت، در این شرکت فعالیت داشت. چمران در آمریکا در واقع مسئول هماهنگ‌کننده گروه‌های حامی ملت فلسطین بود. پس از جنگ اعراب و اسراییل و شکست سنگین کشورهای عرب، به دلیل ایجاد فضای منفی گسترده علیه مسلمانان چمران تصمیم می‌گیرد از آمریکا خارج شود، به خاورمیانه سفر کند و در تحولات جهان اسلام و مبارزه در برابر دشمنان مستقیماً شرکت نماید. فعالیت در مصر چمران پس از اتمام تحصیلات و پس از تظاهرات پانزده خرداد توسط خسرو قشقایی به همراه ابراهیم یزدی، رهسپار مصر شد و به تأسیس اولین پایگاه آموزش جنگ‌های مسلحانه پرداخت. او به مدت دو سال، در زمان جمال عبدالناصر، رئیس‌جمهور مصر، سخت‌ترین دوره‌های چریکی و پارتیزانی را آموخت و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته شد. در مصر با مشاهده جریان ناسیونالیسم عربی به جمال عبدالناصر اعتراض کرد و جمال ضمن پذیرش این اعتراض گفت که جریان ناسیونالیسم عربی آن قدر قوی است که نمی‌توان به‌راحتی با آن مقابله کرد و به دنبال آن به چمران و یارانش اجازه داد که در آن کشور نظرات خود را بیان کنند. عادل عون معروف به ابو یاسر از مبارزین قدیمی لبنانی که از دوستان چمران در مصر و همرزمش در لبنان بوده‌است می‌گوید: از چمران در مورد علت ترک آمریکا و آمدنشان به مصر پرسیدم که گفتند: به این دلیل که نمی‌خواستند در پیشرفت صنایع نظامی آمریکا شرکت کنند و برای کمک به برادران مسلمان در این دوره نظامی شرکت کرده‌اند. برای من عجیب بود؛ گویا ایشان جزو پنج متفکر مسلمانی بودند که در پروژه گسترش و پیشرفت سلاح‌های آمریکایی باید شرکت می‌کردند. می‌گفت من از آتش فرار کرده‌ام، گویا ایشان از مرکز علمی که در آن بودند 2 سال مرخصی گرفته بودند تا به گروه‌های مبارز بپیوندند. فعالیت در لبنان در سال 1350 موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان، در سفری به تهران ضمن ملاقات با مهدی بازرگان و گزارش خدمات در لبنان، از تشکیل یک مدرسه در شهر صور خبر می‌دهد و از ایشان معرفی یک مهندس مجرب جهت اداره مدرسه را خواستار می‌شود. مهندس بازرگان، چمران را معرفی می‌نماید. پس از تماس موسی صدر با چمران، این امر مورد قبول او قرار گرفته و وی دوباره همه چیز را رها کرده و به سوی لبنان رهسپار می‌گردد. چمران در لبنان، در کنار موسی صدر، به فعالیت‌های فرهنگی و چریکی می‌پردازد. او به مدت هشت سال مدیریت مدرسه صنعتی جبل عامل را به عهده می‌گیرد. محمد نصرالله عضو هیئت رئیسه جنبش اَمل آن زمان و رهبر کنونی حزب ا… که در سن 18 سالگی حکم فرماندهی منطقه خود را در نبطیه از دکتر چمران دریافت کرده در باره? حضور مصطفی چمران در لبنان می‌گوید: مصطفی چمران بر حسب خواست موسی صدر از مصر به لبنان آمد. همسر ایشان به همراه سه پسر و یک دختر نیز به لبنان آمدند. اما به دلیل عدم وجود مدرسه برای آنان، خانواده چمران نتوانست در لبنان زندگی کند. او از همسرش جدا شد و خانواده‌اش را رها کرد تا با خانواده فقرا زندگی کند. خودش می‌گفت من خاک کفش‌های فقرا هستم. چمران در دل شیعیان لبنان جاودان است. موسی صدر وصیت کرد که همواره حرف مصطفی چمران اجرا شود. چمران نیز عشق و ارادت زیادی به موسی صدر داشت و از یادداشت‌هایش این امر کاملاً هویداست. تأسیس پایگاه چریکی مستقل برای تعلیم مبارزان ایرانی در لبنان، از دیگر اهداف چمران بوده‌است. چمران در لبنان به موسی صدر کمک کرد تا سازمان امل، به عنوان شاخه نظامی، ?حرکةالمحرومین? را پایه‌گذاری کند. چمران از سال 1971 که به جنوب لبنان می‌آید، کلاس‌هایی برای درس‌های ایدئولوژیک اسلامی به سبک انجمن‌های اسلامی دانشجویان به راه می‌اندازد. از هر دهی یک یا دو نفر از معلمین مسلمان را انتخاب کرد که در کل حدود 150 نفر می‌شدند؛ هفته‌ای یک بار به مدرسه می‌آمدند و جلساتی اسلامی برپا می‌شد که موسی صدر، شیخ مهدی شمس الدین، محمدحسین فضل‌الله و رجال دیگر سخنرانی می‌کردند و بعد خودش وارد بحث می‌شد و یک سلسله دروس ایدئولوژیک را بیان می‌کرد. همین افراد بودند که اولین هسته‌های سازمان ?حرکت المحرومین? در جنوب را تشکیل دادند. او در بیروت نیز نظیر این اقدام را انجام داد. هنگامی که منطقه شیعه نشین نبعه توسط فالانژها محاصره شده بود، چمران در مأموریتی خطرناک، سوار بر زره‌پوشی از ارتش لبنان، خود را به داخل منطقه محاصره شده می‌رساند. در میان راه فالانژیست‌ها زره‌پوش را متوقف می‌کنند و می‌خواهند در آن را باز کنند که چمران از داخل دستگیره در را محکم می‌گیرد و آن‌ها فکر می‌کنند در قفل است و وقتی از شیشه کوچک به داخل نگاه می‌کنند او خود را پنهان می‌کند؛ آن‌ها نیز با تصور اینکه کسی داخل نیست منصرف می‌شوند.


[ پنج شنبه 103/4/14 ] [ 4:48 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

پرده اول

از بچه‌ها شنیدم که به جبهه آمده، خیلی دلم می‌خواست ببینمش. خوشبختانه کاری پیش آمد و باید به محلی که در آن مستقر شده بود، می‌رفتم! چه حسن اتفاقی! از دور که مرا دید با همان لبخند و محبت همیشگی داد زد، اس‌علی (مخفف شیرازی استاد علی!) من هم جواب دادم چاکرم اس‌حبیب! (شهید حبیب روزی‌طلب، متولد 1339، دانشجوی جامعه‌شناسی دانشگاه تهران، مفقودالجسد در عملیات محرم 1361). نمی‌دانم چرا، ولی همدیگر را با لقب استاد (اس) خطاب می‌کردیم! بعد از سلام و احوال‌پرسی گرم، شروع کردیم به صحبت. معلم اخلاق بود. روزهای پنجشنبه در اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانش‌آموزان فارس، من سیاست و بحث‌های اندیشه‌شناسی می‌گفتم و او اخلاق. کلاس‌هایش خیلی پرطرفدار بود و تاثیرگذار. علتش هم خودش بود، وارسته بود و اخلاقی. از وضعیت کلاس‌ها پرسیدم، گفت پررونق و پرطرفدار بوده است. خودم هم نمی‌دانم چرا این سوال را طرح کردم، پرسیدم بهتر نبود به آموزش بچه‌ها ادامه می‌دادی و کمکی به تحول آنها می‌کردی؟ خندید و گفت «اس‌علی ما هم دل داریم! گاهی کدر می‌شود و باید بیاییم برای صیقل دادنش».

کمی که بیشتر حرف زدیم، گفت که مدتی پیش جنجالی پیرامون کلاس‌ها ایجاد کردند. خانمی که مسئول یکی از مدارس غیردولتی مذهبی بود، رفته بود و به روحانیون شهر شکایت کرده بود که این‌ها کلاس «مختلط» اخلاق می‌گذارند! این باعث شده بود که موجی از فشار و توصیه و تهدید بر سرش ببارد. در نهایت هم در جلسه‌ای با حضور این خانم مجبور شده بود، توهین و تحقیرهای او را گوش کند و توضیح دهد.

ظاهرا مسئله خاتمه یافته بود. عصبانی شدم، گفتم اس‌حبیب در مقابل این‌ها کوتاه نیا. توهین کردند، توهین کن! والا سوارمان می‌شوند. چشم‌هایش پر از اشک شده بود، اما با لبخند گفت، «اس‌علی، ما کسی نیستیم که به مردم خشم بگیریم!» کمی خجالت کشیدم. ادامه داد، «تا وقتی که خودمان را می‌بینیم، نمی‌توانیم خدا را ببینیم. وقتی از خودمان خالی شدیم، آن وقت از خدا پر می‌شویم». بعد برایم تعریف کرد که بعد از آن جلسه خیلی به آن خانم دعا کرده تا نکند کینه از او به دلش بماند، مایل نبود کینه در دلش باشد! در مقابل حرف‌های او چه می‌توانستم بگویم؟ یکی از بچه‌ها خبر داد که پایین‌تر یک نفر شهیده شده، ظاهرا تک‌‌تیرانداز او را زده. هر دو شروع کردیم به خواندن قرآن. ناگهان برگشت و با حالتی عجیب به من گفت، «دلم نمی‌خواهد از من جسد و نشانه‌ای باقی بماند!» گفتم خدا نکند، انشاالله بمانی و زحمت بکشی! اما چقدر زود به آرزویش رسید!

پرده دوم

بعدازظهر بود که به مقر رسیدیم. بعد از انجام تماس‌های لازم و دادن درخواست‌ها و سفارش‌ها، جایی برای استراحت و استقرار به ما دادند. روابط عمومی اعلام کرد که امشب فیلمی نمایش داده می‌شود. از یکی از بچه‌های مطلع پرسیدم، چه نوع فیلمی است؟ گفت، «بزن بزن». خوراک من بود.

بعد از شام، دو تا کمپوت خنک برداشتیم و رفتیم برای دیدن فیلم. فیلم «نخستین خون» بود. در آخرین مرخصی آن را دیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم. به یک بار دیگر دیدنش می‌ارزید! وقتی فیلم تمام شد و داشتیم بر می‌گشتیم به محل استراحت، کاملا در فکر فرو رفته بود و حرف نمی‌زد. گفتم مشتی علی (شهید علی‌خرم‌شکوه، متولد 1342، دانشجوی عمران دانشگاه تهران، شهید در منطقه ماووت 1366) چرا تو فکری؟ گفت، «چیزی نیست». اما چیزی بود! شب احساس می‌کردم که خوابش نمی‌برد و ناراحت است. پرسیدم چیزی شده؟ بلند شد و نشست صدایش می‌لرزید، ‌گفت، «سرنوشت ما هم بعد از جنگ همین‌طوری می‌شود. دیدی رفته بود جنگیده بود، اما حالا که برگشته بود، هیچ‌کس دوستش نداشت و به او احترام نمی‌گذاشت. حتی حاضر نبودند، توی شهر راه برود! فکرش را بکن ما با این لباس‌ها و شکل و شمایل برمی‌گردیم به شهرهایمان، خرید کردن برایمان دشوار است، در معامله ساده‌لوحیم، راحت حرف می‌زنیم و همه برایمان برابرند، آن وقت ما هم دچار مشکل می‌شویم. ما وصله ناجور شهرهایی می‌شویم که به آنها باز می‌گردیم!» مانده بودم که چه پاسخی بدهم. شروع کردم به توضیح اینکه مردم آمریکا از جنگ ویتنام راضی نبودند، آنها در این جنگ شکست خوردند، سربازان انگیزه نداشتند و... در مقابل همه آنچه آمریکایی‌ها در جنگ ویتنام نداشتند، آنچه را داشتیم، می‌آوردم. ولی راستش حالا پرسش او به ابهام و دغدغه من هم تبدیل شده بود! داشتم احساس درماندگی می‌کردم که خودش گفت، «حق با توست. تازه اگر مردم هم قدر ما را ندانند، خدا که می‌داند، با نیت خیر در این جنگ حاضر شدیم». ظاهرا این استدلال آرامش کرده بود،‌ دوباره دراز کشید و خوابیدم تا فردا دنبال کارها برویم.

پرده سوم

از دوره راهنمایی، دیگر ندیده بودمش. در جریان عملیات خیبر، دستش به سختی زخمی شده بود و تقریبا خیلی از کارکردهایش را از دست داده بود. مجتبی (شهید مجتبی قطبی، متولد 1340و شهید در 1364) فرمانده قهرمان گردان حضرت زهرا بود. با همسرش برای شام به خانه ما آمده بودند. پر بودیم از خاطره‌های دوران نوجوانی. یک بار در بازی‌های خطرناک نوجوانی، سنگی که به هوا پرتاب کرده بودم، در بازگشت به سرش خورده بود! با همان چهره مهربان و خندانش، دائم وحشی و خشن بودن مرا برای جمع تعریف می‌کرد و می‌خندید. در پایان میهمانی وقتی می‌خواست کفش پایش کند، دیدم که کفشش بنددار است و با وضعیت دست او باز و بسته کردن بند کفش بسیار دشوار بود. نشستم و بند کفشش را بستم. مرتب سرم را می‌بوسید و تشکر می‌کرد. مرتب می‌گفت خجالتم می‌دهی. اما برای من چه لذتی داشت، بستن بند کفش فرمانده قهرمان گردان حضرت زهرا. دم در حیاط پرسیدم، برنامه‌ات چیست؟ گفت، «هر چه زودتر بر می‌گردم جبهه، انشاءالله، این دفعه با یک پیروزی بزرگ کار صدام را یکسره می‌کنیم». امیدم به پیروزی کم‌رنگ شده بود و در عملیات بدر از میان رفت. اما آنقدر گرم و پرامید می‌گفت که به شکاکیت لعنتی ذهنم، بد و بیراه می‌گفتم و تلاش می‌کردم با قلبم حرفش را باور کنم.

پرده چهارم

نشسته بودم، داشتیم چایی و کشمش می‌خوردیم. یکی از دوستان گفت، حسن آقا (حسن حق‌نگهدار، متولد 1336 و شهید در خردادماه 1367) آمدند. بلند، طوری‌که صدایش را بشنوم می‌گفت، «مگر من نگفتم خلافکارها را نبرید توی سنگرهایتان! بی‌دلیل نیست که همه شما خلافکار شدید!» بلند شدم و به استقبالش رفت؛ سلام و علیک گرم و احوال‌پرسی.

نشست، بچه‌ها هم جمع شدند. چایی و کشمش. حاجی هم که مسئول تدارک سنگر بود کمی بیسکویت، پنهانی داشت، آورد و در چشم به هم زدنی ناپدید شد! به فرمانده خودشان هم رحم نمی‌کردند وای به حال من! یاد خاطرات قبل از انقلاب افتادیم! شب‌ها با حسن اعلامیه پخش می‌کردیم. یک بار وقتی داشت اعلامیه به خانه‌ای می‌انداخت، به شوخی گفتم «پاسبان»! بلند شد و سرش خورد به دستگیره در و شکست. یادش آوردم، با خنده گفت از قدیم نامرد بودی. پس از کمی استراحت گفت، «پاشو برویم خط اول را ببینیم». در راه که می‌رفتیم، شوخی و جدی گفت، اینجا آرتیست‌بازی درنیاری، بچه‌ها هم یاد می‌گیرند و دردسر درست می‌کنند. مسئول محور عملیات شلمچه بود. توی مسیر با شک و تردید ازش پرسیدم، حسن با این وضعیت ما پیروز می‌شویم؟!

شروع کرد به‌طور شرطی جوابم را دادن: «بله اگر سلاح و تجهیزات تکمیل شود و اعزام نیروها کافی باشد و...». گفتم اینها که خیلی «اگر» است! محکم به صورتم نگاه کرد؛ گفت، «اگر ما کارهایی را که به ما واگذار شده، خوب انجام بدیم، خدا هم کمک می‌کند و کار پیش می‌رود». چه آرامشی داشت، وقتی این حرف‌ها را می‌زد. یادم آمد که در سوسنگرد چگونه با قهرمانی او و همراهانش شهر آزاد شده بود. حسن تجسم اراده و توانایی بود.

پرده پنجم

بیش از سی سال از آن وقایع می‌گذرد. جا مانده یک کاروان رفته‌ام. ظاهرا من سلامت از جنگ برگشتم، اما در واقعیت هیچکس از جنگ سالم برنمی‌گردد. تکه‌ای از دل شکسته ما آنجا می‌ماند. هنوز هم از یکسو دائم نگران آینده‌ام. از سوی دیگر همراهان تلاشگر را که می‌بینم، آرامش پیدا می‌کنم. هنوز هم نشانه‌های زندگی و تلاش دیده می‌شود. آیا این همان آینده نیست که در حال می‌بینیم؟ تداوم این راه طوفانی تنها با همان میراثی ممکن است که از حبیب، علی، مجتبی و حسن به جا مانده: خدا، زندگی معنادار، شجاعت و امید. 

(آقایعلیرضا علوی ‌تبار، فعال سیاسی و روزنامه‌نگار)


[ جمعه 102/5/27 ] [ 12:46 صبح ] [ غلامرضابالایی راینی ]

آیت الله جوادی آملی: مال خود را به کسی که قدرت تدبیر ندارد، ندهید / ملتی اگر بخواهد بایستد باید جیبش پر باشد؛ ملتی که جیبش خالی است ایستاده نیست، افتاده است

ایشان اظهار داشتند: مال مثل عقل نیست، عقل بالاتر از علم است، شما که در مسیر علم هستید به علم بسنده نکنید بلکه بکوشید آنچه یاد گرفتید هم خودتان عمل کنید و هم به جامعه منتقل کنید، آنچه اصرار قرآن کریم هست این است که کسی که وارد صحنه علم شد، بین راه قطع نکند بلکه تا پایان راه برود، عالم شدن برای سالک، بین راه است و هدف حوزه های علمیه، عالم شدن نیست بلکه عاقل شدن است!

https://cdn.entekhab.ir/files/fa/news/1402/5/26/1505085_649.jpg

صبح امروز (پنجشنبه 26 مرداد ماه) جلسه درس اخلاق هفتگی آیت الله العظمی جوادی آملی با حضور جمعی از طلاب حوزه های علمیه استان مازندران برگزار گردید. جلسه درس اخلاق معظم له به صورت مستقیم نیز از شبکه های مجازی پخش گردید.

به نقل از دفتر آیت الله جوادی آملی در این جلسه آیت الله جوادی آملی به ادامه مبحث شرح نهج البلاغه ـ حکمت 113 ـ پرداختند.

ایشان گفتند: وجود مبارک امیرالمومنین علیه السلام در حکمت 113 که در نهج البلاغه آمده است می فرماید «لَا مَالَ أَعْوَدُ مِنَ الْعَقْلِ، وَ لَا وَحْدَةَ أَوْحَشُ مِنَ الْعُجْبِ، وَ لَا عَقْلَ کَالتَّدْبِیرِ، وَ لَا کَرَمَ کَالتَّقْوَى...» آنچه در این جلسه باید مطرح شود این است که ارزش علم به چیست و وظیفه علما و مردم نسبت به علم چه می باشد.

آیت الله جوادی آملی بیان داشتند: مولا امیرالمومنین در ابتدای این حکمت فرمود «لَا مَالَ أَعْوَدُ مِنَ الْعَقْلِ» [هیچ ثروتى سودمندتر از عقل نیست]، در تعریف مال آورده اند که مال را از آن جهت مال می گویند که «یمیل علیه الطبع»؛ مستحضرید زبان عربی غیر از زبان فارسی است، لطایف زبان عربی زیاد است، مثلا ما در فارسی به کسی که وضع مالی اش خوب نیست گدا می گوییم، اما قرآن می گوید فقیر؛ فقیر یعنی کسی که ستون فقراتش شکسته است و قدرت قیام ندارد؛ خداوند در قرآن می فرماید ?لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَکُمُ الَّتی‏ جَعَلَ اللَّهُ لَکُمْ قِیاماً? می دانید مال چیست؟ مال عامل ایستادگی شماست، به دست هر کسی ندهید، مال خود را به کسی که اختلاسی و نجومی است یا کسی که قدرت تدبیر ندارد، ندهید؛ مال عامل قیام است، ملتی اگر بخواهد بایستد باید جیبش پر باشد کیفش پر باشد. ملتی که جیبش خالی است کیفش خالی است ایستاده نیست، این افتاده است. این گدا نیست این فقیر است فقیر یعنی ستون فقراتش شکسته است.

ایشان اظهار داشتند: مال مثل عقل نیست، عقل بالاتر از علم است، شما که در مسیر علم هستید به علم بسنده نکنید بلکه بکوشید آنچه یاد گرفتید هم خودتان عمل کنید و هم به جامعه منتقل کنید، آنچه اصرار قرآن کریم هست این است که کسی که وارد صحنه علم شد، بین راه قطع نکند بلکه تا پایان راه برود، عالم شدن برای سالک، بین راه است و هدف حوزه های علمیه، عالم شدن نیست بلکه عاقل شدن است!

در ادامه بیان داشتند: قرآن کریم فرمود این علم، پایه و نردبان است، آن کسی می تواند ترقی کند وعاقل بشود که عالم باشد ?وَتِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا یعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ?؛ علم زمینه برای عاقل شدن است، مهم آن است که انسان از این علم بهره ببرد و از آن استفاده کند تا عاقل شود لذا امیرالمومنین فرمود: «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ لَا ینْفَعُهُ» بسیاری از درس خوانده ها هستند که کشته ی جهلشان هستند، ممکن است کسی چند سال درس بخواندعالم بشود اما تا وقتی عامل نباشد، اثری ندارد، اگر عالمی عامل نبود، گرفتار دشمن داخلی است.

ایشان اظهار داشتند: کسی که درس خوانده، عالم شده، قدرت تدریس و سخنرانی دارد اما بخش نظر به بخش عمل نرسید و عامل نشد، او با دشمن درونی درگیر است و حتما شکست می خورد

«گر شود دشمن درونی نیست *** باکی از دشمن برونی نیست»

ایشان ادامه دادند: امیرالمومنین فرمود علم بالاتر از مال است، چون مال رهزن است اما علم، رهزن نیست، بلکه بخشی از راه را طی کردن است، علم چراغ است و چراغ برای دیدن صراط است، انسان با چراغ به مقصد نمی رسد بلکه با طی صراط است که به مقصد می رسد؛ اگر علم با عمل همراه شد می شود عقل؛ عقال، بندی است که با آن زانوی شتران سرکش را می‌بندند و به این جهت عقل را عقل می گویند چون جلوی چموشی امیال سرکش، جهل و غرور و شهوت و غضب را می گیرد و عقال می کند و اگر انسان غرور و خودخواهی خود را عقال کرد، می شود عاقل؛ و تا نفس اماره را عقال نکند، به عقل نمی رسد و نفعی نمی برد.

آیت الله جوادی آملی در پایان خطاب به طلاب جوان حاضر در جلسه اظهار داشتند: در دوره جوانی که همه وسایل فراهم است، تلاش کنید تا عالم شوید، ولی بدانید که محقق شدن بین راه است، بلکه باید به این علم خود عمل کنید تا بشوید متحقق، یعنی آنچه را فهمیدید برای خودتان پیاده کنید و عالم با عمل شوید، آنگاه می توانید جامعه را روشن کنید؛ همه وظیفه داریم مواظب زبان و رفتار و بنان و بیان خود باشیم، حرف بیجا و غیر علمی نزنیم و گوش هم نکنیم «تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک ??? برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس» اگر مردم ببینند که عالم آنها عمری را به طهارت گذرانده، بدرفتاری و بیسوادی و جهل علمی و جهالت عملی ندارد، حرف و تذکرش را گوش می کنند چون می دانند که او خیرخواه آنهاست.


[ جمعه 102/5/27 ] [ 12:42 صبح ] [ غلامرضابالایی راینی ]

امام خمینی در بیست و ششم تیرماه سال 63 یعنی 36پیش در چنین روزی در نامه ای عرفانی خطاب به سید احمدآقا خمینی، نکته های مهم اخلاقی را یادآور شدند.

نامه عرفانی امام به حاج احمدآقا

 

"‌‌بسم الله الرحمن الرحیم ‌

‌‌     نامه ای است از پدری پیر فرسوده، که عمر خود را به مشتی الفاظ و مفاهیم به پایان‌‎ ‎‌رسانده، و زندگی خویش را در لاک خویشتن تباه نموده، و اکنون نفس های آخرین را با‌‎ ‎‌تأسف از گذشت? خود می کشد، به فرزند جوانی که فرصت دارد تا چون عبادالله صالحین‌‎ ‎‌در فکر رهانیدن خود از تعلق به دنیا که دام ابلیس پلید است، باشد.‌

 

فرزندم! کرّ و فرّ دنیا‌‎[1]‎‌ و نشیب و فراز آن به سرعت می گذرد و همه زیر چرخهای‌‎ ‎‌زمان خرد می شویم و من آنچه ملاحظه کردم و مطالعه در حال قشرهای مختلف، به این‌‎ ‎‌نتیجه رسیده ام که قشرهای قدرتمند و ثروتمند، رنجهای درونی و روانی و روحی شان از‌‎ ‎‌سایر اقشار، بیشتر و آمال و آرزوهای زیادی که به آن نرسیده اند، بسیار رنج آورتر و‌‎ ‎‌جگر خراشتر است. دراین زمان که ما زندگی می کنیم و دنیا گرفتار دو قطب قدرتمند‌‎ ‎‌است رنج عذابی که سران آن کشورها بدان مبتلا هستند و نگرانی های جان فرسایی که هر‌‎ ‎‌یک از دو قطب در مقابل قطب دیگر دارند، قابل مقایسه با رنج ها و گرفتاریهای قشرهای‌‎ ‎‌متوسط حتی فقیر نیست. رقابت آنان یک رقابت عملی نیست بلکه یک رقابت جانکاه‌‎ ‎‌است که کمر هر یک زیر آن خُرد می شود، گویی در مقابل هر یک، یک گرگ درنده با‌‎ ‎‌دهان باز و دندان های تیز ایستاده و قصد شکار او را دارد و این رنج رقابت در هم? اقشار‌‎ ‎‌هست، از ثروتمند و قدرتمند گرفته تا طبقات دیگر، لکن هر چه بالا برود به همان اندازه‌‎ ‎‌درد و رنج رقابت بالا می رود و آنچه مای? نجات انسان ها و آرامش قلوب است وارستگی‌‎ ‎و گسستگی از دنیا و تعلقات آن است که با ذکر و یاد دائمی خدای تعالی حاصل شود.‌‎ ‎‌آنان که درصدد برتری ها به هر نحو هستند چه برتری در علوم ـ حتی الهی آن ـ یا در‌‎ ‎‌قدرت و شهرت و ثروت، کوشش در افزایش رنج خود می کنند. وارستگان از قیود مادی‌‎ ‎‌که خود را از این دام ابلیس تا حدودی نجات داده اند، در همین دنیا در سعادت و بهشت‌‎ ‎‌رحمتند.‌

‌‌ 

 در آن روزهایی که در زمان رضا خان پهلوی و فشار طاقت فرسا برای تغییر لباس بود‌‎ ‎‌و روحانیون و حوزه ها در تب و تاب به سر می بردند ـ که خداوند رحمان نیاورد چنین‌‎ ‎‌روزهایی برای حوزه های دینی ـ شیخ نسبتاً وارسته ای را نزدیک دکان نانوایی که قطعه‌‎ ‎‌نانی را خالی می خورد، دیدم که گفت: «به من گفتند عمّامه را بردار من نیز برداشتم و دادم‌‎ ‎‌به دیگری که دو تا پیراهن برای خودش بدوزد الآن هم نانم را خوردم و سیر شدم، تا شب‌‎ ‎‌هم خدا بزرگ است».‌

 

 پسرم! من چنین حالی را اگر بگویم به هم? مقامات دنیوی می دهم، باور کن. ولی‌‎ ‎‌هیهات، خصوصاً از مثل من گرفتار به دام های ابلیس و نفس خبیث.‌

 

  پسرم! از من گذشته ‌‌یَشِیبُ بْنُ آدم وَ یَشُبُّ فِیهِ خَصْلَتان: الحِرْصُ وَ طُولُ الْأَمَلِ.‌‎[2]‎‌ لکن تو‌‎ ‎‌نعمت جوانی داری و قدرت اراده، امید است بتوانی راهیِ طریق صالحان باشی.‌‎ ‎‌آنچه گفتم بدان معنی نیست که خود را از خدمت به جامعه کنارکشی و گوشه گیر و کَلِّ‌‎ ‎‌بر خلق الله ‌‎[3]‎‌ باشی که این از صفات جاهلان مُتنسِّک است یا درویشان دکان دار.‌‎ ‎‌سیره انبیای عظام ـ صلّی الله علی نبیّنا و علیهم اجمعین ـ و ائم? اطهار ـ علیهم السلام ـ‌‎ ‎‌که سرآمد عارفان بالله و رستگان از هر قید و بند، و وابستگان به ساحت الهی در قیام‌‎ ‎‌به همه قُوی علیه حکومت های طاغوتی و فرعون های زمان بوده و در اجرای عدالت‌‎ ‎‌در جهان رنج ها برده و کوشش ها کرده اند، به ما درس ها می دهد و اگر چشم بینا و‌‎ ‎گوش شنوا داشته باشیم راه گشایمان خواهد بود ‌‌مَنْ اَصْبَحَ وَ لَمْ یَهْتَمَّ بِاُمُورِ الْمُسْلِمِینَ فَلَیْسَ بِمُسْلِمٍ.‌‎[4]‎

‌ 

پسرم! نه گوشه گیری صوفیانه دلیل پیوستن به حق است، و نه ورود در جامعه و تشکیل‌‎ ‎‌حکومت، شاهد گسستن از حق. میزان در اعمال، انگیزه های آنها است. چه بسا عابد و‌‎ ‎‌زاهدی که گرفتار دام ابلیس است و آن دام گستر، با آنچه مناسب او است چون خودبینی و‌‎ ‎‌خودخواهی و غرور و عُجْب و بزرگ بینی و تحقیر خلق الله و شرک خفیّ و امثال آنها، او‌‎ ‎‌را از حق دور و به شرک می کشاند. و چه بسا متصدی امور حکومت که با انگیز? الهی به‌‎ ‎‌معدن قرب حق نائل می شود، چون داود نبی و سلیمان پیامبر ـ علیهما السلام ـ و بالاتر و‌‎ ‎‌والاتر چون نبی اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ و خلیفه بر حقّش علی بن ابیطالب ـ علیه‌‎ ‎‌السلام ـ و چون حضرت مهدی ـ ارواحنا لِمَقْدَمِه الفداء ـ در عصر حکومت جهانی اش.‌‎ ‎‌پس میزان عرفان و حرمان، انگیزه است. هر قدر انگیزه ها به نور فطرت نزدیکتر باشند و‌‎ ‎‌از حُجب حتّی حُجب نور وارسته تر، به مبدأ نور وابسته ترند تا آنجا که سخن از وابستگی‌‎ ‎‌نیز کفر است.‌

‌‌   

پسرم! از زیر بار مسئولیت انسانی که خدمت به حق در صورت خدمت به خلق است‌‎ ‎‌شانه خالی مکن که تاخت و تاز شیطان در این میدان، کمتر از میدان تاخت و تاز در بین‌‎ ‎‌مسئولین و دست اندرکاران نیست و دست و پا برای به دست آوردن مقام هر چه باشد‌‎ ‎‌ـ چه مقام معنوی و چه مادی ـ مزن به عذر آنکه می خواهم به معارف الهی نزدیک شوم‌‎ ‎‌یا خدمت به عبادالله نمایم؛ که توجه به آن از شیطان است چه رسد که کوشش برای به‌‎ ‎‌دست آوردن آن. یکتا موعظ? خدا را با دل و جان بشنو، با تمام توان بپذیر و در آن خط‌‎ ‎‌سیر نما: ‌‌قُلْ اِنَّما أَعِظُکُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لله مَثْنی وَ فُرادی.‌‎[5]‎‌ ‌

 ‌‌میزان در اول سیر، قیام لله است هم در کارهای شخصی و انفرادی و هم در‌‎ ‎‌فعالیت های اجتماعی. سعی کن در این قدم اول موفق شوی که در روزگار جوانی آسانتر‌‎ ‎‌و موفقیّت آمیزتر است. مگذار مثل پدرت پیر شوی که یا درجا زنی و یا به عقب برگردی،‌‎ ‎‎‌و این محتاج به مراقبه و محاسبه است. اگر با انگیز? الهی مُلک جنّ و انس کسی را باشد،‌‎ ‎‌بلکه اگر به دست آورد، عارف بالله و زاهد در دنیا است. و اگر انگیزه نفسانی و شیطانی‌‎ ‎‌باشد هر چه به دست آورد اگرچه یک تسبیح باشد، به همان اندازه از خداوند تعالی دور‌‎ ‎‌است و فاصله گرفته.‌

 

پسرم! سور? مبارک? حشر را مطالعه کن که گنجینه هایی از معارف و تربیت در آن است‌‎ ‎‌و ارزش دارد که انسان یک عمر در آنها تفکر کند و از آنها به مدد الهی توشه ها بردارد،‌‎ ‎‌خصوصاً آیات اواخر آن از آنجا که فرماید: ‌‌یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا الله َ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ‎ ‎اتَّقُواالله َ إنَّ الله َ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ‌‎[6]‎‌ تا آخر سوره. در همین آی? کوچک لفظاً، و بسیار بزرگ‌‎ ‎‌معناً، احتمالاتی است سازنده، هوشیار دهنده که به بعض آنها اشاره می شود:‌

 

 1ـ می تواند خطاب به کسانی باشد که اول مرتب? ایمان را دارند مثل ایمان عامّه. در این‌‎ ‎‌احتمال، امر به تقوا امر به اولین مراتب آن است که تقوای عامّه است و آن پرهیز از‌‎ ‎‌مخالفت احکام ظاهری الهی است و مربوط به اعمال قالبی‌‎[7]‎‌ است. به این احتمال، جمل?‌‎ ‎‌وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ‌‌ تحذیر از پیامدهای اعمال ما است و شاهد است بر آنکه آنچه عمل‌‎ ‎‌می کنیم خود آنها به صورت مناسب در نشئ? دیگر وارد می شوند و به ما خواهند رسید و‌‎ ‎‌آیات و اخبار زیادی در این باره آمده است. تفکر در همین امر، دلهای بیدار را کفایت‌‎ ‎‌می کند بلکه دلهای مستعد را بیدار می نماید و ممکن است راهگشای مراتب دیگر و‌‎ ‎‌مقامات بالاتر شود. و ظاهر آن است که امر به تقوا مکرّراً، تأکید باشد، گرچه احتمال‌‎ ‎‌دیگر هم هست. و قوله: ‌‌إنَّ الله َ خَبیرٌ بِما تَعمَلُونَ‌‌ باز تحذیر جدید است بر این که اعمال شما از‌‎ ‎‌محضر حق تعالی پنهان نمی ماند؛ چه هم? عالم محضر حق است.‌‌‌

 

 2ـ ممکن است خطاب به کسانی باشد که ایمان را به قلب خویش رسانده اند. چه بسا‌‎ ‎‌که انسان به حسب ظاهر ایمان و اعتقاد به شهادتین داشته باشد لکن قلب او از آن بی خبر‌‎ ‎باشد، علم و اعتقاد به اصول خمسه داشته باشد، لکن این علم و ایمان به قلبش نرسیده‌‎ ‎‌باشد، شاید جز خواص مؤمنین دیگران چنین باشند. معصیت هایی که از بعض مؤمنین‌‎ ‎‌صادر می شود منشأش همین است، اگر دل به روز جزا و عِقاب آنچنانی آگاه باشد و ایمان‌‎ ‎‌آورده باشد به آن، صدور معصیت و نافرمانی بسیار بعید است و کسی که قلبش ایمان به‌‎ ‎‌عدم اله الاّ الله دارد، گرایش به غیر حق تعالی و ستایش از دیگران نکند و خوف و هراس‌‎ ‎‌از غیر او نخواهد داشت.‌

‌ 

پسرم! گاهی می بینم از تهمت های ناروا و شایعه پراکنی های دروغین اظهار ناراحتی و‌‎ ‎‌نگرانی می کنی. اولاً باید بگویم تا زنده هستی و حرکت می کنی و تو را منشأ تأثیری‌‎ ‎‌بدانند انتقاد و تهمت و شایعه سازی علیه تو، اجتناب ناپذیر است، عقده ها زیاد و توقعات‌‎ ‎‌روزافزون و حسادت ها فراوان است. آن کس که فعالیت دارد گرچه صددرصد برای خدا‌‎ ‎‌باشد از گزند بدخواهان نمی تواند به دور باشد. من خود یک عالم بزرگوار متقی را که تا‌‎ ‎‌به ریاست جزئی نرسیده بود برای او جز خیر به حسب نوع نمی گفتند و تقریباً مورد تسالم‌‎ ‎‌اهل علم و دیگران بود، به مجرد آنکه توجه نفوس به او شد و شاخصیتی دنیاوی ـ ولو‌‎ ‎‌ناچیز ـ نسبت به مقامش پیدا کرد، مورد تهمت و اذیت شد و حسادت ها و عقده ها به‌‎ ‎‌جوش آمد و تا در قید حیات بود این مسائل نیز بود.‌

 

 و ثانیاً باید بدانی که ایمان به وحدت اله و وحدت معبود و وحدت مؤثر، آنچنان که‌‎ ‎‌باید و شاید به قلبت نرسیده، کوشش کن کلم? توحید را ـ که بزرگترین کلمه است و‌‎ ‎‌والاترین جمله است ـ از عقلت به قلبت برسانی؛ که حظّ عقل همان اعتقاد جازم برهانی‌‎ ‎‌است و این حاصل برهان اگر با مجاهدت و تلقینْ به قلب نرسد، فایده و اثرش ناچیز‌‎ ‎‌است. چه بسا بعض از همین اصحاب برهان عقلی و استدلال فلسفی بیشتر از دیگران در‌‎ ‎‌دام ابلیس و نفس خبیث می باشند. پای استدلالیان چوبین بود.‌‎[8]‎‌ و آنگاه این قدم برهانی‌‎ ‎‌و عقلی تبدیل به قدم روحانی و ایمانی می شود که از افق عقل به مقام قلب برسد و قلب‌‎ ‎باور کند آنچه را استدلال اثبات عقلی کرده است.‌

 پسرم! مجاهده کن که دل را به خدا بسپاری و موثری را جز او ندانی، مگر نه عامّه‌‎ ‎‌مسلمانان متعبّد، شبانه روزی چندین مرتبه نماز می خوانند و نماز سرشار از توحید و‌‎ ‎‌معارف الهی است، و شبانه روزی چندین مرتبه ‌‌إیّاکَ نَعْبُدُ وَ إیّاکَ نَسْتَعِینُ‌‎[9]‎‌ می گویند و عبادت‌‎ ‎‌و اعانت را خاص خدا در بیان می کنند، ولی جز مؤمنان به حق و خاصّان خدا، دیگران‌‎ ‎‌برای هر دانشمند و قدرتمند و ثروتمند کُرنش می کنند و گاهی بالاتر از آنچه برای معبود‌‎ ‎‌می کنند، و از هر کس استمداد می نمایند و استعانت می جویند و به هر حشیش‌‎[10]‎‌ برای‌‎ ‎‌رسیدن به آمال شیطانی تشبث می نمایند و غفلت از قدرت حق دارند.‌

‌‌ 

بنابراین احتمال که مورد خطابْ کسانی باشند که ایمان به قلب آنها رسیده باشد، امر به‌‎ ‎‌تقوا به اینان با احتمال اول فرقها دارد. این تقوا، تقوای از اعمال ناشایسته نیست، تقوای از‌‎ ‎‌توجه به غیر است، تقوای از استمداد و عبودیت غیر حق است، تقوای از راه دادنِ غیر او ـ‌‎ ‎‌جلّ و علا ـ به قلب است، تقوای از اتکال و اعتماد به غیر خداست. آنچه می بینی هم? ما و‌‎ ‎‌مثل ما بدان مبتلا است و آنچه باعث خوف من و تو از شایعه ها و دروغ پراکنی ها است و‌‎ ‎‌خوف از مرگ و رهایی از طبیعت و افکندن خرقه نیز از این قبیل است که باید از آن اتّقا‌‎ ‎‌نمود. و در این صورت مراد از ‌‌وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ‌‌ افعال قلبی است که در ملکوت،‌‎ ‎‌صورتی و در فوق آن نیز صورتی دارد و خداوند خبیر است به خطرات‌‎[11]‎‌ قلب همه.‌

‌‌ 

و این نیز به آن معنی نیست که دست از فعالیت بردار و خود را مهمل بارآور و از همه‌‎ ‎‌کس و همه چیز کناره گیری کن و عزلت اتخاذ نما که آن برخلاف سنّت الهی و سیر?‌‎ ‎‌عملی حضرات انبیای عظام و اولیای کرام است. آنان ـ علیهم صلوات الله و سلامه ـ برای‌‎ ‎‌مقاصد الهی و انسانی همه کوشش های لازم را می فرمودند، اما نه مثل ما کوردلان که با‌‎ ‎‌استقلال، نظر به اسباب داریم بلکه هر چیز را در این مقام که از مقامات معمولی آنان‌‎ ‎است از او ـ جلّ و علا ـ می دانستند و استعانت به هر چیز را استعانت به مبدأ خلقت‌‎ ‎‌می دیدند و یک فرقِ بین آنان و دیگران همین است. من و تو و امثال ما با نظر به خلق و‌‎ ‎‌استعانت از آنها، از حق تعالی غافل هستیم و آنان استعانت را از او می دانستند به حسب‌‎ ‎‌واقع، گرچه در صورت، استعانت به ابزار و اسباب است، و پیشامدها را از او می دانستند‌‎ ‎‌گرچه در ظاهر نزد ماها غیر از آن است. و از این جهت پیشامدها، هر چند ناگوار به نظر ما‌‎ ‎‌باشد، در ذائق? جان آنان گوارا است.‌

 پسرم! برای ماها که از قافل? ابرار عقب هستیم یک نکته دلپذیر است و آن چیزی است‌‎ ‎‌که به نظر من شاید در ساختن انسان که درصدد خود ساختن است دخیل است. باید توجه‌‎ ‎‌کنیم که منشأ خوش آمد ما از مدح و ثناها و بدآمدنمان از انتقادها و شایعه افکنی ها حبّ‌‎ ‎‌نفس است که بزرگترین دام ابلیس لعین است. ماها میل داریم که دیگران ثناگوی ما باشند‌‎ ‎‌گرچه برای ما افعال شایسته و خوبی های خیالی را صد چندان جلوه دهند، و درهای انتقاد‌‎ ‎‌ـ گرچه به حق ـ برای ما بسته باشد یا به صورت ثناگویی درآید. از عیب جویی ها، نه برای‌‎ ‎‌آن که به ناحق است، افسرده می شویم و از مدحت و ثناها، نه برای آن که به حق است،‌‎ ‎‌فرحناک می گردیم. بلکه برای آنکه عیب من است و مدح من نیست، ‌‌[‌‌من‌‌]‌‌ است که در‌‎ ‎‌اینجا و آنجا و همه جا بر ما حاکم است. اگر بخواهی صحّت این امر را دریابی، اگر امری‌‎ ‎‌که از تو صادر می شود عین آن یا بهتر و والاتر از آن از دیگری، خصوصاً آنها که‌‎ ‎‌همپالکی تو هستند صادر شود و مداحان به مدح او برخیزند برای تو ناگوار است، و بالاتر‌‎ ‎‌آنکه اگر عیوب او را به صورت مداحی درآورند، در این صورت یقین بدان که دست‌‎ ‎‌شیطان و نفس بدتر از او در کار است.‌

 

  پسرم! چه خوب است به خود تلقین کنی و به باور خود بیاوری یک واقعیت را که‌‎ ‎‌مدح مداحان و ثنای ثناجویان چه بسا که انسان را به هلاکت برساند و از تهذیب دور و‌‎ ‎‌دورتر سازد. تأثیر سوء ثنای جمیل در نفس آلود? ما، مای? بدبختی ها و دورافتادگی ها از‌‎ ‎‌پیشگاه مقدس حق ـ جلّ و علا ـ برای ما ضعفاء النفوس خواهد بود. و شاید‌‎ ‎‌عیب جویی ها و شایعه پراکنی ها برای علاج معایب نفسانی ما سودمند باشد که هست،‌‎ ‎‎‌همچون عمل جراحی دردناکی که موجب سلامت مریض می شود. آنان که با ثناهای‌‎ ‎‌خود ما را از جوار حق دور می کنند دوستانی هستند که با دوستی خود به ما دشمنی‌‎ ‎‌می کنند و آنان که پندارند با عیب گویی و فحاشی و شایعه سازی به ما دشمنی می کنند‌‎ ‎‌دشمنانی هستند که با عمل خود ما را اگر لایق باشیم اصلاح می کنند و در صورت دشمنی‌‎ ‎‌به ما دوستی می نمایند.‌

‌‌

 من و تو اگر این حقیقت را باور کنیم و حیله های شیطانی و نفسانی بگذارند واقعیات‌‎ ‎‌را آنطور که هستند ببینیم، آنگاه از مدح مداحان و ثنای ثناجویان آنطور پریشان‌‎ ‎‌می شویم که امروز از عیب جویی دشمنان و شایعه سازی بدخواهان. و عیب جویی را آن‌‎ ‎‌گونه استقبال می کنیم که امروز از مداحی ها و یاوه گویی های ثناخوانان. اگر از آنچه ذکر‌‎ ‎‌شد به قلبت برسد، از ناملایمات و دروغ پردازیها ناراحت نمی شوی و آرامش قلب پیدا‌‎ ‎‌می کنی، که ناراحتی ها اکثراً از خودخواهی است. خداوند هم? ما را از آن نجات مرحمت‌‎ ‎‌فرماید.‌

‌‌ 

3ـ احتمال دیگر آن است که خطاب به اصحاب ایمان از خواص اهل معرفت و‌‎ ‎‌شیفتگان مقام ربوبیّت و عاشقان جمال جمیل باشد که با چشم قلب و معرفت باطن هم?‌‎ ‎‌موجودات را جلو? حق می بینند و نورِالله را در همه مرائی مشاهده می کنند و کریم? ‌‌اَلله ُ نُورُ‎ ‎السَّمواتِ وَ الأَرْضِ‌‎[12]‎‌ را به مشاهد? معنوی و سیر قلبی دریافته اند ـ رَزَقَنا الله وَ إیّاکُم.‌

 ‌‌به این احتمال، امر به تقوا به این طایفه از عشّاق و خواصّ، فرقها با دیگران دارد و‌‎ ‎‌ممکن است تقوا از رؤیت کثرت باشد و شهود مرائی و رائی، تقوا از توجه به غیر باشد هر‌‎ ‎‌چند به صورت توجه به حق از خلق، تقوا از ‌‌ما رَأَیْتُ شَیْئاً إلاّ وَ رَأَیْتُ الله قَبْلَهُ وَ مَعَهُ و بَعْدَهُ.‌‎[13]‎‌ باشد‌‎ ‎‌که خود مقام عادی خُلَّص اولیا است که پای «شیء» در کار است، تقوا از مشاهد? ‌‌الله نُور‎ ‎السَّموات والأَرض‌‌ باشد، تقوا از مشاهد? ‌‌هُوَ مَعَکُمْ‌‎[14]‎‌ و ـ ‌‌وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّمواتِ‎ ‎‎‌وَالْأَرْض،‌‎[15]‎‌ تقوا از جلو? جمال حق در شجره باشد و از این قبیل آنچه مربوط به رؤیت‌‎ ‎‌حق در خلق است. و به این منوال، امر به نظر آنچه تقدیم برای فردا کردیم، همان حالات‌‎ ‎‌مشاهد? حق در خلق و وحدت در کثرت که صورت مناسب به خود را در عوالم دیگر‌‎ ‎‌دارد.‌

ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 99/7/17 ] [ 11:30 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

نامه عرفانی امام در آخرین روزهای ماه شعبان به عروسشان

امام خمینی در نامه ای که به درخواست بانو فاطمه طباطبایی، عروسشان خطاب به ایشان نوشتند، اندرزهایی عرفانی و اخلاقی را یادآور شدند. در این نامه که به تاریخ اردیبهشت سال 66 مطابق با شعبان 1407 قمری نگارش شده است، به پایان یافتن روزهای ماه شعبان و آماده نبودن برای ورود به ضیافت الهی اشاره شده و اینکه با همه این اوصاف نباید از رحمت الهی ناامید بود، متن این نامه به شرح زیر است: 

 

«بسم اللَّه الرحمن الرحیم‌

فاطى دختر عزیزم، از من مى‌ خواهى براى تو چیزى بنویسم؛ چه بنویسد کسى که خود مبتلاى به نفس اماره بالسوء است و هرگز نتوانسته بلکه نخواسته این بت بزرگ را بشکند. اکنون در آستانه شهر اللَّه و مقام ضیافت اللَّه هستیم و من خود اقرار دارم که لایق این ضیافت نیستم. شهر شعبان المعظم که شهر امامان است در شرف گذشتن و ما خود را نتوانستیم مهیا کنیم براى شهر اللَّه. دعاها را گاهى با لقلقه لسان خواندم و از آنها چیزى حاصل نشد در این آخر شهر عرض مى‌ کنم، اللَّهُمَّ انْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیِما مَضى‌ مِنْ شَعبانَ فَاغْفِرْ لَنا فِیما بَقِىَ مِنهُ(1) از رحمت حق تعالى مأیوس نیستم و مباش، در دنیا [مباد] روزى که گناهان به آنجا رسد که از رحمت حق مأیوس شویم. دخترم این چند روز خواهد گذشت چه با عیش و نوش و چه با رنج و تعب؛ چه با غفلت از فطرت و چه با توجه به آن. عزیزم، خداوند- جل وعلا- نور هدایت را در همه مخلوقات خصوصاً انسان نهفته است.

فطرت اللَّه، ما را خواهى نخواهى به او متوجه کرده و همه مخلوقات در هر حدى که هستند و به هر مذهبى که گراییده‌ اند جز به حق تعالى و کمال مطلق به هیچ چیز توجه ندارند به حسب فطرت؛ گرچه خود ندانند و معتقد به غیر آن باشند انسان کمال مطلق را مى‌ جوید و مى‌ خواهد چه آنان که به توهّم بت را مى‌ پرستند و چه آنهایى که حق- جل وعلا- را منکرند و به دنبال ریاست. ملحدها گمان مى‌ کنند متوجه به دنیا و خواستار ریاست و زعامت هستند، لکن به حسب واقع متوجه و خواهان قدرت مطلقه هستند و در جستجوى کمال مطلق و خود گمان خلاف مى‌ کنند و شاید عذاب و عقاب براى همین جهل و توهّمات باشد. تو که مثلًا دنبال لباس خوب هستى و زینت بهتر، دنبال حق مى‌ گردى و کاخ‌ نشینان نیز دنبال قدرت مطلق هستند وَ إِنْ مِنْ شَیْ‌ءٍ إلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُمْ(2) وَ قَضى‌ رَبُّکَ الّا تَعْبُدوا إِلّا إِیَّاهُ(3) بنا بر وجهى این کلام دامنه دارد. بهتر آنکه درز بگیرم و تو را و خود و همگان را به خداى تعالى بسپارم. و السلام علیک و على عباد اللَّه الصالحین.

روح اللَّه الموسوی الخمینى‌»

 

1. « پروردگارا اگر ما را در ایامى که از« شعبان» گذشته است نیامرزیده‌ اى پس ببخشاى ما را در باقیمانده آن». دعاى آخر ماه شعبان.

2. بخشى از آیه 44 سوره اسراء:« و هیچ موجودى نیست جز آنکه او را تسبیح مى‌ کند ولى شما تسبیحشان را نمى‌ فهمید».

3. بخشى از آیه 23 سوره اسراء:« پروردگارت مقرر داشت که جز او را نپرستید».

صحیفه امام؛ ج‌20، ص 253-254

منبع : https://www.jamaran.news


[ دوشنبه 99/2/1 ] [ 10:59 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

بانوی انقلاب در آینه خاطرات

به گزارش جماران، حریم امام نوشت: بانو خدیجه ثقفی در سال 1292ش. در تهران دیده به جهان گشود. پدر ایشان مرحوم آیت الله میرزا محمدتقی صاحب تفسیر روان جاوید از علمای متجدد تهران و از شاگردان مرحوم آیت الله العظمی حائری یزدی بود. جد ایشان میرزا ابوالفضل تهرانی صاحب کتاب شفاء الصدور در شرح زیارت عاشورا است. پدر میرزا ابوالفضل تهرانی، مرحوم میرزا ابوالقاسم کلانتر صاحب تقریرات شیخ انصاری و از فقهای تهران بوده اند. (کتاب قدس ایران، ص 40) همچنین از ناحیه مادری با خانواده ‌های متجدد قاجار مرتبط بوده اند. پدرِ مادرِ ایشان حاج میرزا غلامحسین، خزانه دار و مستوفی خزانه بود که به او خازن الممالک می ‌گفتند. و پدرِ مادربزرگ ایشان حاج میرزا هدایت بود که در تاریخ دوران قاجاریه به او «ناظم خلوت» می‌ گفتند یعنی وزیر دربار و بعدها در زمان رضا شاه که نام فامیل باب شد، فامیل خود را ناظم خلوتی گذاشتند.(همان، ص 72) از آنجایی که ایشان از ناحیه پدری و مادری با خانواده ‌های دیندار و متجدد مرتبط بوده‌ اند تحصیلات جدید را در دبیرستان‌ هایی که به تازگی تأسیس شده بودند فرا گرفتند. ایشان در سال 1308ش. با امام خمینی(س) ازدواج کردند.(همان، ص 4)

با توجه به اینکه، ایشان دوران طفولیت و نوجوانی خود را در منزل اشرافی مادر بزرگ خویش و در رفاه به سر برده بودند و در زندگی امام خمینی(س) تجملات جایی نداشت بر خود واجب دانستند که متناسب با آنچه مختص زندگی یک روحانی است رفتار کنند.(همان، ص 6) در هر صورت ایشان بعد از ازدواج با امام، از تهران به قم آمدند. با شروع نهضت امام خمینی(س) دوره جدیدی از زندگی ایشان شروع شد که مصادف شد با زندان، حصر و نهایتاً تبعید امام به ترکیه و سپس عراق. در تمام این مراحل، همسر امام، همراه و همگام ایشان بودند و امام را در ادامه راه یاری می ‌کردند.

اما گویی که یکی از سخت ترین دورانی که بر امام و خانواده ایشان گذشت، دوران تبعید در نجف بود. 15 سال زندگی در غربت به دور از بستگان و آشنایان، همراه با فشارهایی از ناحیه رژیم پهلوی، رژیم عراق و مخالفان امام در نجف، و شهادت فرزند ارشد، مسأله ساده‌ ای نیست که از عهده هر زن برآید بلکه زنانی را می ‌طلبد که چون کوه استوار و ثابت قدم باشند. بانو خدیجه ثقفی نمونه بارز چنین زنانی است که با تحمل دوران سخت نهضت و پیروزی انقلاب و سال‌ های بعد از پیروزی انقلاب، همواره همراهی دلسوز و مهربان برای رهبر انقلاب بود. آنچه در ادامه می ‌خوانید مرور برخی از خاطرات نزدیکان درباره صبر و شکیبایی بانوی انقلاب در همراهی با امام در طول سالیان است که از نظر می ‌گذرد؛ گفتنی است این مطلب با روش توصیفی و بر اساس خاطرات شفاهی و برخی آثار منتشر شده صورت گرفته و بر آن است تا خصوصیات برجسته خانم ثقفی را در امور تربیتی و خانوادگی، و همراهی با نهضت امام، حضور سالیان در نجف اشرف مورد بررسی و بازگویی قرار دهد.

آراستگی ظاهری و آرامش روحی امام اگر چه ذاتی بود، اما نقش همسر مکرم ایشان در بروز اکتسابی آنها برجسته بود. خانم مؤمنه و باوقاری که در همان آغاز جوانی می‌ دانست با مردی پیمان ازدواج می بندد که دلی دریایی دارد و ساحل زندگیشان همیشه آرام نیست. اتفاقا امواج حوادث مخصوصا پس از شروع مبارزه خیلی زود جامعه ایران و به تبع آن فضای خانوادگی امام را تحت تأثیر قرار داد و با آغاز حبس و حصر و سپس تبعید آن هم به خارج از کشور شرایطی ایجاد شد که اگر همراهی این بانوی بزرگوار نبود شاید اتفاقات به گونه ‌ای دیگر رقم می‌ خورد.(کتاب خانم خدیجه ثقفی در آینه خاطرات، آیت الله هاشمی، ص11)

سال‌ های آخر عمر ایشان، نیز یک بار همسفر مشهد مقدس بودیم که اگر چه با ویلچر رفت و آمد می کرد اما متانت کلامش همانی بود که سراغ داشتم. زنی بزرگوار که تقدیر شد پس از فراق امام و حاج آقا مصطفی در عزای حاج ‌احمد آقا نیز داغدار باشد. ولی باز جز صبوری از ایشان ندیدم. رفتار ایشان در زندگی مشترک با امام، اکتسابی بود اما کردار ایشان که خود نیز از خاندانی شریف و بیتی معظم و معزز بود بسیاری از مکارم اخلاقش انتسابی بود.(همان)

این بانو عقیله انقلاب بود. لازم نبود که انسان آثاری را از ایشان بشنود؛ همان سکانداری انقلاب در جمع ما خواص این بانو را به عنوان عقیله انقلاب معرفی کرد و همه ما از ایشان به عنوان عقیله انقلاب یاد می کردیم.(همان، آیت الله جوادی آملی، ص14)

جلب رضایت شوهر از ویژگی‌ های ممتاز ایشان است. برای اینکه هیچ گاه امام از دست ایشان شاکی نبوده همیشه امام اظهار علاقه به ایشان می‌ کرده است. جلب رضایت شوهر و همفکری و همکاری در زندگی و واقعا سَکَن و آرامش بودن که با اینکه ایشان دختر مرحوم ثقفی و از خانواده خیلی مهمی بودند اما به خاطر شوهر می ‌باید برود توی یک خانه شصت متری نجف با آن آب و هوای نجف آن وضع زندگی کند. این همفکری و همکاری با امام بسیار ارزشمند بود.(همان، آیت الله یوسف صانعی، ص 24)

نامه معروف امام به همسرش، واقعا گویای عمق علاقه امام به این بانوی فرهیخته است. بعضی ‌ها به امام اعتراض می ‌کردند که این چه نامه ‌ای است؟ آقایان اعتراض می‌ کردند به آن نامه عاشقانه امام که در لبنان کنار دریا نوشتند که سراپا عاشقانه است و هنرمندانه. وقتی در مجله زن چاپ شد در قم به آن اعتراض کردند، آن وقت آقای مرتضوی(حفظه الله) پیش آنها رفت گفته بودند اینها چه بود نوشته بودی؟ ایشان پاسخ دادند من واقعیت را نوشتم شما اشکالی دارید به امام اشکال کنید. اگر به نقل اشکال دارید. من ثابت می ‌کنم نقل درست است کجایش اشکال دارد؟ یک شوهری به زنش اظهار علاقه کند؟ این بد است؟ این خلاف شرع است؟ آیا حتما باید ظلم به مردم کرد و دیگران را اذیت کرد؟(همان)

خانم ثقفی همسر بزرگوار امام اهل فضل بودند اهل ادب و اهل بیان بودند. یک چهره اجتماعی فعال بودند شایستگی بسیاری داشتند. اما بودن ایشان در کنار امام و توان بخشیدن به نهضتی که امام رهبری می‌ کرد را اگر کسی انکار کند، انکار یک امر بدیهی کرده است. یعنی واقعیت این است که رهبری یک انقلاب خیلی شجاعت می ‌خواهد خیلی فداکاری می ‌خواهد. این بانو هم مشکلاتی که رهبری امام برای خانواده و برای شخص خودشان داشت اگر نگوئیم بیش از امام، مثل امام تحمل کردند و نیز در شجاعت بخشیدن به رهبری؛ البته امام شجاع بودند ولی در تقویت این شجاعت و پایداری امام در این عرصه مطمئنا این بانوی محترم نقش داشتند.(همان، حجت‌الاسلام والمسلمین سید محمد خاتمی، ص35)

در تبعید امام، در فراق امام و در همان مدتی که ایشان در نجف بودند دوران سختی داشتند. ولی تحمل این ناراحتی ‌ها یا در همین فرانسه نوفل لوشاتو امام باز مدتی تنها بودند تا بعد کار درست شد و خانم امام و بچه ‌ها خدمت امام رفتند. فاصله ‌ها باعث ناراحتی ایشان بود. منظورم این است که در تمام فراق‌ها که برای خانم امام خیلی سنگین بود تحمل کرد و نگفت چرا این کارها را می‌ کنی؟ مثلا مرا در‌ به‌ در کردی. من را چنین کردی. آخر از این حرف ‌ها در خانم‌ ها هست و ممکن است بزنند. ولی ایشان اظهار ناراحتی نمی ‌کردند که چرا این فراق محقق شد.(همان، حجت الاسلام والمسلمین نصرالله شاه ‌آبادی، ص46)

از روحیات امام معلوم بود که از درون خانه آرامش دارند و خاطر جمع هستند. همسو و همفکر هستند و دغدغه ندارند. خوب از همین پدر و مادر و از دامن این مادر مرحوم حاج آقا مصطفی تربیت می‌ شود که هم فیلسوف و هم فقیه است.(همان، حجت الاسلام و المسلمین ناطق نوری، ص48)

زندگی خانم قبلا خیلی اشرافی بود. با زندگی بعدی که همسر یک روحانی بود، بسیار متفاوت بود. ولی در عین حال شخصیت خانم ایجاب می‌ کرد در تمام مسائل با امام وفاداری و سازش داشته باشند. حتی گاهی ایشان متحمل فقر هم بودند و مرحوم حاج ‌احمد آقا نقل می ‌کرد خانم خیلی شجاع بود. شبی که امام دستگیر شدند و به تهران آمدند مرحوم آقا مصطفی آن شب خیلی بی ‌تابی  و گریه می‌ کرد. یک مرتبه خانم برگشت و حسابی پرخاش کرد به مرحوم آقا مصطفی؛ که مصطفی شجاعت و شهامت و شخصیت را از پدرت یاد بگیر! چرا اینقدر جزع و فزع می‌ کنی؟(همان، ص57)

خانم بنا به اصرار پدرم در منزل عهده ‌دار کار خانه نبودند و بیشتر از خدمتکار جهت رسیدگی به امورات منزل از جمله آشپزی استفاده می ‌کردند. خانم به آموزش و یادگیری بسیار علاقمند بود و از همان ابتدا نزد امام جامع المقدمات و دیگر دروس عربی را فرا گرفتند. مصطفی اولین فرزند خانواده با به دنیا آمدنش خانم را غرق در شور و نشاط کرد و شور و علاقه خانم به مصطفی تا پایان عمر برادرم مشهود بود. این علاقه و وابستگی دو طرفه بین مادر و  پسر موجب دیدار روزانه مصطفی با مادر شده و تا پایان عمر ادامه داشت.(همان، خانم صدیقه مصطفوی، ص116)

از خصوصیات دیگر ایشان ثبات اخلاقی بود. هیچگاه تضادی در کنش و واکنش ایشان دیده نمی ‌شد. چه در روزهای خوب و چه در روزهای سخت مبارزه، همیشه رعایت متانت ادب و اخلاق را می‌ کردند و مشکلات زندگی هرگز بر ایشان فائق نیامد.(همان، ص117)

یک بار امام درباره خانم به من گفت: که 60 سال است که با ایشان زندگی می ‌کنم اما یکبار ایشان غیبت نکردند و شاید به خاطر همین ویژگی ‌های شخصیتی خانم بود که آقا تا آخر عمر احترام زیادی برای ایشان قائل بود.(همان، ص120)

بعد از فوت امام هم دیگر مشخص است که خانم چه حالی داشتند. خانم در برابر مصائب خیلی درون گرا بودند. در این زمینه به یاد دارم بعد از فوت حاج ‌احمد آقا خانم را برای دردی که در ناحیه معده داشت نزد دکتر بردم و دکتر گفت: از اعصاب است. من گفتم به اعصاب چه ربطی دارد؟ که دکتر گفت: خانم غصه می ‌خورد و این درد به آن دلیل است.(همان، ص124)

عقل و بردباری و صبوری و موقعیت شناسی از ویژگی ‌های مهم خانم بود. موقعیت شناسی هم خودش خیلی مهم است. خانم از لباس این یکی برای آن یکی لباس درست می ‌کرد و لباس آن را برای این درست می ‌کرد. لباس بزرگه را برای کوچیکه درست می ‌کرد و نمی ‌آمدند به آقا بگویند پول بده و آقا بگویند من ندارم.(همان، خانم فریده مصطفوی، ص143)

پایه ‌های ایمان خانم بسیار محکم و عمیق بود. به خصوص از نظر تربیتی در خانواده ‌ای رشد کرده بودند که متدین و از نظر اخلاقی واقعا متخلق به اخلاق اسلامی بودند و هیچ کدام از خانواده ایشان نه اهل غیبت بودند و نه توهین یا حرف سبک و دور از اخلاق. مادر اصلا حرف زشت به زبانشان نمی ‌آمد.(همان، خانم زهرا مصطفوی، ص162)

حضرت امام و همسر مکرمشان در تلاطم روزگار زندگی آرامی داشتند. خانم می ‌گفت این زندگی آرام به جهت دو ویژگی است که در من و امام بوده و هست یکی تدین و حق باوری و دوم عقل و عاقلانه عمل کردن و سپس می ‌افزود: من صبوری را به همراه  داشتم.(همان، علی ثقفی، ص170)

در هنگام حیات امام و به خصوص بعد از آن بزرگوار مهمترین دغدغه او حفظ حرمت و ‌شأن امام بود. کمترین کاری که خدای ناکرده در تضاد با شئونات و موقعیت امام باشد، از او سر نزد. او حتی در زندگی فردی به گونه‌ ای عمل می ‌کرد که گویا مبنای همه تعاملات با دیگران حتی خانواده خود بر محوریت حفظ احترام امام بود.(همان)

این بانوی عارفه طبعی روان و قلمی شیوا و تحصیلاتی به تمام و کمال داشت در آن روزگار که کمتر بانوان را به مدرسه و حوزه علمیه می ‌فرستادند او دروس دوره‌ های دبستانی و دبیرستانی را طی کرد و سال ها از دروس حوزه امام بهره جست و زبان فرانسوی را آموخت.(همان، ص160)

خانه امام خیلی ساده ولی تمیز و مرتب بود. خانم خیلی زن تربیت شده‌ ای بود آقا هم فوق العاده به او احترام می ‌گذاشت. یک چنین خانم برجسته ‌ای را درکش می ‌کرد. یعنی خانم ‌هایی مثل این خانم کم است من می ‌گویم اصلا نیست.(همان، خانم معصومه حائری، ص174)

اوایل ازدواج، یک بار برای امام شعرشان را خواند و امام خیلی استقبال نکردند و خانم هم دیگر نخواند. همین چند سال پیش من یک دفعه رفتم پیش ایشان گفتند که سر شب شعری به ذهنم رسید نیم بیتی گفتم و در نیم بیت دیگرش ماندم. خوابیدم خوابم برد امام را در خواب دیدم به امام گفتم این نیم بیت را گفتم امام نیم بیت دیگرش را به من گفت و من هم نصف شب بلند شدم و نوشتم و این شعر را برای من خواندند.(همان، خانم دکتر فاطمه طباطبایی،ص196)

اصلاً ساده زیستی در زندگی ایشان نهادینه شده بود، یک حالتی که نباید بگوییم ساده زیستی را بازی می‌ کرد، ساده زیست بود، نمایش ساده زیستی نداشت. واقعیت امر این است که فرقی برایش نداشت که در خانه 200 متری زندگی کند یا یک خانه 50 متری، چون دلش ساده زیست بود. خود من هیچ موقع تجمل را در زندگی خانم اصلاً ندیدم که دنبال تجملات باشد، اصلاً تجملاتی نبود، همه چیز را روی اصول خودش داشت.(کتاب قدس ایران، خانم فاطمه طباطبایی،ص 207)

در نجف تفریحات گاه و بیگاه، مسافرت، رفتن به مسجد کوفه و سهله، خاطره گویی، نیز از جمله کارهایی بود که بانوی انقلاب را در نجف مشغول داشته بود.(اقلیم خاطرات، خانم طباطبایی، ص 215)

خانم بسیار مقید بودند که در رفت و آمدها آداب را رعایت کنند مثلاً هر کس به دیدن خانـم می ‌آمدند مقید بودند که حتماً بازدید ایشان بروند، در حالی که همه ما می ‌دانستیم خانم علاقه عجیبی به امام دارند ولی در عین حال اگر کسانی که رابطه ‌شان با امام خوب نبود یعنی در واقع مخالف امام بودند به دیدن خانم می ‌آمدند در حالی که می ‌دانستند آن طرف و خانواده ‌شان با امام خوب نیستند ولی بازدیدشان حتماً می‌ رفتند. یعنی در دید و بازدیدها این مسائل را دخالت نمی‌ دادند.»(قدس ایران، خانم طباطبایی، ص 238)


[ جمعه 99/1/1 ] [ 9:47 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

 

نامه‌ تکان دهنده یک دختر 9 ساله به رزمندگان اسلام + عکس

مردم ایران همواره بر اساس آموزه‌های دینی و سنت‌های ملی در مواقع سختی ایثار و از خودگذشتگی خود را نشان دادند. اوج این همبستگی اجتماعی و وفاق ملی را در دوران دفاع مقدس می‌توان مشاهده کرد.

یکی از این اسناد که در آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی موجود است؛ نامه‌ دختر بچه 9 ساله‌ای است که در 1362/11/8 نگاشته شده و همراه با نان خشک و بادام به دست رزمندگان اسلام رسیده که متن آن در ادامه است:

با سلام به امام زمان علیه‌السلام، درود بر امام خمینی

سلام به رزمندگان اسلام

اسم من زهرا می‌باشد این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم می‌خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد. من 9 سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی‌بافی می‌روم. مادرم کار می‌کند. ما 5 نفر هستیم. پدرم مرد و باید کار کنیم و من 92 روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم.

از خدا می‌خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید و مرا کربلاء ببرید. آخر من و مادرم خیلی روزه می‌گیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم، خودم ، احمد و بتول و تقی برادر کوچکم سلام می‌رسانیم خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.

منیع:  جماران


[ شنبه 98/12/17 ] [ 9:24 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
   1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 48
بازدید دیروز: 40
کل بازدیدها: 280125