سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راین جهانی از زیبایی - هزارمظهراستقامت

                            منطقه پادانگ، غرب استان سوماترا در اندونزی


[ چهارشنبه 91/11/18 ] [ 3:25 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

نام و نام خانوادگی؟
مرضیه حدید چی مشهور به خواهر دباغ، خواهر طاهره، خواهر زینب احمدی نیلی
* چطور با امام آشنا شدید؟
در آن سالها، منزلمان نزدیکی مسجد موسی ابن جعفر بود. در رفت و آمدهایمان به مسجد متوجه شدیم آیت‌ا... سعیدی به مسجد می‌آیند. همراه همسرم با ایشان به صحبت نشستیم و ایشان را قانع کردیم که برای 16 - 15 نفر از خانم‌ها کلاس درس بگذارند ایشان هم قبول کردند و درس اخلاق و هم درس جامعه مقدمات را برگزارکردند. در این جلسات شرکت کردیم و با یکسری از دانشجویان، از سال  1346 زیر نظر ایشان وارد مسائل انقلاب شدیم و به تهیه و تنظیم و پخش اعلامیه‌های حضرت امام خمینی (ره) پرداختیم. تا سال 1349 که آیت‌الله سعیدی -که خداوند او را با شهدای کربلا محشور گرداند - به شهادت رسید بعد از ایشان ادامه کار را در محضر مجتبی صالحی خوانساری دنبال کردیم.
*
عمده کارهای سیاسی‌تان چه بود؟
در ابتدا تهیه و توزیع اعلامیه و سپس سخنرانی به اسم‌های مختلف در شهرستان‌ها
* اولین دستگیری‌تان چه زمانی بود؟
سال 52. ساواک همه تلاشش را می‌کرد تا بتواند سر نخی پیدا کند. یکی از دانشجویان علم و صنعت مراسم عروسی‌اش را در منزل ما گرفت و در کارت دعوت، آدرس خانه ما لو رفت. فردای روز عروسی، دم در رفتم تا آشغال‌های مراسم را بیرون بگذارم. یکی از ساواکی‌ها پشت در منتظر بود .تا در را باز کردم پایش را لای در گذاشت و بعد هم ،همه ساواکی‌ها ریختند توی منزل و چند نفر را که خواب بودند با خود بردند آنها از فامیل همسرم بودند متاسفانه آنها زیر شکنجه دوام نیاوردند و اطلاعات را لو دادند بنابراین دو سه روز بعد ،ساواکی ها آمدند و من را بردند و چند روز بعد هم خانه را گشتند و رضوانه را هم دستگیر کردند.
*
رضوانه چطور پایش به قضیه باز شد؟
رضوانه سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش می‌شد جمع‌آوری کرده و در دفترچه‌اش نوشته بود. پس از دستگیری من، ساواک به خانه رفت و آنجا را مورد بازرسی قرار داد. متاسفانه دفتر سرود رضوانه را پیدا کردند بعد هم برای آنکه بفهمند خط کدامیک از بچه‌ها است، به بچه‌ها گفتند برای آزادی مادرتان نامه بنویسید شاید آزادش کنند. بچه‌ها هم از روی بچگی نامه نوشتند و آنها هم خط رضوانه را شناختند و او را دستگیر کردند.
*
بدترین شکنجه‌ای که تحمل کردید؟
در ارتباط با خودم، نمی‌دانم از کدامیک نام ببرم. اما وقتی رضوانه را شکنجه می‌دادند سخت‌ترین لحظاتی بود که برمن می‌گذشت.
*
رضوانه چطور زیر شکنجه‌ها دوام آورد؟
رضوانه خیلی صبور بود. ساواک برای به حرف در آوردن من، او را به شدیدترین وجه ممکن شکنجه می‌کردند. یادم هست یکبار بعد از شکنجه‌ها، دیگر صدایی از او نیامد از شدت ضربات بیهوش شده بود و دیگر به هوش نیامد. او را روی پتو انداختند و بردند فکر کردم مرده است در آن لحظه خدا را شکر کردم که مرده است و دیگر شکنجه نمی‌شود و زجر و دردی را تحمل نمی‌کند. بعد از چند وقت او را آوردند. فهمیدم در بیمارستان بستری بوده. وقتی دست‌هایش را در دستم گرفتم متوجه زخم‌های بدی شدم که روی مچ دستانش بود. گفت که دستانش  را با زنجیر و دستبند به تخت بیمارستان بسته بودند. دخترم در همان حال، سؤالی از من پرسید که مهمترین انگیزه من برای تحمل شکنجه‌ها شد. رضوانه پرسید من به جز رفتن به دستشویی همه وقت درازکش با دستبند به تخت بسته شده بودم، مادر من همه نمازهایم را خوابیده خواندم، به نظرشما نمازهایم درست است؟ این صحبت دخترم بعد از تحمل  آن همه شکنجه باعث شد که بیش از پیش به کارم ایمان داشته باشم.

*
آیا از طرف نهاد خاصی حمایت می‌‌شود؟   
این یکی از ناگفته‌های من است. از دختر 13 ساله‌ام با آن همه شکنجه‌ای که شده بود با این دردی که تا به امروز همراهش است هیچ حمایتی نشده است چون 4 روز از 6 ماه کم دارد تا عنوان زندانی سیاسی به او اطلاق شود. فقط رهبر معظم انقلاب شخصا به ایشان عنایتی داشته‌اند و کمکی کرده‌اند.
*
از فرانسه بگویید، چطور از فرانسه سردر آوردید؟
در اثر شکنجه‌های بسیار، بدنم صدمه دید و در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفتم. همان موقع محمد منتظری پاسپورت فردی به نام زینب احمدی نیلی را با عکس من تنظیم کرد و من با این پاسپورت جعلی به انگلستان فرار کردم. در لندن هم یکی از دانشجویان ایرانی منتظرم بود که مرا به یک هتل پاکستانی برد. روز روشن آنجا هم یکی از دانشجوها بود 3 - 4 روز آنجا ماندم پول که نداشتم بنابراین قرار شد کارهای خدماتی را انجام دهم و به جایش وعده صبحانه را رایگان به من بدهند من با همان وضعیت جسمانی، روزها روزه می‌گرفتم و غروب‌ها هم با همان وعده صبحانه افطار می‌کردم.
*
خانواده‌تان می‌دانستند کجا هستید؟
کسی خبر نداشت بچه‌ها و خانواده‌ام نیز فکر می‌کردند که من در درگیری‌های خیابانی کشته شده‌ام که ای کاش رفته بودم.
*
چقدر درآن وضعیت بودید؟
3
ماه، تا اینکه محمد منتظری آمد چند روز بعد از شهادت دکتر شریعتی بود با تعدادی از بچه‌ها تظاهراتی در لندن به پا کردیم بعد به فرانسه رفتیم پشت سر این قضیه شهادت آقا مصطفی بود که اعتصاب غذا راه انداختیم. بعد هم به لبنان و سوریه رفتم و دوره‌های چریکی را گذراندم. در این سال‌ها در عربستان، عراق، لبنان و سوریه و فرانسه تردد داشتم تا اینکه امام وارد فرانسه شدند پلیس فرانسه اصرار داشت که یک زن پلیس فرانسوی، مسئولیت حفاظت از ایشان را به عهده بگیرند اما امام(ره)به شدت مخالف بودند. بنابراین من به نوفل لوشاتو رفتم و با توجه به آموزش‌هایی که دیده بودم محافظ شخصی حضرت امام شدم و وظایف اندرونی از جمله خرید، شتسشو و ... را نیز به عهده گرفتم.
*
آیا به زبان فرانسه تسلط دارید؟
نه خیر، برای خرید نیازی به آشنایی با زبان نداشتم از سوپرمارکت‌ها هر چه می‌خواستم برمی‌داشتم و وجه آن را می‌پرداختم. اما خوب، برای ارتباط با همسایه‌ها و صحبت با خبرنگارها، آقای دکتر حجابی و دکتر غرضی بودند که تسلط به زبان فرانسه داشتند.
*
روزی که شاه رفت ...
خبرنگاران همه جمع شده بودند تا نظر امام را جویا شوند. امام هم به کوچه تشریف آوردند و خبرنگاران هم دور امام را احاطه کردند ناگهان دیدم خبرنگاری پشت‌سر امام پشت‌ نرده‌ها از چوبی بالا رفته، برای امام احساس خطر کردم به سمت نرده رفتم اینقدر با دو دستم این نرده‌ها را فشار دادم که تخته چوبی افتاد و بعدها فهمیدم که دوربین هم شکسته شده. این فشاری که به نرده‌ها دادم باعث شد که حالم بد شود و از هوش بروم و در بیمارستان بستری شوم.
*
آیا شما با امام به ایران برگشتید؟
امام فرموده بودند که هیچ یک از خواهران همراه ایشان نباشند فقط خواهر طاهره را بگویید بیاید، شاید بچه‌هایش در فرودگاه منتظرش باشند. شب دوازدهم حاج‌احمد- که خدا با شهدای کربلا محشورش کند- به بیمارستان آمد تا مرخصم کند اما دکترها اجازه ترخیص ندادند و بنابراین من از پرواز جا ماندم.
*
شما کی و چه زمانی به ایران آمدید؟
دو روز که از بازگشت امام به ایران می گذشت از بیمارستان مرخص شدم و با امام تماس گرفتم، ایشان فرمودند اوضاع به گونه‌ای است که بهتر است شما نیایید. من در همان خانه شماره 30 ماندم تا اینکه شب 27 بهمن امام فرمودند که می‌توانید به ایران بیایید.

*
وقتی پا به زمین ایران گذاشتید چه احساسی داشتید؟
من پایم به زمین نرسید. مرا با ویلچر از هواپیما پیاده کردند. گریه فرصتم نمی‌داد، نه گریه دیدن بچه‌هایم، گریه شادی. موقع رفتن با چه ترس و لرزی وارد فرودگاه شدم و حالااین گونه فرودگاه پر از زنان چادر مشکی بودکه به استقبالم آمده بودند. دوستانم، شاگردانم و خانواده‌ام.
*
اگر زمان به عقب برگردد؟
باز هم همان کارها را انجام می‌دهم.
*
یادگاری‌هایتان از آن دوران چیست؟
زخم‌هایی که بر جسم مانده و عضوهایی که از تن جدا شده.
*
این روزها چه می‌کنید؟
چند وقتی بستری بودم. هرازگاهی مطالعه هم می‌کنم. قائم‌مقام جمعیت زنان هستم و یکی از اعضای شورای مرکزی جمعیت دفاع از مردم فلسطین، در یکسری از کارهای خیریه هم فعالیت می‌کنم.

*
ارتباط شما با مردم چگونه است؟
ارتباطم با مردم نزدیک است، مرتب در جلسات و سخنرانی‌ها شرکت می‌کنم.
*
از مردم چه توقعی دارید؟
فقط از افراد محتکر و گران‌فروش تقاضا دارم که به مردم خیانت نکنند ما مردم محترم و عزیزی داریم.
*
به نظر شما چرا خانم دباغ معروف شد؟
این الطافی است که خداوند به من عنایت کرده است.
*
اگر چهره ماندگار شوید؟
چهره ماندگار کسی می‌شود که کارهای برجسته‌ای کرده باشد.
*
مگر شما کاری نکرده‌اید؟
من خودم را کوچکتر از آن می‌دانم که بگویم کاری کرده‌ام. کارهای من فقط به اندازه ذره خردلی است، همین.
*
سهم شما از انقلاب چیست؟
همین که زنده بمانم و در پیروزی انقلاب کنار مردم باشم یک سهم بزرگ و ستودنی است.
*
برای منحرفان و کژاندیشان انقلاب چه حرفی دارید؟
اگر بتوانم کنارشان بنشینم و یک یک واژه‌ها و اخبار مربوط به انقلاب و شهدای انقلاب را برایشان بگوییم مسلماً نگاهشان تغییر خواهد کرد. ما شهدای بسیاری داشتیم از بچه 6 ماهه تا دختر 5 ساله که خودم شاهد شهادت‌شان بودم تا پیرمرد و پیرزن‌های 80-70 ساله. آنها ذاتاً آدم‌های بدی نیستند بلکه اطلاعات لازم را ندارند.
*
به جوانان چه توصیه‌ای دارید؟
بیایند واقعیت انقلاب و امام را بشناسند. حتی لازم است پیرترها هم برای آشنایی هر چه بیشتر با امام و انقلاب وقت بگذارند. ما باید با اهداف و دستاوردهای انقلاب بیش از پیش آشنا شویم.

*
تا بحال چیزی آزارتان داده؟
بله، همان مجری‌ها و گوینده‌های مردی که زیر ابرو برداشته و مثل زنان اصلاح کرده‌اند. متأسفانه سیمای ما در بین جوانان ما بد الگوسازی می‌کند. چند بار با آقای ضرغامی تماس گرفتم. متأسفانه یا می‌گویند جلسه است یا می‌گویند شماره بگذارید که متأسفانه هنوز موفق نشده‌ایم با ایشان صحبت کنیم. صحبت من این است چرا باید سیمای جمهوری اسلامی چنین مجری‌هایی بیاورد که روی جوانان ما تأثیر منفی بگذارند. وقتی به پسرها می‌گوییم چرا زیر ابرو برمی‌دارید و ... به راحتی می‌گویند عیبی که ندارد توی تلویزیون هم مجری‌ها اینگونه‌اند. درست است که در سینما و فیلم‌ها وضعیت بدتر است اما می‌گوییم تقصیر تهیه‌کننده و کارگردان است و به ریاست مربوط نمی‌شود اما در این موارد ریاست صدا و سیما که می‌تواند اقدام کند.
*
صحبت شما با زنان؟
زنان ما مشکلی ندارند. ما نتوانستیم اسلام درست را به آنها نشان دهیم. ما با آنها بد برخورد کردیم.وقتی زنان بی‌حجاب به احترام تظاهرات، روسری‌ سرشان کردند ما نتوانستیم کاری کنیم که آنها ارزش و اصالت روسری را بدانند. همین ضعف ما باعث شد که روسری را به کناری بیندازند و ... ما باید در تربیت دینی بچه‌ها قوی‌تر عمل کنیم. سوای خانواده‌ها ،جامعه و ارگان‌های آن مثل آموزش و پرورش باید بچه‌ها را با مفاهیم واقعی اسلام آشنا کنند و مسأله‌ و فلسفه حجاب را به خوبی بازگو و بیان کنند تا ما دیگر مسائلی پیرامون بدحجابی و غیره نداشته باشیم.
*
دهه فجر امسال چگونه بود؟
احساس می‌شد یک مدتی است که امام فراموش شده است. خداراشکر برگزاری برنامه‌های دهه فجر امسال در مرقد امام (ره) این خوشحالی را به من داد که درب مرقد امام باز شده است.
*
و حرف آخر؟
ان‌شاءالله خداوند باری تعالی این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی (عج) پیوند دهد

متن کامل در http://rayen1000.blogfa.com/post-271.aspx


[ سه شنبه 91/11/17 ] [ 7:10 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

این سند به عنوان آیینه ی تمام نمای عشق یک ملت به امامشان، احتیاج به هیچ شرح و توضیحی ندارد.

 آن چه در پیش رو دارید، گزارشی است از یکی از مخبران ساواک که شانزده روز قبل از فرار شاه از کشور و 32 روز قبل از ورود امام خمینی به ایران (دهم دی ماه 1357) تنظیم شده است. این سند، به عنوان آیینه ی تمام نمای عشق یک ملت به امامشان، احتیاج به هیچ شرح و توضیحی ندارد. در سال روز بازگشت آن امامِ مجاهدان به سرزمین عاشقان و دلباخته گانش، با مرور این سند تاریخی، یاد آن پیر و مراد را گرامی می داریم:

 [متن سند]

تیمسار ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور

اداره دوم-32د

10/10/1357

موضوع: قشریون

خبر واصله حاکیست:

در ساعت 1830 مورخه 22/9/1357 دو دستگاه خودرو شخصی که یکی از آنان پژو به شماره 35328 ـ تهران ل بود در خیابان ‌آیزنهاور با یکدیگر تصادف نمودند که به خودرو دیگر مبلغ 60000 ریال خسارت وارد گردید و افسر راهنمائی ضمن کشیدن کروکی تصادف اظهار نمود من کروکی را کشیدم ولی شما باید پولش را از خمینی بگیرید هر دو راننده ناراحت شدند و راننده پژو مزبور چکی به مبلغ 70000 ریال نوشت و اظهار داشت (فدای یک ریش خمینی، و بلافاصله راننده خودرو بعدی چک را گرفته و ضمن سوزانیدن آن در جلو جمعیت اظهار نمود فدای خمینی).

ارزیابی خبر: قابل تحقیق و بررسی است.

طبقه بندی: خیلی محرمانه



[ جمعه 91/11/13 ] [ 10:50 صبح ] [ غلامرضابالایی راینی ]
درباره وبلاگ
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 83
بازدید دیروز: 65
کل بازدیدها: 274216