چمران پس از سه روز ماندن در نبعه تصمیم به مراجعت میگیرد. برای بازگشت زرهپوشی نبود؛ لذا با ارمنیها تماس میگیرد؛ ارمنیها در قبال گرفتن پول، شیعیان را به بیروت میرساندند لیکن اکثریت آنها در میان راه به اسارت میافتادند و کشته میشدند. چمران با اتومبیل، همراه سه نفر ارمنی، وارد منطقه فالانژیستها میشود و در پست ایست و بازرسی فالانژها با استفاده از گذرنامه یک شخص فرانسوی که شباهتی به چمران داشته، شروع به صحبت به زبان فرانسه با مأمورین میکند و بدین ترتیب از محاصره آنها خارج میشود.
او گزارشی از وضعیت وخیم شیعیان جنگ زده نبعه به موسی صدر میدهد. موسی صدر با دوستی در فرانسه تماس گرفته و تقاضای کمک مینماید؛ او نیز با سازمان پزشکان بدون مرز تماس برقرار میکند و اکیپی متشکل از چهار پزشک فرانسوی به همراه سه پرستار عازم نبعه میشوند. چمران دوباره همراه با اکیپ فرانسوی عازم نبعه میشود که در میان راه اتومبیل آنها را به رگبار میبندند و سوراخ سوراخ میکنند.
چمران نسبت به گروههای سیاسی لبنان شناخت زیادی داشت، وی آزردگی خاطر خویش را از باران تهمتهایی که گروههای مختلف سیاسی به او میزدند کتمان نمیکند. از جمله اتهامات که به چمران زده بودند، تسلیم نمودن اردوگاه بزرگ فلسطینی تل زعتر به کتائب (فالانژها) بودهاست. چمران با رهبران فلسطینی و در رأس آنها، یاسر عرفات نیز تماس و همکاری نزدیک داشتهاست بهطوریکه یاسر عرفات و ابوجهاد میآمدند و از او مشورت میگرفتند.
در بحبوحه پیروزی انقلاب 1357، چمران در نظر داشت که پانصد رزمنده از سازمان «امل» را تجهیز نموده و خود را به وسط معرکه نبرد در ایران برساند. دولت سوریه نیز دادن امکانات و هواپیما برای انتقال رزمندگان را تقبل نموده بود تا در هر جا که سازمان امل میخواهد رزمندگانش را پیاده کند. اما نبرد در تهران 24 ساعت بیشتر طول نکشید و طرح به مرحله اجرا در نیامد.
با پیروزی انقلاب 1357، در سی ام بهمن همین سال چمران همراه با یک گروه 92 نفره از لبنان به ایران آمد و با آنکه قصد ماندن در ایران را نداشت، به توصیه سید روحالله خمینی در وطنش ماندگار شد. در اوایل پیروزی انقلاب، به تربیت اولین گروه از پاسداران انقلاب اسلامی در سعدآباد پرداخت.
فعالیت در کردستان
در ناآرامیهای کردستان برای مقابله با جدائی طلبانی که با دولت مرکزی میجنگیدند همراه با ولیالله فلاحی، به آن منطقه رفت. گردنه قلعهحصار، بین راه ارومیه و سرو، به دست شورشیان افتاده بود و نیروهای ژاندارمری و داوطلب محلی پس از دادن تلفات زیاد عقبنشینی کرده بودند؛ وی در اولین حرکت نظامی خود به همراه فلاحی، فرمانده نیروی زمینی ارتش، در حالی که آر پی جی به دست گرفته بود و پیشاپیش نیروهای نظامی حرکت میکرد و راه را برای عبور تانکها باز مینمود گردنه مزبور را پاکسازی کرد.
در ناآرامیهای مریوان از طرف دولت موقت به مأموریت رفت و مدت ده روز در آن جا ماند و پس از برگزاری جلسات متعدد برای بازگشت امنیت به منطقه و حاکمیت دولت مرکزی با بزرگان شهر به توافق رسید. چمران که سخنگو و نماینده جناح تندرو شورای انقلاب و دولت موقت بود توانست با موافقت خمینی ارتش و سپاه پاسداران را به کارزار کردستان بکشاند.
در درگیریهای کردستان، گروهی از تکاوران ارتش او را همراهی میکردند. آنها از تاکتیک ویژهای سود میجستند و به جای آن که با پیش قراولان دشمن مواجه شوند، با هلیکوپتر در قلب پایگاههای دشمن فرود میآمدند و آنها را تار و مار میکردند. اوج شهرت چمران در واقعه خونین پاوه بود که همراه با تیمسار ولیالله فلاحی، در زیر باران گلوله، خود را به محاصره افکند. شهر پاوه به دست شورشیان افتاده بود و تنها خانه پاسداران و پاسگاه ژاندارمری مقاومت میکردند.
در این حادثه، با پخش پیام روحالله خمینی از رسانهها که ارتش و پاسداران را به پاوه فراخوانده بود، شورشیان پا به فرار گذاشتند. از حوادثی که در پاوه اتفاق افتاد قتلعام مجروحین توسط مخالفین در بیمارستان، سقوط هواپیمای فانتوم و اصابت هلیکوپتر 214 حامل قربانیان و مجروحین به کوه بود که چمران از آن با تلخی فراوان و یک حادثه «دیوانهکننده» یاد میکند.
فعالیت در وزارت دفاع
چمران پس از حوادث کردستان به تهران احضار شد و از سوی روحالله خمینی به سمت وزارت دفاع منصوب شد. او در سمت وزیر دفاع بیش از 12000 نفر را از ارتش پاکسازی کرد. وی پس از استعفای دولت موقت، به کار خود در وزارت دفاع ادامه داد. در 20 اردیبهشت 1359 چمران از سوی آیتالله خمینی به سمت مشاور شورای عالی دفاع ملی منصوب شد.
فعالیت در مجلس
چمران در انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی از تهران به نمایندگی انتخاب شد.
فعالیت در خوزستان
با آغاز جنگ ایران و عراق به جبهه جنگ عزیمت نمود و ستاد جنگهای نامنظم را بنیان نهاد. ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگهای نامنظم یکی از این برنامهها بود که به کمک آن، جادههای نظامی بهسرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپهای آب در کنار رود کارون و احداث یک کانال به طول حدود بیست کیلومتر و عرض یک متر در مدتی حدود یک ماه، آب کارون را به طرف تانکهای عراقی روانه ساخت، بهطوریکه آنها مجبور شدند چند کیلومتر عقبنشینی کنند و سدی بزرگ مقابل خود بسازند.
پس از یأس عراقیها از تسخیر اهواز، ارتش این کشور برای دومین بار به سوسنگرد حمله کرد و سه روز تانکهای عراقی شهر را در محاصره گرفتند؛ روز سوم تعدادی از آنان توانستند به داخل شهر راه یابند.
دکتر چمران که از محاصره تعدادی از یاران و رزمندگان ایرانی در آن شهر سخت برآشفته بود، با فشار و تلاش فراوان خود و سید علی خامنه ای، ارتش را آماده ساخت که برای نخستین بار دست به یک حمله خطرناک و نابرابر بزنند و خود نیز نیروهای مردمی و سپاه پاسداران را در کنار ارتش سازماندهی کرد تا با نظمی نو و شیوهای جدید از جانب جاده اهواز – سوسنگرد به دشمن یورش ببرند.
چمران در نبردی که برای آزادسازی سوسنگرد درگرفته بود، به هدف منحرف کردن دشمن از آسیب رسانی به رزمندگان همراهش، به همراه دو تن از همراهانش به درگیری با چند تانک و نفربر پرداخت که ماحصل آن فرار نیروهای عراقی از صحنه نبرد بود در حالی که او تنها از ناحیه ران مجروح گردید و نیروهای او توانستند خود را به سوسنگرد برسانند؛ او با کامیون هیفائی که از دشمن به غنیمت گرفته بود خود را به بیمارستان رساند و بستری شد؛ اما بیش از یک شب در بیمارستان نماند و پس از آن به مقر ستاد جنگهای نامنظم رفت.
شهادت دکتر چمران
چمران دوباره در تاریخ 31 خرداد 1360 که برای سرکشی، معرفی و توجیه فرمانده جدید محور به جای «ایرج رستمی» به منطقه جنگی دهلاویه رفته بود، در خط مقدم نبرد، بر اثر اصابت ترکش خمپاره 60 دشمن از ناحیه پشت سر زخمی شد. کمکهای اوّلیه بر روی او در بیمارستان سوسنگرد انجام گرفت و آمبولانس به اهواز شتافت ولی پیکر بیجان او به اهواز رسید. و در همان تاریخ درگذشت. آرامگاهش در بهشت زهرا قرار دارد و فاقد سنگ مزار میباشد. آدرس مزار وی قطعه: 24 ردیف: 71 شماره: 25 و تاریخ دفنش 1360/4/2 است. در قتلگاه او در دهلاویه نیز بنای یادبودی ساختهاند.
خاطرات شهید چمران
1- وفای به عهد
روزی که مصطفی به خواستگاری من آمد مادرم به او گفت :
این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید ؟
مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد ؛ گفت :
(( من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام ،وقتی بیدار شد ، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت.))
تا وقتی شهید شد این کار را می کرد ، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ درست می کرد و وقتی منعش می کردم ، می گفت :
((من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم.))
نقل از همسر شهید
2- شکستن مجمه های تزیینی
به مصطفی میگفتم: «من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختند
مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان دهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ماست
نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است مرتب و قشنگ. این طوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش هم نمیآید روی فرش».
ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم که بابا از آفریقا آورده بود.
خودمان دوتا همه را شکستیم. میگفت: «اینها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی
وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه میآورم
مصطفی رنجید گفت: «مساله پولش نیست مساله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود».
نقل از همسر شهید
3- بخاطر رزمنده ها
حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد اما میگفت: «چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند».
هر کس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: «غاده دعا کرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».
آن شب قرار بود در تهران بماند. قرار نبود برگردد. گفت: «من امشب به خاطرشما برگشتهام. گفتم: «نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتهای برای کارت آمدی.
با همان مهربانی گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکردهام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم».
4- خدمت به مادر
یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد.
من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها میکنید.»
گفت: «دستی که به مادرش خدمت می کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.
نقل از همسر شهید
5- چمران را بیشتر دوست دارم
شهید چمران در یکی از عملیاتهای نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند،
ایشان یک لحظه میایستد و به همراهانشان میگوید به زیر پاهای خود بنگرید، میبینند زیر پایشان پر از گلهای شقایق است
و به همین خاطر آن دشت را دور میزنند و سپس اقدام به عملیات میکنند،
در حالی که یاران ایشان میگفتند بعد از عملیات عراقیها آنجا را با تیربار و خمپاره شخم خواهند زد،
ولی دکتر چمران گفتند ما آنها را زیر پا له نخواهیم کرد.
وقتی این جریان به استحضار امام میرسد امام میگوید: من چمران را دوست داشتم ولی الان بیشتر دوست دارم.
6- اولین نماز و آخرین نماز
رضا سگه یه لات بود تو مشهد
یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه
تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند آوردنش تو اتاق شهید چمران،
رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه . یه دفه داد زد کچل با توأم!
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید
آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه:
میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!شهید چمران : چرا؟
آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!
شهید چمران: اشتباه فکر میکنی.!یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده.هی آبرو بهم میده
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. یکم مثل اون شم
آقا رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد. اذان شد،
آقا رضا اولین نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد .صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد
آری آقا رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید… !
وصیت نامه شهید چمران
وصیت میکنم …
وصیت میکنم به کسی که او را بیش از حد دوست میدارم! به معبود من! به معشوق من! به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی میدانم! او را وارث حسین میخوانم! کسی که رمز طایفه شیعه، و افتخار آن، و نماینده هزار و چهار صد سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالأخره شهادت است! آری به امام موسی وصیت میکنم …
برای مرگ آماده شدهام و این امری است طبیعی که مدتهاست با آن آشنا شدهام. ولی برای اولین بار وصیت میکنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت میرسم. خوشحالم که از عالم و ما فیها بریدهام. همه چیز را ترک گفتهام. علایق را زیر پا گذاشتهام. قید و بندها را پاره کردهام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفتهام و با آغوش باز به استقبال شهادت میروم.
از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بودهام، متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتم، از اینکه دنیای لذات و راحت طلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبائیها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشتهام، متأسف نیستم …
از آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد، محرومیت، رنج، شکست، اتهام، فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومیت همنشین شدم. با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم. از دنیای سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم. با تمام این احوال متأسف نیستم …
تو ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بینظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهی مادی آزاد شوم…
تو ای محبوب من رمز طایفهای، و درد و رنج هزار و چهار صد ساله را به دوش میکشی، اتهام و تهمت و هجوم و نفرین و ناسزای هزار و چهار صد سال را همچنان تحمل میکنی، کینههای گذشته و دشمنیهای تاریخی و حقد و حسدهای جهانسوز را بر جان میپذیری، تو فداکاری میکنی، تو از همه چیز خود میگذری.
تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسانها میکنی، و دشمنانت در عوض دشنام میدهند و خیانت میکنند، به تو تهمتهای دروغ میزنند و مردم جاهل را بر تو میشورانند، و توای امام لحظهای از حق منحرف نمیشوی و عمل به مثل انجام نمیدهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال و قدم بر میداری، از این نظر تو نماینده علی (ع) و وارث حسینی… و من افتخار میکنم که در رکابت مبارزه میکنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت مینوشم…
ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی! زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز درونی خود بازگو کنم… اما من، منی که وصیت میکنم، منی که تو را دوست میدارم… آدم سادهای نیستم! … من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق و مظهر فداکاری و گذشت و تواضع و فعالیت و مبارزهام، آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازهای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است … به سه خصلت ممتاز شدهام:
1- عشق که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حیات و مماتم میبارد. در آتش عشق میسوزم و هدف حیات را جز عشق نمیشناسم. در زندگی جز عشق نمیخواهم، و جز به عشق زنده نیستم.
2- فقر که از قید همه چیز آزاد و بینیازم. و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری در من نمیکند.
3- تنهایی که مرا به عرفان اتصال میدهد. مرا با محرومیت آشنا میکند. کسی که محتاج عشق است، در دنیای تنهایی با محرومیتِ عشق میسوزد. جز خدا کسی نمیتواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او را پاک نخواهند کرد. جز کوههای بلند راز و نیازهای او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر نالههای صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی میگردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد. ولی هر چه بیشتر میگردد، کمتر مییابد …
کسی که وصیت میکند آدم سادهای نیست. بزرگترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست داشتنی است برخوردار شده، و در اوج کمال و دارایی همه چیز خود را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است.
آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت میکند …
وصیت من درباره مال و منال نیست. زیرا میدانی که چیزی ندارم، و آنچه دارم متعلق به تو و حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسیده، به خاطر احتیاجات شخصی چیزی بر نداشتهام. جز زندگی درویشانه چیزی نخواستهام. حتی زن و بچهها و پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکردهاند. آنجا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد، معلوم است که مایملک من نیز متعلق به تو است.
وصیت من درباره قرض و دین نیست. مدیون کسی نیستم، در حالی که به دیگران زیاد قرض دادهام.
به کسی بدی نکردهام. در زندگی خود جز محبت، فداکاری، تواضع و احترام نبودهام. از این نظر نیز به کسی مدیون نیستم …
آری وصیت من درباره این چیزها نیست …
وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است …
احساس میکنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم. وصیت میکنم، وقتی که جانم را بر کف دستم گذاشتهام، و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم….
تو را دوست میدارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا به کسی احتیاج ندارم. حتی گاهگاهی از خدای بزرگ نیز احساس بینیازی میکنم … از او چیزی نمیطلبم و احساس احتیاج نمیکنم. چیزی نمیخواهم، گلهای نمیکنم و آرزوئی ندارم. عشق من به خاطر آن است که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا میدانم. همچنانکه خدای را میپرستم و عشق میورزم، به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق میورزم. و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است …
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیدهام و بالاتر از عشق چیزی نخواستهام. عشق است که روح مرا به تموج وا میدارد، قلب مرا به جوش میآورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر میکند، مرا از خودخواهی وخودبینی میرهاند، دنیای دیگری حس میکنم، در عالم وجود محو میشوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیدهای زیبابین پیدا میکنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا میربایند و از این عالم به دنیای دیگری میبرند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است …
به خاطر عشق است که فداکاری میکنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بیاعتنایی مینگرم و ابعاد دیگری را مییابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا میبینم و زیبائی را میپرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس میکنم، او را میپرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش میکنم …
میدانم که در این دنیا به عده زیادی محبت کردهام، حتی عشق ورزیدهام، ولی جواب بدی دیدهام.
عشق را به ضعف تعبیر میکنند و به قول خودشان زرنگی کرده از محبت سوءاستفاده مینمایند! اما این بیخبران نمیدانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است، محرومند. نمیدانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکردهاند. نمیدانند که زرنگی آنها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست …
و من قدر خود را بزرگتر از آن میدانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سؤاستفاده نماید. من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم، یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود میسوزم و لذت میبرم. این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید …
میدانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا میکنی. انسانها را دوست میداری. به همه بیدریغ محبت میکنی. و چه زیادند آنها که از این محبت سوءاستفاده میکنند. حتی تو را به تمسخر میگیرند و به خیال خود تو را گول میزنند …
تو اینها را میدانی ولی در روش خود کوچکترین تغییری نمیدهی … زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است. همچون آفتاب بر همه جا میتابی و همچون باران برچمن و شوره زار میباری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمیگیری …
درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و باریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من فدای عشقت باد، که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود توست، و ارزندهترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است، و مقدسترین خصیصهای است که در میزان الهی به حساب میآید …