سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راین جهانی از زیبایی - هزارمظهراستقامت

وصیت‌نامه الهی سیاسی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی منتشر شد

متن کامل وصیت‌نامه الهی سیاسی سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی با عنوان «میثاق‌نامه مکتب حاج قاسم» بدین شرح است:

بسم الله الرحمن الرحیم

شهادت میدهم به اصول دین

اشهد أن لا اله الّا الله و اشهد أنّ محمداً رسول الله و اشهد أنّ امیرالمؤمنین علیبنابیطالب و اولاده المعصومین اثنیعشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله.

شهادت میدهم که قیامت حق است. قرآن حق است. بهشت و جهنّم حق است. سؤال و جواب حق است. معاد، عدل، امامت، نبوّت حق است.

خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمتهایت

خداوندا ! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بیبهره بودم از دوره مظلومیت علیبنابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.

خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز ــ که جانم فدایِ جان او باد ــ قرار دادی.

پروردگارا ! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی

و درک بوسه بر گونههای بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را ــ یعنی مجاهدین و شهدای این راه ــ به من ارزانی داشتی.

 

خداوندا ! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع ـ عطر حقیقی اسلام ـ قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علیبنابیطالب و فاطمه اطهر بهرهمند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ نعمتی که در آن نور است، معنویت، بیقراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که آرامش و معنویت دارد.

 

خداوندا ! تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهلبیت و پیوسته در مسیر پاکی بهرهمند نمودی. از تو عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهرهمند فرما.

خدایا! به عفو تو امید دارم

ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بیهمتا ! دستم خالی است و کولهپشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای به امید ضیافتِ عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر [را] در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!

سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرَم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر اهلبیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.

 

خداوندا ! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه [چیزی دارند] و نه قدرت دفاع دارند، اما در دستانم چیزی را ذخیره کردهام که به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی. خداوندا ! پاهایم سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم می‌لرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرندهتر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پا گذاردهام و دورِ خانهات چرخیدهام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.

 

خداوندا ! سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند؛ یا ارحم الراحمین! مرا بپذیر؛ پاکیزه بپذیر؛ آنچنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم. جز دیدار تو را نمی‌خواهم، بهشت من جوار توست، یا الله!

 

خدایا! از کاروان دوستانم جامانده‌ام

خداوند، ای عزیز! من سالها است از کاروانی به جا ماندهام و پیوسته کسانی را به سوی آن روانه میکنم، اما خود جا ماندهام، اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند.

 

عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران.

 

عزیزم! من از بیقراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابانها گذاردهام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بستهام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن.

 

خدایا وحشت همهی وجودم را فرا گرفته است. من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نکن. مرا به حُرمت کسانی که حرمتشان را بر خودت واجب کردهای، قبل از شکستن حریمی که حرم آنها را خدشهدار میکند، مرا به قافلهای که به سویت آمدند، متصل کن.

 

معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمیتوانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آنچنان که شایسته تو باشم.

 

خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...

خواهران و برادران مجاهدم در این عالم، ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه دادهاید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشقبازی به سوق فروش آمدهاید، عنایت کنید: جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است.

 

امروز قرارگاه حسینبنعلی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص).

 

برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند رهبری است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم. خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد و اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، ولایت فقیه را تنها نسخه نجاتبخش این امت قرار داد؛ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما که به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه ولایت را رها نکنید. خیمه، خیمهی رسولالله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، آتش زدن و ویران کردن این خیمه است. دور آن بچرخید. والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیتاللهالحرام و مدینه حرم رسولالله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند.

 

خطاب به برادران و خواهران ایرانی...

برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پر افتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ از اصول مراقبت کنید. اصول یعنی ولیّفقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ خامنه‌ای عزیز را عزیزِ جان خود بدانید. حرمت او را حرمتِ مقدسات بدانید.

 

برادران و خواهران، پدران و مادران، عزیزان من!

جمهوری اسلامی، امروز سربلندترین دوره خود را طی میکند. بدانید مهم نیست که دشمن چه نگاهی به شما دارد. دشمن به پیامبر شما چه نگاهی داشت و [دشمنان] چگونه با پیامبر خدا و اولادش عمل کردند، چه اتهاماتی به او زدند، چگونه با فرزندان مطهر او عمل کردند؟ مذمت دشمنان و شماتت آنها و فشار آنها، شما را دچار تفرقه نکند.

 

بدانید که میدانید مهمترین هنر خمینی عزیز این بود که اوّل اسلام را به پشتوانه ایران آورد و سپس ایران را در خدمت اسلام قرار داد. اگر اسلام نبود و اگر روح اسلامی بر این ملت حاکم نبود، صدام چون گرگ درندهای این کشور را میدرید؛ آمریکا چون سگ هاری همین عمل را میکرد، اما هنر امام این بود که اسلام را به پشتوانه آورد؛ عاشورا و محرّم، صفر و فاطمیه را به پشتوانه این ملت آورد. انقلابهایی در انقلاب ایجاد کرد. به این دلیل در هر دوره هزاران فداکار جان خود را سپر شما و ملت ایران و خاک ایران و اسلام نمودهاند و بزرگترین قدرتهای مادی را ذلیل خود نمودهاند. عزیزانم، در اصول اختلاف نکنید.

 

شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافتهاند. آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید. به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض میگذرید، آنها را در نبود پدران، مادران،همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید.

 

نیروهای مسلّح خود را که امروز ولیّفقیه فرمانده آنان است، برای دفاع از خودتان، مذهبتان، اسلام و کشور احترام کنید و نیروهای مسلح میبایست همانند دفاع از خانهی خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و احترام کنند و نسبت به ملت همانگونه که امیرالمؤمنین مولای متقیان فرمود، نیروهای مسلح میبایست منشأ عزت ملت باشد و قلعه و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و زینت کشورش باشد.

 

خطاب به مردم عزیز کرمان...

نکتهای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوستداشتنیاند و در طول 8 سال دفاع مقدس بالاترین فداکاریها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند. من همیشه شرمنده آنها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛ فرزندان خود را در قتلگاهها و جنگهای شدیدی چون کربلای5، والفجر8، طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس و... روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسینبنعلی به نام ثارالله، بنیانگذاری کردند. این لشکر همچون شمشیری برنده، بارها قلب ملتمان و مسلمانها را شاد نمود و غم را از چهره آنها زدود.

عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفتهام. من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آنها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آنها بودم و آنها پاره وجود من، اما آنها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم.

 

دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند. این ولایت، ولایت علیبنابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم. میدانید در زندگی به انسانیت و عاطفهها و فطرتها بیشتر از رنگهای سیاسی توجه کردم. خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.

 

وصیت میکنم اسلام را در این برهه که تداعییافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید. دفاع از اسلام نیازمند هوشمندی و توجه خاص است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید.

 

خطاب به خانواده شهدا...

فرزندانم، دختران و پسرانم، فرزندان شهدا، پدران و مادران باقیمانده از شهدا، ای چراغهای فروزان کشور ما، خواهران و برادران و همسران وفادار و متدینه شهدا ! در این عالم، صوتی که روزانه من میشنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش میداد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود میدانستم، صدای فرزندان شهدا بود که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم؛ صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس میکردم.

 

عزیزانم! تا پیشکسوتان این ملتید، قدر خودتان را بدانید. شهیدتان را در خودتان جلوهگر کنید، بهطوری که هر کس شما را میبیند، پدر شهید یا فرزند شهید را، بعینه خودِ شهید را احساس کند، با همان معنویت، صلابت و خصوصیت.

 

خواهش میکنم مرا حلال کنید و عفو نمایید. من نتوانستم حق لازم را پیرامون خیلی از شماها و حتی فرزندان شهیدتان اداء کنم، هم استغفار می‌کنم و هم طلب عفو دارم.

 

دوست دارم جنازهام را فرزندان شهدا بر دوش گیرند، شاید به برکت اصابت دستان پاک آنها بر جسدم، خداوند مرا مورد عنایت قرار دهد.

 

خطاب به سیاسیون کشور...

نکتهای کوتاه خطاب به سیاسیون کشور دارم: چه آنهایی [که] اصلاحطلب خود را مینامند و چه آنهایی که اصولگرا. آنچه پیوسته در رنج بودم اینکه عموماً ما در دو مقطع، خدا و قرآن و ارزشها را فراموش میکنیم، بلکه فدا میکنیم. عزیزان، هر رقابتی با هم میکنید و هر جدلی با هم دارید، اما اگر عمل شما و کلام شما یا مناظرههایتان بهنحوی تضعیفکننده دین و انقلاب بود، بدانید شما مغضوب نبی مکرم اسلام و شهدای این راه هستید؛ مرزها را تفکیک کنید. اگر میخواهید با هم باشید، شرط با هم بودن، توافق و بیان صریح حول اصول است. اصول، مطوّل و مفصّل نیست. اصول عبارت از چند اصل مهم است:

 

1- اول آنها، اعتقاد عملی به ولایت فقیه است؛ یعنی این که نصیحت او را بشنوید، با جان و دل به توصیه و تذکرات او به عنوان طبیب حقیقی شرعی و علمی، عمل کنید. کسی که در جمهوری اسلامی میخواهد مسئولیتی را احراز کند، شرط اساسی آن [این است که] اعتقاد حقیقی و عمل به ولایت فقیه داشته باشد. من نه میگویم ولایت تنوری و نه میگویم ولایت قانونی؛ هیچ یک از این دو، مشکل وحدت را حل نمیکند؛ ولایت قانونی، خاصّ عامه مردم اعم از مسلم و غیر مسلمان است، اما ولایت عملی مخصوص مسئولین است که میخواهند بار مهم کشور را بر دوش بگیرند، آن هم کشور اسلامی با این همه شهید.

 

2- اعتقاد حقیقی به جمهوری اسلامی و آنچه مبنای آن بوده است؛ از اخلاق و ارزشها تا مسئولیتها؛ چه مسئولیت در قبال ملت و چه در قبال اسلام.

 

3- بهکارگیری افراد پاکدست و معتقد و خدمتگزار به ملّت، نه افرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند خاطرهی خانهای سابق را تداعی میکنند.

 

4- مقابله با فساد و دوری از فساد و تجمّلات را شیوه خود قرار دهند.

 

5- در دوره حکومت و حاکمیت خود در هر مسئولیتی، احترام به مردم و خدمت به آنان را عبادت بداند و خود خدمتگزار واقعی، توسعه گر ارزشها باشد، نه با توجیهات واهی، ارزشها را بایکوت کند.

 

مسئولین همانند پدران جامعه میبایست به مسئولیت خود پیرامون تربیت و حراست از جامعه توجه کنند، نه با بیمبالاتی و به خاطر احساسات و جلب برخی از آراء احساسی زودگذر، از اخلاقیاتی حمایت کنند که طلاق و فساد را در جامعه توسعه دهد و خانوادهها را از هم بپاشاند. حکومتها عامل اصلی در استحکام خانواده و از طرف دیگر عامل مهم از هم پاشیدن خانواده هستند. اگر به اصول عمل شد، آن وقت همه در مسیر رهبر و انقلاب و جمهوری اسلامی هستند و یک رقابت صحیح بر پایه همین اصول برای انتخاب اصلح صورت میگیرد.

 

خطاب به برادران سپاهی و ارتشی...

کلامی کوتاه خطاب به برادران سپاهی عزیز و فداکار و ارتشیهای سپاهی دارم: ملاک مسئولیتها را برای انتخاب فرماندهان، شجاعت و قدرتِ اداره بحران قرار دهید. طبیعی است به ولایت اشاره نمیکنم، چون ولایت در نیروهای مسلح جزء نیست، بلکه اساس بقای نیروهای مسلح است. این شرط خللناپذیر میباشد.

 

نکته دیگر، شناخت بهموقع از دشمن و اهداف و سیاستهای او و اخذ تصمیم بهموقع و عمل بهموقع؛ هریک از اینها اگر در غیر وقت خود صورت گیرد، بر پیروزی شما اثر جدّی دارد.

 

خطاب به علما و مراجع معظم

سخنی کوتاه از یک سرباز 40 ساله در میدان به علمای عظیمالشأن و مراجع گرانقدر که موجب روشنایی جامعه و سبب زدودن تاریکیها هستند، خصوصاً مراجع عظام تقلید. سربازتان از یک برج دیدهبانی، دید که اگر این نظام آسیب ببیند، دین و آنچه از ارزشهای آن [که] شما در حوزهها استخوان خُرد کردهاید و زحمت کشیدهاید، از بین میرود. این دورهها با همه دورهها متفاوت است. این بار اگر مسلّط شدند، از اسلام چیزی باقی نمیماند. راه صحیح، حمایت بدون هر گونه ملاحظه از انقلاب، جمهوری اسلامی و ولیّفقیه است. نباید در حوادث، دیگران شما را که امید اسلام هستید به ملاحظه بیندازند. همهی شما امام را دوست داشتید و معتقد به راه او بودید. راه امام مبارزه با آمریکا و حمایت از جمهوری اسلامی و مسلمانان تحت ستم استکبار، تحت پرچم ولیّ‌فقیه است. من با عقل ناقص خود میدیدم برخی خنّاسان سعی داشتند و دارند که مراجع و علماء مؤثر در جامعه را با سخنان خود و حالت حق به جانبی به سکوت و ملاحظه بکشانند. حق واضح است؛ جمهوری اسلامی و ارزشها و ولایت فقیه میراث امام خمینی ؟ره؟ هستند و می‌بایست مورد حمایت جدی قرار گیرند. من حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای را خیلی مظلوم و تنها میبینم. او نیازمند همراهی و کمک شماست و شما حضراتمعظّم با بیانتان و دیدارهایتان و حمایتهایتان با ایشان میبایست جامعه را جهت دهید. اگر این انقلاب آسیب دید، حتی زمان شاه ملعون هم نخواهد بود، بلکه سعی استکبار بر الحادگری محض و انحراف عمیق غیر قابل برگشت خواهد بود.

 

دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی میکنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابیهای حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد.

سربازتان و دست بوستان

از همه طلب عفو دارم

از همسایگانم و دوستانم و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم. از رزمندگان لشکر ثارالله و نیروی باعظمت قدس که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛ خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند.

 

نمیتوانم از حسین پورجعفری نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم. از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی می‌کنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم سردار قاآنی که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.


[ جمعه 98/11/25 ] [ 12:6 صبح ] [ غلامرضابالایی راینی ]

حاج آقا دولابی از سیر عرفانی خود می گوید همه عنایاتی که به من شد، از برکات امام حسین علیه السلام بود. از راه سایر ائمه(ع) هم می توان به مقصد رسید، ولی راه امام حسین علیه السلام خیلی سریع انسان را به نتیجه می‌رساند. چون کشتی امام حسین علیه السلام در آسمان‌های غیب خیلی سریع راه می‌رود. حاج آقا دولابی از سیر عرفانی خود می گوید به گزارش جی پلاس، حاج محمد اسماعیل دولابی در 1282 هجری شمسی در یک خانواده مذهبی در جنوب تهران متولد شد و در تاریخ هشتم بهمن 1381 مطابق با 25 ذیقعده 1423 (روز دحو الارض) وفات یافت و پیکر پاکش در حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها در قم به خاک سپرده شد. آن عارف بزرگ در اشاره اجمالی به سرگذشت سیر عرفانی خویش چنین می‌فرمود: ـ در ایام جوانی همراه پدرم به نجف اشرف مشرف شده بودم. در آن زمان به شدت تشنه علوم و معارف دینی بوده و با تمام وجود خواستار این بودم که در نجف بمانم و در حوزه تحصیل کنم؛ ولی پدرم که مسن بود و جز من پسر دیگری که بتواند در کارها به او کمک کند نداشت، با ماندنم در نجف موافق نبود. ـ در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام به حضرت التماس می‌کردم ترتیبی دهند که در نجف بمانم و درس بخوانم و آن قدر سینه‌ام را به ضریح حضرت فشار می‌دادم و می‌مالیدم که موهای سینه‌ام کنده و تمام سینه‌ام زخم شده بود. حالم به گونه‌ای بود که احتمال نمی‌دادم به ایران برگردم. به خود می‌گفتم یا در نجف می‌مانم و مشغول تحصیل می‌شوم یا اگر مجبور به بازگشت شوم همین‌جا جان می‌دهم و می‌میرم. ـ با علمای نجف هم که مشکلم را در میان گذاشتم تا مجوزی برای ماندن در نجف از آنها بگیرم به من گفتند که وظیفه تو این است که رضایت پدرت را تامین کنی و برای کمک به او به ایران بازگردی. در نتیجه نه التماس‌هایم به حضرت امیر علیه السلام کاری از پیش برد و نه متوسل شدنم به علما مرا به خواسته‌ام رساند. تا اینکه با همان حال ملتهب همراه پدرم به کربلا مشرف شدیم. ـ در حرم حضرت اباعبدالله علیه السلام در بالاسر ضریحِ حضرت همه چیز حل شد و هرچه را می‌خواستم به من عنایت کردند، به طوری که هنگام مراجعت حتی جلوتر از پدرم بدون هرگونه ناراحتی به راه افتادم و به ایران بازگشتم. ـ در ایران اولین کسانی که برای دیدن من به عنوان زائر عتبات، به منزل ما آمدند، دو نفر آقا سید بودند. آنها را به اتاق راهنمایی کردم و خودم برای آوردن وسایل پذیرایی رفتم. وقتی داشتم به اتاق برمی‌گشتم، جلوی درِ اتاق پرده‌ها کنار رفت و حالت مکاشفه‌ای به من دست داد و درحالی‌که سفره دستم بود، حدود بیست دقیقه در جای خود ثابت ماندم. دیدم بالای سر ضریح امام حسین علیه السلام هستم و به من حالی کردند که آنچه را می‌خواستی، از حالا به بعد تحویل بگیر. ـ آن دو آقا سید هم با یکدیگر صحبت می‌کردند و می‌گفتند او درحال خلسه است. از همان‌جا شروع شد؛ آن اتاق شد بالای سر ضریح حضرت و تا سی سال عزاخانه اباعبدالله علیه السلام بود و اشخاصی که به آنجا می‌آمدند، بی‌آنکه لازم باشد کسی ذکر مصیبت بکند، می‌گریستند. ـ در اثر عنایات حضرت اباعبدالله علیه السلام کار به گونه‌ای بود که خیلی از بزرگان مثل مرحوم حاج ملاّ آقاجان زنجانی، مرحوم آیت الله شیخ محمدتقی بافقی و مرحوم آیت الله شاه‌آبادی، بدون اینکه من به دنبال آنها بروم و از آنها التماس و درخواست کنم، با علاقه خودشان به آنجا می‌آمدند. ـ بعد از آن مکاشفه به ترتیب به چهار نفر برخوردم که مرا دست به دست به یکدیگر تحویل دادند. اولین فرد آیت ‌الله سید محمد شریف شیرازی بود. همراه او بودم تا این که مرحوم شد. وقتی جنازه او را به حضرت عبدالعظیم(س) بردیم، آیت ‌الله شیخ محمدتقی بافقی آمد و بر او نماز خواند. من که دیدم شیخ هم بر عزیزم نماز خواند و هم از مرحوم شیرازی قشنگ‌تر است، جذب او شدم؛ به گونه‌ای که حتی همراه جنازه به قم نرفتم. ـ خانه شیخ را پیدا کردم و از آن پس با شیخ محمدتقی بافقی مرتبط بودم تا اینکه او هم مرا تحویل آیت الله شیخ غلامعلی قمی ـ ملقّب به تنوماسی ـ داد. من هم که او را قشنگ‌تر دیدم، از آن پس همراه وی بودم. ـ در همین ایام با آیت الله شاه‌آبادی هم آشنا و دوست شدم و با وی نیز ارتباط داشتم. تا اینکه بالأخره به نفر چهارم [آیت الله شیخ محمد جواد انصاری همدانی] برخوردم که شخص و طریق بود. ـ او با سایرین متفاوت بود. چنین کسی از پوسته بشری خارج شده و آزاد است و هر ساعتی در جایی از عالم است. او در وادی توحید به سر می‌برد؛ یک استوانه نور است که از عرش تا طبقات زمین امتداد دارد و نور همه اهل بیت علیهم السلام در آن میله نور قابل وصول است. ـ اوّل، اهل عبادت، مسجد رفتن، محراب ساختن و امام جماعت بردن بودم. بعد اهل توسل به اهل بیت علیهم السلام و گریه و عزاداری و اقامه مجالس ذکر اهل بیت علیهم السلام شدم. تا اینکه در پایان به شخص برخوردم و به او دل دادم و از وادی توحید سر در آوردم. ـ خداوند لطف فرمود و در هر یک از این کلاسها افراد برجسته و ممتاز آن کلاس را به من نشان داد، ولی کاری کرد که هیچ جا متوقف نشدم، بلکه تماشا کردم و بهره بردم و عبور کردم تا اینکه به وادی توحید رسیدم. ـ در طول این دوران همیشه یکه‌شناس بودم و به هر کس که دل می‌دادم، خودم و زندگی و خانواده ام را قربان او می‌کردم تا اینکه خود او مرا به بعدی تحویل می‌داد و من که وی را بالاتر از قبلی می‌دیدم، از آن پس دور او می‌گشتم. ـ به هر تقدیر، همه عنایاتی که به من شد، از برکات امام حسین علیه السلام بود. از راه سایر ائمه(ع) هم می توان به مقصد رسید، ولی راه امام حسین علیه السلام خیلی سریع انسان را به نتیجه می‌رساند. چون کشتی امام حسین علیه السلام در آسمان‌های غیب خیلی سریع راه می‌رود. هر کس در سیر معنوی خود حرکتش را از آن حضرت آغاز کند، خیلی زود به مقصد می رسد. حاج میرزا محمد اسماعیل دولابی به منظور تربیت و ارشاد تشنگان زلال معرفت، قریب چهل سال در تهران جلسات هفتگی متعدد را اداره کرد که در آنها مردم از قشرهای گوناگون، فارغ از هر گونه تفاوت‌های خلقی، با یگانگی و صفا در کنار هم نشسته و از زلال معارف ولایی و توحیدی که از عالم غیب به واسطه وجود ایشان به سوی طالبان حقیقت و معنی جاری می‌شد سیراب می‌شدند.

منبع: کانال طوبای محب


[ سه شنبه 98/11/8 ] [ 9:35 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

اگر سعادت دو جهان را خواهانید به این توصیه ملا احمد نراقی عمل کنید

این ظاهر و روشن است که هر که خود را نتواند بشناسد به شناخت دیگری چون تواند رسید؟ زیرا که هیچ چیز به تو نزدیکتر از تو نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ اگر سعادت دو جهان را خواهانید به این توصیه ملا احمد نراقی عمل کنید به گزارش جی پلاس، ملا احمد نراقی در کتاب معراج السعاده در باب شناخت نفس چنین آورده است: بدان که کلید سعادت دو جهانی ، شناختن نفس خویشتن است، زیرا که شناختن آدمی خویش را اعانت بر شناختن آفریدگار خود می نماید. چنان که حق تعالی می فرماید: "سَنُریهِم آیاتِنا فِی الافاقِ وَ فِی اَنفُسِهِم حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُم انَّهُ الحَقُّ " (1) یعنی" زود باشد که بنماییم به ایشان آثار قدرت کامله خود را در عالم و در نفس های ایشان، تا معلوم شود ایشان را که اوست پروردگار حق ثابت ". و از حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله وسلم ) منقول است که " مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّه"(2) یعنی " هرکه بشناسد نفس خود را، پس به تحقیق که بشناسد پروردگار خود را ". و خود این ظاهر و روشن است که هر که خود را نتواند بشناسد به شناخت دیگری چون تواند رسید زیرا که هیچ چیز به تو نزدیکتر از تو نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ تو که در علم خود زبون(3) باشی عارف کردگار چون باشی؟ و نیز شناختن خود، موجب شوق به تحصیل کمالات و تهذیب اخلاق و باعث سعی در دفع رذایل(4) می گردد زیرا که آدمی بعد از آنکه حقیقت خود را شناخت و دانست که حقیقت او جوهری است از عالم ملکوت که به این عالم جسمانی آمده باشد که به این فکر افتد که چنین جوهری شریف را عبث و بی فایده به این عالم نفرستادند و این گوهر قیمتی را به بازیچه در صندوقچه بدن ننهاده اند و بدین سبب درصدد تحصیل فواید تعلق نفس به بدن بر می آید و خود را به تدریج به سرمنزل شریفی که باید می رساند. و گاه است که گویی من خود را شناخته ام و به حقیقت خود رسیده ام. زنهار، زنهار که این نیست مگر از بی خبری و بی خردی.

1. فصلت/53.

2. بحارالانوار؛ ج 2، ص 32، ح 23.

3. عاجز، ناتوان.

4. جمع رذیله و به معنی فرومایگی، پستی و ضد فضیلت است. منبع: کتاب معراج السعاده؛ ص 17-18


[ دوشنبه 98/9/18 ] [ 11:35 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

ناگفته‌هایی از خلخالی: می‌خواست شب اول 30 نفر را روی پشت‌بام مدرسه اعدام کند/ در مقبره رضاشاه جنازه‌ای در کار نبود

موقعی که انقلاب پیروز شد، امام در مدرسه علوی بودند و اولین حکمی که صادر کردند، حاکمیت شرع برای آقای خلخالی بود که بقایای رژیم شاه را محاکمه کند. بنده، شهید مهدی عراقی و آقای پیراینده، دست‌اندرکار ساماندهی جمعیت‌هایی بودیم که برای دیدن امام می‌آمدند. مدرسه رفاه زیرزمین خیلی بزرگی داشت و زندانی‌ها را که می‌گرفتند، همه را آنجا می‌آوردند. آقای خلخالی در همان روز اول، 30 نفر را محاکمه کرد و حکم اعدام هر 30 نفرشان را داد و گفت: هر 30 نفر را شب روی پشت‌بام مدرسه رفاه می‌بریم و اعدام می‌کنیم! آقا مهدی عراقی به من گفت: بیا برویم پیش آقا! گفتم: برای چه؟ گفت: که بگوییم خوب نیست این‌ها را اینجا روی پشت‌بام اعدام کنند!

محمدرضا کائینی: شاید اسرار زندگی فردی و اجتماعی مرحوم آیت‌الله حاج شیخ صادق خلخالی، آن‌سان که نزد این پیر سپید موی است، نزد هیچکس دیگری حتی فرزندانش نباشد. از این‌رو برای گفت‌وگو درباره خلخالی در سالروز درگذشتش، او را برگزیدیم؛ حاج اسدالله صفا علاوه بر مباشرت با اولین حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب، از یاران نزدیک شهید نواب صفوی و اعضای برجسته فداییان اسلام نیز بوده است. اولین ملاقات صفا با آیت‌الله خلخالی پیش از پیروزی انقلاب و در شهر رودبار بود؛ در زمان تبعید آیت‌الله. البته پیشتر آیت‌الله را در شهر قم دیده بود، همان وقت که او به همراه دوستانش آقای مروارید، آقای شجونی و دیگران پای سخنرانی شهید نواب صفوی حاضر می‌شد. اما ملاقات اولشان در رودبار بود. حاج اسدالله همراه با مرحوم حاج احمد شهاب که از فداییان اسلام بود، به دیدن آیت‌الله رفت و در همین دیدار گفت‌وگوی مفصلی داشتند. آیت‌الله بیشتر سال‌های پیش از پیروزی انقلاب را در تبعید گذرانده بود.

همکاری شما با مرحوم آیت‌الله خلخالی چطور شروع شد؟

موقعی که انقلاب پیروز شد، امام در مدرسه علوی بودند و اولین حکمی که صادر کردند، حاکمیت شرع برای آقای خلخالی بود که بقایای رژیم شاه را محاکمه کند. بنده، شهید مهدی عراقی و آقای پیراینده، دست‌اندرکار ساماندهی جمعیت‌هایی بودیم که برای دیدن امام می‌آمدند. مدرسه رفاه زیرزمین خیلی بزرگی داشت و زندانی‌ها را که می‌گرفتند، همه را آنجا می‌آوردند. آقای خلخالی در همان روز اول، 30 نفر را محاکمه کرد و حکم اعدام هر 30 نفرشان را داد و گفت: هر 30 نفر را شب روی پشت‌بام مدرسه رفاه می‌بریم و اعدام می‌کنیم! آقا مهدی عراقی به من گفت: بیا برویم پیش آقا! گفتم: برای چه؟ گفت: که بگوییم خوب نیست این‌ها را اینجا روی پشت‌بام اعدام کنند! به هرحال رفتیم و دیدیم دو، سه نفر دور آقا هستند. خلوت که شد، رفتیم جلوتر. این نکته را داخل پرانتز بگویم که عزت و احترامی که آقا به امثال مهدی عراقی و بنده می‌گذاشتند، به خاطر سابقه‌ای بود که با مرحوم نواب داشتیم وگرنه این‌طور نبود که هر کسی را به راحتی بپذیرند.

به هرحال از آقا مهدی پرسیدند: چیزی شده است؟ حاج مهدی گفت: تصدقتان، اینجا مدرسه است، آقای خلخالی می‌خواهد 30 نفر را روی پشت‌بام ببرد و اعدام کند، ما بالاخره باید مدرسه را تحویل بدهیم و برویم، ولی این کار تأثیر بدی روی روحیه بچه‌هایی می‌گذارد که می‌آیند اینجا درس بخوانند. آقا گفتند: بارک‌الله! امام آقای خلخالی را خواست و فرمود: جناب شیخ! این سی نفری را که برایشان حکم اعدام دادی، خیال نداری درباره‌شان تجدید نظری کنی؟ آقای خلخالی گفت: اگر من این‌ها را اعدام کنم و خدا هزار بار زنده‌شان کند، باز هم اعدامشان می‌کنم! امام تبسمی کرد و گفت: پس یک کاری کن، به دلیل آماده نبودن مکان مناسب، فقط چهار نفرشان را در مدرسه اعدام کن، سریعاً زندان قصر را آماده کنید و بقیه را به آنجا ببرید! عرض کردیم: آقا! زندان قصر را آتش زده‌اند و هر چه که بوده، یا سوخته یا برده‌اند! امام دو، سه نفر را خواستند و فرمودند: من به شما پول می‌دهم تا 20، 30 تا عمله را بردارید و ببرید و سریع قسمتی از زندان قصر را تعمیر کنید و زندانی‌ها را به آنجا ببرید.

آن دو سه نفر برادران صالحی نبودند؟

چرا. امام پول در اختیارشان گذاشت و عمله و بنا بردند و یک قسمت از زندان را ساختند و تمام کردند. خاطرم هست دو تا برادر بودند به اسم موحدی که بنز ده تن داشتند و با آن روغن و قند می‌آوردند! یکی از آن‌ها آمد و به من گفت: می‌خواهیم این‌ها را از این زیرزمین برداریم و به زندان قصر ببریم، اما وسیله نداریم. گفتم: بروید قصابخانه و دو سه تا از ماشین‌هایی را که در آن گوشت آویزان می‌کنند، بردارید و بیاورید و همه را سوار می‌کنیم و بی‌سروصدا و بدون اینکه کسی بفهمد، این‌ها را به زندان می‌بریم! البته در آن شرایط، اگر مردم آن‌ها را می‌دیدند، اول از همه خودشان به آن‌ها حمله می‌کردند! به همین دلیل، صلاح بود که مخفیانه ببریم. از طرف دیگر، تمام کارهای مدرسه رفاه در دست مرحوم شهید رجایی بود. ایشان هم دائماً فشار می‌آورد که مدرسه‌ها دارند باز می‌شوند و اینجا را به ما تحویل بدهید! زندانی‌ها را به زندان قصر بردیم و در اتاق‌ها تقسیم کردیم. یک اتاق را هم برای محاکمه اختصاص دادیم و من در آنجا با آقای خلخالی صمیمی شدم. در مدرسه رفاه هم با او سلام و علیک داشتم، اما قاطی نشده بودم. از آن به بعد آن‌قدر دوست شده بودیم که وقتی در آن روزها از قم به تهران می‌آمد، یکسره به خانه ما می‌آمد، خانم من از سادات است، خانم شیخ هم سادات بود و با هم خیلی رفیق شدند. مرتب به خانه ما می‌آمد و شام و ناهار پیش ما می‌ماند. شیخ هر کاری هم که می‌خواست بکند، به من می‌گفت: بیا با من همکاری کن! حتی به چند کشور هم که مسافرت کرد، من هم همراهش بودم.

آقای خلخالی چه جور شخصیتی داشت؟ فارغ از داوری‌های سیاسی این چهار دهه. آن کسی که شما از نزدیک با او همکاری داشتید، چه جور آدمی بود؟

من در تمام عمرم چند نفر را دیدم که وقتی از دنیا رفتند، یک ریالی از آن‌ها باقی نماند! خدا را شاهد می‌گیرم. او مرده است و بنده هم دارم می‌میرم! اولی مرحوم نواب بود. دومی امام خمینی بود که در زمان خودش، زمین‌های پدری‌اش را هم به فقرا داد. یکی هم آقای خلخالی بود. اساساً در جمهوری اسلامی، آقای خلخالی غریب واقع شد. چرا؟ یک چشمه‌اش را برایتان می‌گویم. این داستان‌ها را فقط من می‌دانم.

آیت‌الله خلخالی یک خانه به طور موقت در جماران گرفته بود که دائماً نرود قم و بیاید. کف اتاق‌هایش را موکت انداخته بودند. یک روز برای کاری به آنجا رفتم. دیدم شهید صیاد شیرازی با یکی دو نفر دیگر آنجا نشسته‌اند. همسر آقای خلخالی جلوی آقای صیاد ایستاده و عصبانی بود! آقای خلخالی هم با همان لهجه ترکی – قمی خود می‌گفت: برو، من این کار را نَمی‌کنم! خانم جلوی آقای صیاد به آقای خلخالی تندی می‌کرد و او هم با عصبانیت می‌گفت: سرم را هم ببری، نَمی‌کنم.

بعد به سرهنگ صیاد شیرازی گفت: سرهنگ! به جد آقای خمینی اگر بفهمم در این کار دخالت کردی، پاگون‌هایت را از روی دوشت می‌کنم! سرهنگ گفت: آقا! مطمئن باشید ما بی‌اجازه شما آب هم نمی‌خوریم! خانمم رفت و به خانم آقای خلخالی گفت: بس کن! نامحرم نشسته است! او هم با عصبانیت گفت: … هر چه به او می‌گویم می‌گوید نه، نه، نه! آن‌هایی که زیر دستش راننده بودند، حالا چه و چه و چه دارند! این زندگی است که ما داریم؟ پنج تا دختر داریم، برای هیچ کدامشان یک قاشق چایخوری نگرفته‌ایم، کنار بگذاریم! خانمم او را کنار کشید و با هم درددل کردند. بعداً خانمم برایم تعریف کرد: پنج تا دختر و سه تا پسر دارند، پسر کوچکش مسعود می‌خواست به آلمان برود و گذرنامه نداشت، به سربازی رفته و حالا او را خط مقدم فلان جبهه فرستاده‌اند، خانم آقای خلخالی آمده است به سرهنگ صیاد بگوید: شما که دست‌اندرکار هستی، این بچه را بیاور پیش خودت. آقای خلخالی هم گفته بود: بچه‌های مردم بروند جبهه پرپر شوند و بچه من بیاید عقب؟ چه فرقی دارد؟ سر این دعوایشان شده بود!

ظاهراً ایشان از میراث پدری‌اش هم صرف‌نظر کرده بود. این‌طور نیست؟

بله، یک بار می‌خواست برود گیوی خلخال. خانه پدری‌اش آنجا بود. خیلی هم بزرگ بود. چند مغازه مثل علافی، چوب‌فروشی، عطاری و… هم نبش آن بود. مسجدی بود که دعوتش کردند برای سخنرانی. گفتم: آقا! شما ترکی صحبت می‌کنی و ما که چیزی نمی‌فهمیم. ایشان گفت: فارسی هم قاطی‌اش می‌کنم، بیا برویم! داشتیم می‌رفتیم که پیرمردی به بازویم زد و گفت: حاج‌آقا صفا! من شما را می‌شناسم، شیخ مرا به خانه‌اش راه نمی‌دهد، من می‌خواهم پنج دقیقه با او صحبت کنم، شما کاری کن که مرا راه بدهد! رفتم مسجد و برگشتیم و داشتیم استراحت می‌کردیم و تنقلات می‌خوردیم که قضیه را به ایشان گفتم. گفت: می‌شناسمش، شوهر خواهرم است، نمی‌خواهم با او ملاقات کنم، باعث کسالتم می‌شود! فردای آن روز، آن آقا مرا در خیابان دید و پرسید: حاج‌آقا! چطور شد؟ نتوانستی اجازه بگیری؟ تو که چشم راست شیخ هستی، خواهش کن که من به ملاقاتش بیایم. گفتم: امشب درستش می‌کنم. شب دور هم بودیم که گفتم: آقا! به خاطر خدا، به خاطر من بگذار بیاید! گفت: بیاید، ولی گفته باشم. ناراحت می‌شوی! گفتم: مگر جریان چیست که من ناراحت می‌شوم؟ ظاهراً سر تقسیم ارث و میراث پدری آقای خلخالی، این شوهر خواهر سروصدا راه می‌اندازد و آقای خلخالی هم مکتوب می‌کند که من از میراث پدر حتی یک میخ هم نمی‌خواهم، بروید رهایم کنید! شیخ می‌گفت: من که چیزی نمی‌خواهم، نمی‌دانم این چرا مرا ول نمی‌کند؟ گفتم: حالا بگذار بیاید دو کلمه حرفش را بزند، طوری نمی‌شود. گفت: فردا شب بعد از نماز مغرب و عشاء بیاید. فردا شب آمد و هنوز ننشسته، شروع کرد خطاب به شیخ بدگویی کردن! آقای خلخالی نگاهی به من انداخت و گفت: چطوری حاج‌آقا صفا؟ من گریه‌ام گرفت!

به خاطر چه این کار را کرد؟

سر اینکه چرا سهم زن مرا از دکان‌ها نمی‌دهند! با وجود اینکه آقای خلخالی گفته بود نه من ارث می‌خواهم و نه ماجرا به من مربوط است. یک ممد قمی بود که هیکل خوبی داشت. شیخ گفت: ممد! پس کله‌اش را بگیر و از در بیندازش بیرون! محمد هم او را انداخت بیرون و در را بست. آقای خلخالی به من گفت: دیدی داداش؟ این‌ها کس و کار من هستند، همه‌شان توقع دارند که هر کسی هر کاری دارد، من بنویسم و کارشان راه بیفتد! من هم این کار را نمی‌کنم و به همین دلیل همه با من دشمن هستند! تو که از من چیزی نمی‌خواهی؟ گفتم: نه، الحمدلله احتیاجی ندارم، شما خودت خیلی وقت‌ها در خانه من هستی! گفت: خدا توفیقت بدهد، ولی خانواده من با من این‌طوری هستند. خدا شاهد است وقتی هم که از دنیا رفت، یک دانه یک ریالی باقی نگذاشت! پیش از انقلاب، یک خانه در قم داشت که چند تا پله می‌خورد می‌رفت پایین! یک شیخی بود که رفت و به امام خمینی گفت: آقای خلخالی می‌خواهد خانه‌اش را بفروشد، بگویید بدهد به من، یک مقدار پول دارم و باقی‌اش را هم خرد خرد می‌دهم. آقای خمینی آقای خلخالی را خواست و به او گفت: این شیخ عیالوار است، خانه‌ات را به او بده! آقای خلخالی جواب داد: با پولی که می‌خواهد به من بدهد، جایی را نمی‌توانم تهیه کنم! امام گفت: باقی‌اش را من به تو می‌دهم! آقای خلخالی خانه را به آن شیخ داد و او هم یک ریال از بقیه پول را به خلخالی نداد! این گذشت تا اینکه خانمش یک تکه زمین نزدیک راه‌آهن خرید و ساخت. خلاصه خودش هیچی نداشت.

با توجه به همکاری شما با آیت‌الله خلخالی در دوره کار قضایی ایشان، سبک قضاوتش چگونه بود؟

در نهایت باید خودش ماجرا را درمی‌یافت، توصیه و حرف هیچکس را هم قبول نمی‌کرد. پرونده‌ها را هم که به او می‌دادند، خودش مطالعه می‌کرد. نمی‌خواهم بگویم اشتباه نداشت. در زندگی‌اش اشتباهاتی هم داشت. نه او، همه اشتباه دارند. هیچکدام از ما معصوم نیستیم. انقلاب هم مثل سیل است و وقتی می‌آید، همه چیز را با هم می‌برد! اتفاقاً در چند فقره از اعدام‌ها، با هم اختلاف پیدا کردیم. چند نفر را که برایشان حکم اعدام صادر کرد، شب قبل از اعدام پرونده‌هایشان را خواندم و تصمیم گرفتم جلوی اعدامشان را بگیرم. اعتراض کرد چه کسی به تو این اجازه را داده است؟ برو بیرون! گفتم: خودت برو بیرون، آن کسی که تو را اینجا گذاشته، مرا هم گذاشته است که مواظبت باشم! به حضرت عباس قسم عین این حرف را زدم! گفت: خیلی خوب، من می‌روم بیرون. پرونده‌ها را زد زیر بغلش و رفت ته حیاط روی یک سکو نشست و گفت: هر کسی با من کار دارد، بیاید اینجا! ما هم رفتیم و در اتاق دادستانی نشستیم. چند تا از رفقا از جمله علی طهماسبی، برادر شهید استاد خلیل طهماسبی و بقیه آمدند و گفتند: بد است، بالاخره ایشان یک عالم و روحانی است، بد است برود گوشه حیاط و روی سکو بنشیند، بیا برو صورتش را ببوس! رفتم و آوردمش در دفتر و گفتم: من اگر با شما دعوا می‌کنم، دعوای طلبگی است. آخوندها با هم ناهار می‌خورند، بعد از ظهر هم در بحث، کتاب‌ها را به سر و کله هم می‌زنند! برای چه قهر می‌کنی؟

درباره سبک حکم صادر کردنش چه داوری‌ای دارید؟ برخی می‌گویند: بی‌عدالتی می‌کرد، عجله می‌کرد. بی‌حساب و کتاب آدم‌ها را می‌کشت و…؟

طبعاً اگر از این سنخ اتفاق‌ها افتاده باشد، اولاً در حداقل بوده و ثانیاً هیچ عمدی در کار نبوده است. من در چند مورد توانستم جلوی حکم اعدام بعضی‌ها را بگیرم و همان‌طور که گفتم، نمی‌خواهم بگویم آقای خلخالی هیچ اشتباهی نکرده، اما خدا را شاهد می‌گیرم تا وقتی من در کنارش بودم، پرونده‌های افراد را با علی طهماسبی مطالعه می‌کردیم و به آقای خلخالی می‌گفتیم که مثلاً این مستوجب اعدام نیست. او هم می‌نوشت که اجرای حکم در حالت تعلیق است. یکی دو تا هم نبودند.

از جنبه علمی و عملی ایشان را چگونه دیدید؟

از نظر علمی که خیلی خوب بود. اولین کسی بود که امام به عنوان حاکم شرع انتخابش کرد، چون ایشان را مجتهد می‌دانست، در حالی که افراد دیگری هم بودند. امام که با کسی تعارف نداشت. به لحاظ عملی هم با خلوص کار می‌کرد و برای بقای انقلاب و رفع تهدیدها. کسانی که اشتباه نمی‌کنند، فقط چهارده معصوم (ع) هستند، وگرنه همه خطا دارند.

مخالفان شاخص آقای خلخالی چه کسانی بودند؟

مخالفان سرسخت او، دو نفر بودند. از روحانیون صاحب منصب جناح راست. مردم رأی داده بودند که آقای خلخالی نماینده مجلس شود و این دو می‌گفتند، نشود. آقای خلخالی هم رفت پیش امام و گفت: شما هستی و دارند با ما این کار را می‌کنند! امام گفتند: به آقایان بگویید مردم به این آقا رأی داده‌اند، چرا تأییدش نمی‌کنید؟ یکی هم که نه دشمنش بود و نه دوستش، ولی همیشه می‌گفت با کارهای تو مخالف هستم، مرحوم دکتر بهشتی بود.

مقبره رضاخان تشریفاتی بود

حاج اسدالله صفا در ماجرای تخریب مقبره رضاخان، همراه آیت‌الله خلخالی بود. او درباره چگونگی انجام این کار و یافتن جسد در این مقبره می‌گوید: قبر رضاشاه را که می‌خواستیم خراب کنیم، اعلامیه چاپ و در شاه‌عبدالعظیم و شهر ری پخش کردیم.

آن روز، اول آقای خلخالی رفت روی سکوی حرم سیدالکریم و صحبت کرد و کلنگ اول را ما آنجا زدیم و پس از تلاش بسیار خرابش کردیم، چون خیلی محکم ساخته شده بود. نصف شب دیدیم که سید احمدآقا خمینی، سید حسین‌آقا خمینی و آسید مهدی جمارانی آمدند. ما در حیاط دراز کشیده بودیم که به آنجا رسیدند. آسید احمد گفت: آقا گفته‌اند تا اینجا را صاف نکرده‌اید، حق ندارید بروید خانه!

جسد در مقبره بود؟

اخیراً کالبدی در حرم شاه عبدالعظیم کشف شد که سروصدای بسیاری به پا کرد و برخی معتقدند متعلق به رضاخان است؛ بشنوید توضیحات اسدالله صفا را در این باره: اصلاً جنازه‌ای در کار نبود! آدم چه بگوید؟ عده‌ای جنازه‌ای را در آوردند و الکی گفتند جنازه رضاشاه است! رفیقی داشتم که همه کارهای شاه‌عبدالعظیم دست اوست. می‌گفت: جنازه‌ای را چند وقت پیش دفن کرده بودند. می‌خواستیم آن یک تکه را بیندازیم سر صحن. لودر که انداختیم این جنازه بالا آمد. یکمرتبه مردم سروصدا راه انداختند که جنازه رضاشاه است!

در مقبره رضاخان چه بود؟

حاج اسدالله می‌گوید: ما قبر را که شکافتیم، سنگی در آنجا بود مثل وان حمام! لبه‌هایش را ابزار زده و روکش مطلا انداخته بودند! یک در هم داشت. در را که برداشتیم، داخلش هیچی نبود! آن سنگ را برداشتیم و آوردیم بغل دفتر. مرحوم حاج احمدآقا قدیریان با من خیلی دوست بود و به من هم خیلی خدمت کرد. پیغام آورد که آقای بهشتی گفته است سنگ را نگه دارید، می‌خواهم بیایم ببینم.

بعد از مدتی آقای قدیریان از قول آقای بهشتی گفت: سنگ را خرد و دفن کنید، چون اگر بماند، بعد از مدتی عده‌ای می‌آیند و از آن امامزاده درست می‌کنند! دو تا کارگر آوردیم و سنگ را خرد کردیم و در چاله ریختیم!

هیاهو برای هیچ؟

«همه‌اش ساختگی بود!» این نظر حاج اسدالله صفا درباره هیاهویی است که بعد از کشف کالبدی در حرم شاه‌عبدالعظیم به راه افتاد. او می‌گوید: عده‌ای بلدند همه کاری بکنند! رضاشاه در جزیره موریس زیاد تریاک می‌کشید، بعد هم مریض شد و مرد و خاکش کردند و رفت! کسی که با او رفته بود درویش‌مسلک و اسمش شاه‌اسماعیل بود. با پدرم خیلی دوست بود و گفت: همان جا مرد و دفنش کردند و صدایش را درنیاوردند! آرامگاه را هم شاه ساخت که سران و رؤسای‌جمهور کشورهای دیگر می‌آیند یک جایی باشد که آن‌ها را ببرد و تاج گل بگذارند! درواقع آوردن تابوتی به اسم رضاخان و ساختن مقبره، یک کار نمادین بود.

همه به جز همسر و فرزندان آیت‌الله خلخالی

دوست و همکار آیت‌الله خلخالی تعریف می‌کند که در مجلس قدیم، فروشگاهی برای نماینده‌ها راه انداخته بودند و روزی همسر آیت‌الله خلخالی با دخترهایش می‌رود به آن فروشگاه که برخی چیزها را که در این فروشگاه از بیرون ارزان‌تر بود از آنجا بخرد. گویا مدیر فروشگاه از آن‌ها می‌پرسد: آیا شما خانم آقای خلخالی هستید و وقتی جواب مثبت را می‌شود، می‌گوید: متأسفانه ما نمی‌توانیم چیزی به شما بفروشیم!

همسر آیت‌الله معترض می‌شود و دلیلش را می‌پرسد، اما مدیر فروشگاه دستخط آقا را در می‌آورد که نوشته بود: به زن و بچه‌ها، رفقا، دوستان و آشنایان من چیزی نفروشید و بگویید: بروند بیرون بخرند! حاج اسدالله صفا می‌گوید، همسر و فرزندان آیت‌الله شرمنده می‌شوند و فروشگاه را ترک می‌کنند، اما ماجرا به همین موارد ختم نمی‌شده است؛ گویا یک‌بار همسر آیت‌الله از همسر حاج اسدالله پرسیده بود: شما برای دخترتان جهیزیه درست نکرده‌ای؟ و وقتی جواب مثبت شنید، گلایه کرد: این آقا نگذاشت من یک قاشق چایخوری برای دخترانمان بخرم!

منبع: روزنامه جام‌جم / 6 آذر 98


[ جمعه 98/9/8 ] [ 12:8 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

آیا ترس علت گرایش بشر به مذهب است؟

علامه جعفری در کتاب «توضیح و بررسی مصاحبه راسل-وایت» به این جمله برتراند راسل که گفته ترس علت گرایش بشر به مذهب است، اینگونه پاسخ داده است: اگر ترس باعث می‌شود که یک مشت عرب بدون امکانات، جهانی را مُسخّر کند و برادری و آزادیِ منطقیِ اندیشه و عمل را در آن جهان رواج دهد؛ اگر ترس باعث می‌شود که حتی خود آقای راسل، تمدن و فرهنگِ آن انسان‌های ترسیده را ستایش ‌کند؛ اگر ترس باعث می‌شود که فرمول جاودانیِ "من اصبح و لم یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم" (هرکس که صبح کند و به امور جامعه‌ اسلامی اهمیت ندهد مسلمان نیست) در قلب و مشاعر افراد جوامع متمرکز شود؛ اگر ترس باعث می‌شود که حتی مغولِ آن دوران را به انسان‌شناسی وادار کند؛ اگر ترس باعث می‌شود که در اسپانیا، در آن دوران که اروپا به اصطلاحِ آقای راسل در تاریکی فرو رفته بود، کتابخانه‌ای بسازند که 600 هزار مجلد کتاب خطی داشته باشد؛ اگر ترس باعث می‌شود که سلطان قلاوون در قاهره، بیمارستانی می‌سازد که از بعضی جهات حتی امروز در هیچ‌یک از کشورهای جهان نظیرش دیده نمی‌شود و هر بیماری پس از گذراندن دوران بیماری و نقاهت پولی از بیمارستان دریافت می‌کرد تا قوای از دست رفته‌ی خود را تجدید کند؛ اگر ترس باعث می‌شود که ارزش انسان با این فرمول ادا شود که: " اگر کسی انسانی را بدون عنوان قصاص یا فساد در زمین بکشد، مانند این است که تمام اولاد آدم را کشته است." (سوره مائده/آیه 32) اگر ترس باعث می‌شود که برای حقوق حیوان زنده، اگرچه قابل بهره‌برداری نبوده باشد موادی را تنظیم کند که حتی امروز هم که در نیمه‌ دوم قرن بیستم است چنین حقوقی وجود ندارد، زیرا برای نگاهداری همین حیوان، حاکم اسلامی در صورت امتناع مالک، توانایی فروش املاک و متاع خانه‌ی او را دارد؛ اگر ترس باعث شده است که در جامعه، فردی مانند علی‌بن‌ابیطالب (ع) و ابوذر غفاری و سلمان فارسی و مالک اشتر به وجود آمده‌اند... اگر ترس باعث این مسائل شده است، ای کاش در تمامی دوران‌ها تمامی افراد انسان از همین پدیده‌ی با برکتِ ترس بهره‌مند شوند و شجاع نباشند!

منبع: کتاب توضیح و بررسی مصاحبه راسل-وایت


[ پنج شنبه 98/8/9 ] [ 2:14 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

اگر صدای نی را شنیده بودی نه در پی حکایت بودی نه شکایت

علامه وقتی دید مردم به نجات سگ بی‌اعتنا هستند، آن قدر اصرار کرد و داد و فریاد به راه انداخت تا این که مردم مجبور شدند با یک چوب بزرگ، مسیر آب را منحرف کنند تا ماده‌سگ بتواند به راحتی توله‌های خود را نجات بدهد.

اگر صدای نی را شنیده بودی نه در پی حکایت بودی نه شکایت

ببه مناسبت فرا رسیدن روز میلاد علامه جعفری، فیلسوف بزرگ عالم اسلام و مشرق زمین چند خاطره ای از ایشان نقل می شود:

مرحوم محمد باقر نجفی در تعریف خاطره ای از کنگره بزرگداشت مولوی اینگونه گفته است: 

وقتی کنگره هفتصدمین سال مولوی (دهه 50) در دانشگاه تهران برگزار شد، برگزارکنندگان کنگره به عمد یا به سهو از استاد جعفری به عنوان یک محقق ایرانی مثنوی دعوت به عمل نیاوردند! ایشان خطاب به ما که بسیار ناراحت شده بودیم ، به آرامی گفت: بروید سخنرانی‌ها را گوش کنید و در پی مطالب باشید، نه در پی شخص و نام.

به یاد دارم در این کنگره، شادروان مجتبی مینوی در متن سخنرانی خود، از نظر نسخه‌شناسی شک داشت که در بیت اول مثنوی، بشنو از نی چون «حکایت» می‌کند درست است یا بشنو از نی چون «شکایت» می‌کند؟

من وقتی موضوع «حکایت» و «شکایت» را با ناراحتی و طنز نقل کردم، ایشان گفت: آقای مینوی در واژه‌شناسی و نسخه‌شناسی استاد بزرگی هستند، صحیح نیست به تحقیر از او یاد کنی! اگر از این که مرا دعوت نکرده‌اند، آزرده‌خاطر هستی، نباید نسبت به کسانی که دعوت شده‌اند، بی‌حرمتی کنی! حالا به من بگو آیا در جلسات کنگره، آوای «نی» را شنیدی یا نه؟ گفتم: نه. گفت: اگر صدای «نی» را شنیده بودی، نه در پی «شکایت» بودی و نه «حکایت!» من همان جا منقلب شدم و بی‌اختیار گریستم.

 

در خاطره دیگری محمود زیبا از فریادهای علامه برای نجات جان یک سگ و توله هایش اینگونه می گوید:

سال‌ها پیش، یک بار در تهران باران شدیدی آمد که به سیل تبدیل شد و تمام جوی‌ها را آب گرفت. در خیابان خراسان، خیابان زیبا، توله‌های یک سگ از سرما و ترس سیل به گوشه‌ای خزیده بودند و سگ ماده با ترس و اضطراب می رفت و تک تک آنها را از آب بیرون می آورد. این در حالی بود که با این سیل شدید، احتمال غرق شدن آنها زیاد بود.

استاد جعفری با دیدن این صحنه، بی‌تاب شد و از افرادی که بی‌خیال به صحنه نگاه می‌کردند، خواست جلوی آب را ببندند تا این ماده سگ بتواند توله‌های خود را از سیل نجات بدهد.

ایشان وقتی دید مردم بی‌اعتنا هستند، آن قدر اصرار کرد و داد و فریاد به راه انداخت تا این که مردم مجبور شدند با یک چوب بزرگ، مسیر آب را منحرف کنند تا ماده‌سگ بتواند به راحتی توله‌های خود را نجات بدهد.

 

خاطره سوم را رسول مسعودی بیان کرده و گفته است:

ما افتخار داشتیم چند سال در همسایگی استاد جعفری واقع در فلکه دوم صادقیه، بلوار آیت‌الله کاشانی سکونت داشته باشیم. در همسایگی ما و ایشان، پیرمردی آهنگر بود که در منزل خود کار می‌کرد.

من در یک روز گرم تابستانی حدود ساعت 5 بعد از ظهر با هماهنگی قبلی برای طرح موضوعی به خدمت او (استاد) رسیدم. ایشان طبق معمول در کتابخانه خود، مشغول مطالعه و نوشتن بودند.

در حین طرح سوالم، صدای پتک همسایه که به آهنگری مشغول بود، به گوش می‌رسید. به ایشان عرض کردم: اگر صدای پتک و چکش این شخص مزاحم کار شماست، من می‌توانم بروم و به ایشان تذکر بدهم تا حال شما را مراعات کند.

در جواب این سخن من گفت: نه ، مبادا به او چیزی بگویید. چون من وقتی در کتابخانه‌ام از مطالعه و نوشتن احساس خستگی می‌کنم، صدای پُتک و چکش این پیرمرد، نهیب می‌زند و به من قدرت می‌دهد، و با خود می‌گویم: آن پیرمرد در مقابل کوره گرم آهنگری چکش می‌زند و خسته نمی‌شود، اما تو که نشسته‌ای و مطالعه می‌کنی و می‌نویسی، خسته شده‌ای؟

بنابراین ، صدای کار این پیرمرد نه تنها مایه اذیت نیست بلکه با شنیدن صدای چکش او، قدرت مجدّد می‌گیرم و دوباره مشغول مطالعه یا نوشتن می‌شوم!


[ چهارشنبه 98/5/2 ] [ 12:0 صبح ] [ غلامرضابالایی راینی ]

چرا با همه «داریم داریم ها» باز هم در مسیر حق نیستیم؟

ما دریایى از اصول عالى انسانى در قرآن و نهج‌البلاغه داریم؛ ولى ما یک چیز نداریم یا آن را هم داریم، ولى مختل است. آن چیز عبارت است از: آن قطب ذاتى حق که عبارت است از موجودیت کمال‌جو که با تکیه بر آن «داریم داریم»ها، یا از بین رفته است یا به اختلال تأسف‌انگیز دچار شده است.

چرا با همه «داریم داریم ها» باز هم در مسیر حق نیستیم؟

- علامه جعفری در جلد ششم کتاب تفسیر نهج البلاغه به موضوع حق اشاره کرده و آورده اند:

 «حق» شامل همه واقعیات جهان عینى و قوانین جارى در آنها که در مجراى ضرورت‌ها قرار گرفته‌اند بوده، همچنین شامل همه ارزش‌هاى مفید است، مانند عدالت و آزادى و تکامل و احساس تعهد و پاى‌بندى به آن، و نیز همه مقررات و حقوق‌ها را که براى تنظیم زندگى اجتماعى از منابع گوناگون استخراج مى‌شوند، در بر مى‌گیرد. به همین جهت، «حق» به معناى واقعیت ضرورى یا مفید که نقطه‌نظر اصلى ماست، شامل فساد و ویرانگرى و تباهى نمى‌شود. از این دیدگاه، آتیلا و نرون و چنگیز و ماکیاولى که واقعیت دارند و مانند یک رأس گوسفند هزارپا نیستند که غیر واقع باشند، ولى چون حق نیستند، لذا واقعیت به این معنى ندارند. مثلاً، تخیل 720=7×3 در ذهن یک خیال‌پرداز یا مبتلا به بیمارى مغزى، واقعیت فلسفىِ اصطلاحى دارد، ولى از این دیدگاه واقعیت ندارد، زیرا حق نیست.

هر حقى از دو قطب عینى و ذاتى تشکیل شده است: 

قطب عینى حق، عبارت است از: واقعیات بر محور ضرورت یا مفید بودن که صرف‌نظر از ارتباط انسان با آنها، ثابت و داراى تحقق هستند، مانند واقعیات جهان هستى که در اَشکال مختلف و با اجزا و روابط گوناگون در حرکت و تحولند. چنان که اشاره کردیم: این واقعیات در مجراى قوانینى که کشف از رابطه ضرورى میان آنها مى‌کند، قرار گرفته‌اند. همچنین، قطب عینى حق شامل آن قوانین و بایستگى‌هاى انسانى است که چه بداند و چه نداند، چه بخواهد و چه نخواهد، براى اصلاح و تنظیم موقعیت او در «حیات معقول»، ضرورى یا مفید است، مانند: دانش و بینش عدالت، آزادى، ایفا به تعهدها، احساس اشتراک در هدف‌هاى اعلاى زندگى با همه انسان‌ها و غیر آن. این قطب عینى حق، مانند واقعیاتى بى‌نیاز از دانسته‌ها و تمایلات آدمیان وجود دارد، و با اینکه تحقق دارد، خود به خود، تنظیم‌کننده قطب ذاتى حق نیست.

ما همان انسان‌ها هستیم که رهبرى مانند على‌بن ابی‌طالب(ع) داریم؛ ما دریایى از اصول عالى انسانى در قرآن و نهج‌البلاغه داریم؛ ما صدها هزار کتاب در بیان مبانى انسان شدن و عواملى براى تحرک در راه شناخت انسان و جهان و حرکت در مجراى «حیات معقول» داریم... آرى، همه این «داریم داریم»ها صحیح است و تردیدى در آنها وجود ندارد، ولى ما یک چیز نداریم یا آن را هم داریم، ولى مختل است. آن چیز عبارت است از: آن قطب ذاتى حق که عبارت است از موجودیت کمال‌جو که با تکیه بر آن «داریم داریم»ها، یا از بین رفته است یا به اختلال تأسف‌انگیز دچار شده است.

در جوامع امروزى، قوانین اساسىِ بسیار خوب براى تنظیم زندگى وجود دارد، نظیر اعلامیه جهانى حقوق بشر. حداقل پنج میلیارد نسخه کتاب در کتابخانه‌هاى دنیا ـ که متجاوز از چهار میلیارد کتاب در آنها در خواب پر جلال و حشمت رؤیاهاى انسانى قرون و اعصار آرمیده‌اند ـ همه آنها یک طرف و اینکه ما عقل سلیم و وجدان داریم، در طرف دیگر، به طورى که اگر کسى در هرجا که باشد، بگوید: من از عقل سلیم و وجدان برخوردار نیستم، فوراً یک دستگاه آمبولانس حاضر مى‌کنیم و بدون اینکه گوش به داد و فریادش بدهیم، او را به تیمارستان یا حداقل به بیمارستان روانى منتقل مى‌کنیم. چرا؟ براى اینکه مى‌گوید: من از داشتن قطب عینى حق محرومم. این «دارند»ها و «داریم»ها، همه و همه واقعیت دارند و صحیح هستند. فقط یک چیز ندارند و نداریم و آن هم قطب ذاتى حق است که یا اصلا نداریم یا با همکارى صمیمانه قدرتمندان بیرونى و خودخواهى‌هایى که در درون خود ما زبانه مى‌کشند، آن را مختل کرده‌ایم.

 

منبع: جعفری، محمدتقی؛ ترجمه و تفسیرنهج‌البلاغه؛ ج 6، ص 47-49.


[ دوشنبه 98/4/24 ] [ 4:12 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

در سالگرد شهادت شهید بهشتی مطرح شد:

خاطرات فرشاد مؤمنی از موضع شهید بهشتی پیرامون نظر آیت الله مصباح درباره دکتر شریعتی/ شهید بهشتی در مورد رجوی چه می گفت؟

  •    

به من گفتند اگر من فرصت داشته باشم به تو تعهد می‌دهم که حتی رجوی را هم اصلاح کنم. با اوصافی که از دوستان در زندان از خلق و خوی آقای رجوی شنیده بودیم با حالت استهزاء به ایشان نگاه کردم و گفتم رجوی را اصلاح می‌کنید! از نظر من غیر ممکن بود. ایشان به من فرمودند چیزی که من به تو گفتم رجزخوانی نبود، متکی به شواهد تجربه شده است. سپس سوگندی یاد کردند و گفتند من توده‌ای‌هایی را نماز شب خوان کردم که آقای رجوی به گرد آن‌ها هم نمی‌رسد. بنابراین با اطمینان به تو می‌گویم آقای رجوی هم قابل اصلاح هست و اگر من فرصت داشته باشم چنین کاری انجام می‌دهم.

خاطرات فرشاد مؤمنی از موضع شهید بهشتی پیرامون نظر آیت الله مصباح درباره دکتر شریعتی/ شهید بهشتی در مورد رجوی چه می گفت؟

 به گزارش جماران ?دکتر فرشاد مؤمنی که در مؤسسه دین و اقتصاد و در سالگرد شهادت آیت الله دکتر بهشتی سخن می گفت به بیان برخی از خاطرات خویش از آن استاد شهید پرداخت و گفت:من مسئول واحد دانش‌آموزی حزب جمهوری اسلامی بودم و مستقیماً تحت نظر شهید بهشتی کار می‌کردم که مسئول تشکیلات بودند، گفت:  اوایل انقلاب روزانه چندین پیشنهاد برای کار در جاهای مختلف به من می‌شد و من قادر نبودم به آن‌ها نه بگویم، تنها چیزی که به نظرم رسید اینکه هر کسی اصرار بیش از حد می‌کرد، می‌گفتم من از نظر اخلاقی قول همکاری به آقای بهشتی دادم و کاره‌ای نیستم. اگر فکر می‌کنید موضوع حیاتی و مهم هست از آقای بهشتی اجازه بگیرد، اگر ایشان قبول کردند من با کمال میل می‌آیم.  پنج مورد که پشت سر هم چنین اتفاقی افتاد آقای بهشتی از طریق دوست بسیار عزیز برای من پیغام فرستادند و گفتند این‌ افراد را دنبال من نفرست. تو باید در همین جا کار کنی و من هیچ جا را مهمتر از اینجا برای ما شما نمی‌دانم. بعد از اینکه دولت موقت استعفاء داد امام خمینی (ره) به آقای بهشتی گفتند به دلیل اینکه به زودی نهادهای نظم جدید مستقر می‌شود و ما انتخابات مجلس و ریاست جمهوری را انجام می‌دهیم برای این سه ماهه مناسب نیست که من یک نفر دیگری را به عنوان نخست وزیر منصوب کنم. به شورای انقلاب گفتند در این سه ماهه شما مسئولیت اداره‌ی امور اجرایی کشور را به عهده بگیرید. نتیجه این شد آقای بهشتی که تا این درجه برای حزب جمهوری اسلامی اهمیت قائل بودند در طی سه ماه حتی یکبار نتوانستند به حزب تشریف بیاورند.

دکتر فرشاد مؤمنی گفت: به دلیل اینکه شدت‌ کارهایی که با ایشان داشتم زیاد شده بود از ایشان وقتی گرفتم و به محل استقرار شورای انقلاب و مجلس خبرگان رفتم تا کارها را با ایشان در میان بگذارم، زمانی که سلام و علیک کردیم و نشستیم با حالت خوشی به من خوش آمد گفتند. من خیلی عبوس گفتم عده‌ای برای ما پیغام می‌فرستند که حزب خیلی مهم هست ولی انگار فقط برای من مهم است. ایشان هم البته چنین اجازه‌ای می‌دادند که این قدر راحت صحبت کنیم. بعد ایشان خندیدند و جزئیاتی را از فشار کاری غیر قابل تحملی که وارد شده توضیح دادند در عین حال که حق را به من دادند و گفتند کاملاً حق با تو هست ولی توضیح دادند که ماجرا این گونه است و من به اضطرار بودم. بعد از اینکه این را گفتند من گریه کردم و گفتم من صریح به شما می‌گویم در روز قیامت مسئولیت کاستی‌ها و کوتاهی‌هایی که به خاطر نبودن شما در کار من ایجاد شده را نمی‌پذیرم. من مسئولیت را از این بابت پذیرفتم که شما پشتیبانی و راهنمایی کنید. به ایشان گفتم در غیاب شما با همه توان هم نمی‌توان با گروه‌های رقیب رقابت بایسته کرد. منظورم از گروه‌های رقیب کسانی بود که اصل جمهوری اسلامی و امام خمینی را قبول نداشتند و در مدارس خیلی فعال بودند. ایشان به من گفتند بجای اینکه گریه کنی برو دعا کن که خداوند به من کمی فرصت دهد. اگر من فرصت داشته باشم به تو تعهد می‌دهم که حتی رجوی را هم اصلاح کنم. قصد دارم مشی و منش ایشان را تصور کنید. با اوصافی که از دوستان در زندان از خلق و خوی آقای رجوی شنیده بودیم با حالت استهزاء به ایشان نگاه کردم و گفتم رجوی را اصلاح می‌کنید! از نظر من غیر ممکن بود. ایشان به من فرمودند چیزی که من به تو گفتم رجزخوانی نبود، متکی به شواهد تجربه شده است. سپس سوگندی یاد کردند و گفتند من توده‌ای‌هایی را نماز شب خوان کردم که آقای رجوی به گرد آن‌ها هم نمی‌رسد. بنابراین با اطمینان به تو می‌گویم آقای رجوی هم قابل اصلاح هست و اگر من فرصت داشته باشم چنین کاری انجام می‌دهم. از این بابت من می‌گویم که خداوند بزرگترین عنایتی که به این مرد کرده بود، قدرت اقناعی بی‌نظیر ایشان بود. در تمام زندگی چنین سطحی از قدرت اقناعی را ندیدم.

شرایط ویژه ادامه تحصیل در سوئد از لیسانس تا دکترا

 

به گزارش جماران مسوول واحد دانش آموزی حزب جمهوری اسلامی گفت: قضیه نکاتی که در ارتباط با ماجرای مدرسه‌ی حقانی شنیده اید؛ این بود که سال 54 جناب آقای مصباح یزدی به مدرسه‌ی حقانی تشریف بردند و سخنرانی کردند. در آن سخنرانی از دیدگاه خودشان ثابت کردند که مرحوم دکتر شریعتی ضروریات دین را منکر شده است. بنابراین گفتند باید او برخوردی متناسب با منکر ضروریات دین شود. هفته‌ی بعد شهید بهشتی به آنجا تشریف بردند و زمانی که وارد می‌شوند چند نفر از طلبه‌ها خدمت ایشان می‌رسند و با حالت اضطراب و اضطراری می‌گویند آقای مصباح چنین چیزی درباره‌ی دکتر شریعتی گفت و باید حذف فیزیکی شود. به آقای بهشتی گفتند نظر شما چیست؟ آقای بهشتی فرمودند مسئله‌ای در این سطح یک مسئله‌ی دم دستی و سرپایی نیست که بگویید آقای مصباح چنین گفته و شما چه می‌گویید. ایشان می‌فرمایند: برای اینکه به پرسش شما پاسخ دهم حداقل سه ماه زمان لازم دارم. آن‌ها داد و بی‌داد می‌کنند و می‌گویند اسلام در خطر هست و اگر حرف آقای مصباح بپیچد ممکن است چنین و چنان شود. آقای بهشتی روی صحبت خود پافشاری می‌کنند و می‌گویند این مسئله‌ای جدّی هست و من برای اینکه یک مسئله‌ی جدّی را پاسخ جدّی دهم باید به طور جدّی بررسی کنم. از زاویه‌ی یک مسلمان این شیوه‌ی برخورد اندیشه‌ای با مسائل است. ایشان می‌فرمایند: من نمی‌توانم به نقل قول شما اکتفا کنم. من باید با دقت نوار سخنرانی آقای مصباح یزدی را گوش دهم. سپس باید فیش‌هایی که آقای مصباح از آثار دکتر شریعتی درآوردند و به مبنای آن‌ها گفتند که ایشان منکر ضروریات دین بوده را ببینم. بعد از اینکه آن‌ها را دیدم باید خودم به آثار دکتر شریعتی مراجعه کنم و بحث‌های پیش و پس عبارت‌های گزینش شده را ببینم تا بفهمم استنباطی که آقای مصباح می‌خواستند به صورت گزینشی ایجاد کنند مبنا دارد یا ندارد. مسئله‌ی اساسی‌تر اینکه بعد از انجام همه‌ی این کارها نوبت اجتهاد خودم می‌رسد که من درباره‌ی این قضیه چه می‌گویم. هر چه آن‌ها اصرار می‌کنند شما نظر بده، ایشان با این مبانی و استدلال‌ها می‌فرمایند امکان ندارد اکنون صحبتی کنم. قرار سه ماه بعد را با آن‌ها می‌گذارند. بعد از سه ماه آن جلسه برگزار شد و اکنون نوار جلسه‌ی برگزار شده به صورت یک کتاب تحت عنوان دکتر شریعتی جستجوگری در مسیر شدن منتشر شده است. در آن جلسه آقای بهشتی طرز مواجهه‌ی آقای مصباح یزدی با اندیشه‌های دکتر شریعتی را با تعبیر ضد اسلامی توصیف می‌کنند و می‌گویند اگر قرار باشد فکر هر کسی را نپسندیم فرمان قتل آن را دهیم ربطی به اسلام ندارد. چیزی که کاملاً اتفاقی پدیدار شده و ارزش کتاب را بیشتر می‌کند این است که در کتاب چهار سخنرانی ای که بعد از انقلاب شهید بهشتی درباره‌ی دکتر شریعتی داشته اند را هم آورده‌اند. ایشان نمی‌دانستند شهید می‌شوند و همه را یکجا یک کتاب می‌کنند. در سخنرانی‌ها بعد از انقلاب می‌گویند بعد از جلسه‌ی گفتگو با طلاب، آن آقایی که سخنانشان مورد ارزیابی گرفته بود بجای اینکه پاسخی به مطالب من ارائه کنند با من قهر و رابطه‌شان را قطع کردند.

دکتر فرشاد مؤمنی گفت: موارد دیگری که آن کتاب را یک سند بی‌بدیل می‌کند بررسی دو طرز نگاهی است که به نام دین قبل از انقلاب در کشور وجود داشت. قبل از اینکه مناسبات قدرت موضوعیت پیدا کند این یک سند بسیار استثنائی و منحصر به فرد است. شما کاملاً می‌توانید از طریق خواندن آن کتاب متوجه شوید که با کدامیک از دو بنیان اندیشه‌ای به نام دین می‌توان جامعه اداره کرد و تمدن ایجاد کرد و با دنیا تعامل داشت. از این منظر این کتاب سند عجیبی هست. زمانی که این کتاب منتشر شد دوستانی که از ارادت من به آقای بهشتی مطلع بودند پیغام دادند این کتاب را بخوانید. من گفتم نیازی به خواندن این کتاب نیست؛ به دلیل اینکه من سه جلسه در منزل ایشان قبل از انقلاب و هم سه جلسه بعد از انقلاب بودم که آقای بهشتی نظر خود را درباره‌ی دکتر شریعتی گفتند. بعد از اینکه مسئله‌ای پیش آمد و به کتاب مراجعه کردم و کامل خواندم متوجه شدم این کتاب بیش از آن که ما را درباره‌ی دیدگاه‌های شهید بهشتی در مورد دکتر شریعتی راهنمایی کند ادب مسلمان بودن و با قاعده‌ی مسلمانی فکر کردن و عمل اجتماعی کردن یاد می‌دهد. از این نظر برای من آموزندگی داشت.

وی گفت: امروز مقدر شد ذکر خیری از دکتر شریعتی شود که من خودم را مدیون ایشان می‌دانم. آدم می‌تواند هم نقد داشته باشد و هم مدیون باشد و خیلی چیزها یاد گرفته باشد، این‌ها اصلاً با هم منافاتی ندارند. سال 63 حسن منتظر قائم به همراه چند نفر دیگر یک مجله‌ی اندیشه‌ای تحت عنوان کیهان فرهنگی راه انداختند. در کیهان فرهنگی با تنی چند از برجسته‌ترین متفکران اسلامی که به درستی تشخیص دادند این‌ها روزها یا ماه‌ها سال‌های آخر عمر خود را می‌گذرانند مصاحبه‌های خیلی مفصّل کرد که همه آموزنده و فوق العاده هستند. از جمله با مرحوم محمد تقی شریعتی،  پدر استاد فقید دکتر علی شریعتی. در آنجا مرحوم استاد شریعتی این مسئله را به عنوان یک خاطره مطرح می‌کنند و می‌فرمایند دکتر شریعتی در وصیت نامه‌ی خود سه نفر را به عنوان وصی علمی خود تعیین کردند و گفتند اگر به هر دلیلی زود از دنیا رفتم به اعتبار حرف‌های زیادی که در مورد آثارم هست، این سه نفر اجازه دارند به هر شکلی که صلاح دانستند در آثارم دست ببرند. این سه نفر مرحوم مهندس بازرگان، شهید مطهری، استاد محمدرضا حکیمی هستند. دکتر شریعتی به این سه نفر اجازه دادند به هر شکلی که صلاح دانستند با همدیگر همفکری کنند و هر تغییری که خواستند در آثار ایشان دهند. بعد از اینکه آقای مطهری به شهادت رسیدند خانواده و دو نفر دیگر جلسه‌ای فوق العاده تشکیل دادند و گفتند در آن شورا بررسی کنیم چه کسی را باید جایگزین آقای مطهری کنیم. در آن جلسه به اتفاق آراء شهید بهشتی را جایگزین می‌دانستند. در اولین جلسه‌ای که با حضور شهید بهشتی برگزار شد برآیند نتایج تمام جلسه‌هایی که تا آن روز داشتیم درباره‌ی نحوه‌ی دست بردن در آثار دکتر شریعتی را مطرح کردیم و این چیزی بود که به اتفاق آراء تصویب شد. استاد محمد تقی شریعتی می‌فرماید: آقای بهشتی به تنهایی در برابر همه‌ی ما ایستادند و گفتند به هیچ وجه شما حق حذف هیچ بخشی از آثار شریعتی را ندارید. در حالی که آن‌ها سازوکاری پیش‌بینی کرده بودند تا بخش‌هایی قابل اعتناء از آثار دکتر شریعتی را حذف کنند. اما آقای شریعتی می‌گوید: شهید بهشتی به تنهایی تمام ما را مجاب کردند که چنین حقی وجود ندارد. تا اینجای بحث می‌تواند به آزاد اندیشی شهید بهشتی نسبت داده شود. اما آن چیزی که ایشان در ادامه بیان کردند این است که مسئله فراتر از یک آزاد اندیشی صرف است. ایشان در مقام استدلال گفتند: ما با دانایی‌هایی که تا امروز وجود دارد فکر می‌کنیم دکتر شریعتی در آن قسمت‌ها اشتباه کردند و ما درست فکر می‌کنیم. ممکن است صد سال دیگر تحولات خارق العاده و غیر قابل پیش‌بینی در امروز دانایی و مناسباتی ایجاد شود که در چارچوب آن مناسبات معلوم شود کاملاً حق با دکتر شریعتی بوده و ما اشتباه می‌کنیم. ملاحظه کنید که چگونه ایشان از مطلق انگاری به صورت روشمند و با مبنا پرهیز می‌دهند. به همین دلیل با پایمردی آقای بهشتی جمع بندی جلسه این شد که هر جا ما فکر می‌کنیم دکتر شریعتی اشتباه کردند، اجازه می‌دهیم اصل آن بماند و در پاورقی یک ستاره احاله می‌دهیم و می‌نویسیم بنا بر این ادله ما فکر می‌کنیم دکتر شریعتی در اشتباه هستند و رویکرد درست چنین چیزی هست. در آخر آقای بهشتی همه را متقاعد کردند که به این شیوه عمل شودبعدها خدابیامرز خانم پوران شریعت رضوی هم که در آن جلسه حضور داشتند در کتابی که تحت عنوان طرحی از زندگی نوشتند که خود شاهکاری در معرفی دکتر شریعتی است؛ روایت خود را در آن کتاب نقل کردند.

دکتر فرشاد مؤمنی گفت: باورم این است که شهید بهشتی قبل از اینکه یک اسلام شناس و فقیه باشند، یک فیلسوف علم بودند. واقعاً به عنوان هدیه‌ی این جلسه به شما توصیه می‌کنم که کتاب ایشان تحت عنوان پیامبری از نگاهی دیگر بخوانید. در این کتاب ایشان طی سه بخش درباره‌ی نسبت میان علم، عقل و وحی صحبت‌هایی می‌کنند که می‌توانم بگویم نظیر آن را به جامعیت و موجزی در آثار هیچ اسلام شناس دیگری ندیده‌ام. زمانی که این کتاب خوانده می‌شود آدم از مسلمان بودن خود احساس غرور و افتخار می‌کند که اندیشه‌ی دینی چقدر حساب و کتاب دارد و عده‌ای آن را به چه روزی انداخته‌اند. به همین دلیل به باور من قبل از اینکه آقای بهشتی اسلام شناس باشند یک فیلسوف علم بودند به تعبیر من هم ویژگی‌های اندیشه‌ای و رفتاری ایشان تابع یک اصل بنیادی زیربنایی در روش‌شناسی علوم انسانی و اجتماعی هست که من اسم آن را وقوف روش‌شناختی به نقص اطلاعات انسان گذاشته‌ام. در تاریخ اسلام خوارج که علی‌ابن ابی طالب را به قتل رساندند، حرفشان چه بود؟ «لاحکم الا لله»  صریح قرآن است؛ پس مشکل چیست؟ مشکل این است که خوارج برداشت از قرآن را عین ما انزل الله به حساب می‌آوردند. بنابراین زمانی که کسی با برداشت آن‌ها مخالفت می‌کرد، عقیده داشتند در برابر حکم خدا ایستاده و باید حذف شود. کسانی که خود مطلق انگار می‌شوند به وقوف روش‌شناختی به نقص اطلاعات انسان نرسیده‌اند. آقای بهشتی به طور کلی جزو معدود عالمان این سرزمین و جزو معدود اسلام شناسانی هستند که عالمانه به این مسئله وقوف داشتند. اینکه شما می‌بینید حتی در علوم غیر دینی کسی که کمی اطلاعاتش زیاد می‌شود و کسی را آدم حساب نمی‌کند و اهل گفتگو نیست،  این به عدم وقوف روش‌شناختی به این نقص اطلاعات برمی‌گردد.

وی گفت: آن ها در سایه‌ی پیشرفت‌های خارق‌العاده‌ای که در علوم شناختی پدیدار شده به ما آموزش می‌دهند و می‌گویند ماجرا فقط این نیست. اکنون وقوف روش‌شناختی بسط پیدا کرده است. اکنون به ما می‌گویند ماجرا فقط این نیست که اطلاعات انسان‌ها ناقص هست بلکه همین اطلاعات ناقص توزیع نامتقارن دارد. اگر شما دو نفر را به طور تصادفی انتخاب کنید که یکی از آن‌‌ها جزو اکابر علمای زمانه‌اش باشد و یک نفر بی‌سواد باشد. زمانی که این دو نفر را با هم مواجه می‌کنید هر کدام ده‌ها چیز می‌دانند که دیگری نمی‌داند. حتی آن آدم بی‌سواد هزاران چیز می‌داند که فرد عالم نمی‌داند. در این صورت کسی که وقوف روش‌شناختی داشته باشد اهل گفت و گو، تحمل و احترام به همه‌ی انسان‌ها می‌شود. خصائص آقای بهشتی را به ذهن بیاورید. این ‌گونه می‌شود که این آدم اهل همکاری و کار جمعی می‌شود و دیگران را به حساب می‌آورد. در جلساتی که آقای بهشتی مواضع حزب جمهوری اسلامی را تدریس می‌کردند، پسر بچه‌ای ده ساله‌ای قبل از شروع بحث‌های آقای بهشتی با صوت بسیار دلپذیر قرآن می‌خواندند. زمانی که این بچه قرآن می‌خواند و از پشت تریبون می‌خواست پایین بیاید آقای بهشتی تمام قد جلوی او بلند می‌شد و دست می‌داد و در آغوش می‌گرفت. او همه‌ی انسان‌ها را به حساب می‌آورد. به نظرم این به وقوف روش‌شناختی که ایشان داشت برمی‌گردد که حتی آن بچه صدها چیز می‌داند که آقای بهشتی نمی‌داند. به همین خاطر تا این حد گرامی و محترم می‌دارد و به هیچ وجه به خودش اجازه نمی‌دهد او را کوچک بشمارد.

به گزارش جماران دکتر مؤمنی گفت: در مواجهه با اندیشه‌های شهید بهشتی زمانی هست که ما فلان کتاب را می‌خوانیم تا بدانیم آقای بهشتی درباره‌ی این موضوع چه گفتند یا زمانی هست که روی اسلوب روش‌شناختی ایشان متمرکز می‌شویم که این آدم به چه روشی فکر می‌کرد که خداوند وی را تا این حد مشمول عنایات خود کرده است. از نظر من مورد دومی برای ایران نجات بخش است. اگر روی مورد دوم کار شود امکان اینکه بهشتی‌های دیگری متولد شوند هم هست. اینکه گفته می شود آقای بهشتی قرآن محور هست، یکی از ارکان روش‌شناسی ایشان قرآن محور بودن است. ایشان بدون استثناء تمام روایاتی که با مصرحات قرآن مغایرت دارد را دور ریختنی می‌دانستند. زمانی که شما آثار ایشان را از این منظر نگاه می‌کنید متوجه می شوید به یافته‌هایی دست پیدا کردند که واقعاً تکان دهنده هست و این مدیون قرآن محور است. به دلیل اینکه ایشان فیلسوف علم بودند از موضع فیلسوف علم با قرآن مواجه شدند بعد ملاحظه فرمودند که در آیات متعددی از قرآن به صراحت گفته شده مخاطب پیام قرآن فقط مسلمان‌ها نیستند. از دیدگاه خداوند که قرآن را نازل کرده و آن گونه که در قرآن آمده مخاطب پیام قرآن همه‌ی انسان‌ها هستند. به طور مثال تعابیری با این مضمون که یا ایها الناس إنی رسول الله علیکم جمیعا. تا اینجا که در قرآن این خطاب آمده است را همه‌ی اسلام شناس‌ها گفته‌اند اما این فیلسوف علم گفت دلالت روش‌شناختی این مسئله چیست؟ یکی از دلالت‌هایی که استخراج کردند و آن را جزو ارکان روش‌شناسی خود قرار دادند این است که می‌فرمایند: فهمی از قرآن که مورد نظر و رضایت خداوند هست فهمی است که در آن عقل بر نقل مقدم دانسته شود. دلیل این است که می‌فرمایند در همیشه‌ی تاریخ بین سه چهارم تا چهار پنجم جمعیت دنیا را غیر مسلمان‌ها تشکیل می‌دهند و مطلقاً برای غیر مسلمان‌ها نقل حجیّت ندارد. پس آن فهم از قرآن که مورد نظر و رضایت خداوند هست، یک فهم عقل محور است. ما باید اسلام را آن گونه بفهمیم و عرضه کنیم که هر انسان منصف غیر مسلمانی آن را شنید با عقل بپذیرد.

دکتر مؤمنی گفت: آقای بهشتی می‌گویند شیوه‌ی دعوت پیغمبر اسلام (ص) عیناً همین بود. پیغمبر (ص) با مسلمانان طرف نبود، با اعراب جاهلی طرف بود ولی آنچنان عقلانی و عقلایی بحث می‌کرد که پهلوانان درجه یک عرب خودشان را ناگزیر به تکمین دیدند. از این زاویه به تاریخ اسلام نگاه می‌کنید می دانیم اخباری‌گری هایی که همان تقدم نقل بر عقل است، چه عارضه ها و ضایعه هایی ایجاد کرد. من این قبیل اصول مبنایی روش‌شناختی در فهم اسلام از دیدگاه آقای بهشتی را مورد بررسی قرار داده ام و تا به حال توانسته‌ام هفت رکن آن را استخراج کنم. ان‌شاء الله خداوند توفیق دهد تا در زمان مناسبی بتوانیم درباره‌ی این‌ها با همدیگر صحبت و بررسی کنیم این اسلوب چه قابلیت‌هایی برای اندیشه‌ی شهید بهشتی ایجاد کرده است.

استاد اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی گفت: در رشته‌ی ما یکی از حیاتی‌ترین مسائلی که قرآن درباره‌اش حکم صریح دارد ربا هست. در قرن بیستم شهید مطهری یکی از عقل‌گراترین اسلام شناس‌های جهان اسلام محسوب می‌شدند. ایشان مجموعه‌ بحث‌هایی که درباره‌ی ربا کردند در کتابی تحت عنوان ربا، بانک، بیمه جمع آوری شده است. اگر مایل هستید می‌توانید به این کتاب مراجعه کنید. در جلسه‌ای که آقای مطهری بحث خود را ارائه می‌داد شهید بهشتی هم حضور داشت. آقای مطهری که در بین اسلام شناس‌ها یک فیلسوف و عقل‌گرا هست می‌گوید من تا اینجا وجه عقلی حرمت بحث ربا را می‌فهمم اما به دلیل اینکه از این بعد را نمی‌فهمم تعبداً می‌پذیرم. در آن جلسه آقای بهشتی می‌گویند نشد. نشد، بدین معناست که خداوند از ما خواسته تا به نحوی بفهمیم و عرضه کنیم که هر انسان منصف غیر مسلمانی شنید بپذیرد. ما نمی‌توانیم بگوییم تا نصفه‌های راه با ما بیا بعداً بقیه‌اش را تعبدی بپذیر. فهم ما باید این گونه باشد. اینکه وحی چقدر فراتر از فهم ما هست در کتاب پیامبری از نگاه دیگر با جزئیات و سازوکار نزدیک شدن به آن را توضیح دادند. اما زمانی که قرآن به صراحت می‌گوید مخاطب پیام قرآن غیر مسلمان‌ها هم هستند ما باید کاملاً عقلانی و عقلایی بفهمیم. در آن جلسه آقای مطهری غافلگیر می‌شوند. آقای بهشتی احترام می‌کنند و دیگر ادامه نمی‌دهند. بعداً خودشان بحثی درباره‌ی ربا می‌گذارند که اکنون تحت عنوان بانکداری ربا و مسائل مالی در اسلام چاپ شده است. این کتاب از این نظر که یک تفسیر کاملاً عقلایی از حرمت ربا ارائه کرده که یک اثر بی‌نظیر است. این اثر بی‌نظیر هست اما بدین معنا نیست که قابل نقد نباشد. بالأخره با آن همه عنایاتی که خداوند به آقای بهشتی داشته محدویت‌های بشری را داشتند و اکنون ما با خیلی از مسائل روبرو هستیم که در آن زمان موضوعیت نداشته است. منظورم این است که آن را مطلق نکنیم و بگوییم قابل نقد نیست ولی قصد دارم بگویم اثری به این جامعیت و قدرت اغنائی برای هر انسان منصف غیر مسلمانی درباره‌ی حرمت ربا در تمدن اسلامی نمی‌توانید پیدا کنید. با احتیاط می‌گویم من تا به حال نتوانسته‌ام پیدا کنم. نکته‌ی بسیار اساسی اینکه چون ایشان این گونه روشمند و با مبنا اسلام و فهم آن مراجعه کردن، جزو معدود اسلام شناسانی هست که در کل آثاری که از ایشان بجا مانده هرگز تغییر نظر مشاهده نمی‌‌کنید. در حالی که در بین بقیه‌ی اسلام شناس‌ها و حتی اسلام شناس‌های خیلی بزرگ تجدید نظرهای خیلی اساسی کردند. به طور مثال کتاب اقتصادنا آقا محمد باقر صدر را ملاحظه بفرمایید در آن کتاب ایشان می‌فرماید به هیچ وجه ریسک پذیری توجیه کننده‌ی پاداش‌گیری پول نیست. اما چند سال بعد که کتاب بانکداری بدون ربا را نوشتند کاملاً از آن نظر عدول کردند. در این کتاب می‌گویند مگر امکان دارد یک نفر که ریسک‌پذیر هست با کسی که ریسک‌پذیر نیست پاداش یکسان داشته باشد. بنابراین چیزی که من به عنوان آخرین عبارت تقدیم حضورتان می‌کنم این است که فکر می‌کنم تمرکز روی اسلوب اندیشه‌ورزی شهید بهشتی این امکان را فراهم می‌کند که ما شاهد تولد بهشتی‌های دیگر هم باشیم و این ماجراها دارد که ان‌شاء الله خداوند توفیق دهد و بتوانیم بعداً درباره‌اش صحبت کنیم.

منع: https://www.jamaran.ir


[ یکشنبه 98/4/9 ] [ 4:49 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

هر کدوم از بچه ها شده بودن یک انبار باروت که فقط یه جرقه کم داشتن تا منفجر بشن و اثر و آثاری از اردوگاه و عراقی ها باقی نذارن. چه روز بدی بود.

حال و هوای اردوگاه‌های اسرای ایرانی به هنگام شنیدن خبر رحلت امام

جی پلاس: چشمهامون کاسه خون شده بود. از بس گریه کرده بودیم دیگه واسمون مهم نبود که دشمن اشکهامونو ببینه. غذاهامون دست نخورده مونده بود. هیچ کس حوصله هیچی رو نداشت. نه کلاس درسی بود و نه ورزش. در آسایشگاه هم باز بود و کسی بیرون نمی رفت. محوطه اردوگاه خلوت خلوت بود. قبل از این اگه کسی ناراحت بود بقیه دلداریش می دادن اما اون روز همه محتاج دلداری بودن. 

زانوها تو بغل، سرها تو آستین، از صبح همین جوری تو آسایشگاه کز کرده بودیم. کمتر کسی به بغل دستی اش نگاه می کرد. هر کسی خیال می کرد فقط خودش تو آسایشگاهه و بس. کسی کسی رو نمی دید. همه تو خودشون بودن. اونهایی که هنوز چشمهاشون آب داشت، آروم آروم گریه می کردن. شونه هاشون بالا و پایین می رفت. بعضی ها هم شوکه شده بودن. نمی تونستن باور کنن که اتفاقی افتاده.

از صدو سی نفر آدم تو آسایشگاه، کوچکترین صدایی در نمی اومد و تو این خلوتی، تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای چکه کردن شیر آب ته راهروی آسایشگاه بود که در طول این چند سال اسارت، واسه اولین دفعه می شنیدیم، تازه فهمیدیم شیر آب خرابه، اما بچه هایی که این کاره بودن به نظر از همه بی حوصله تر می اومدن.

عراقی ها هم حساب کار دستشون اومده بود. بلندگوها رو قطع کرده بودن و رفته بودن تو لاک خودشون. انگار تو اردوگاه هیچ عراقی ای نبود. فقط دم غروب اومدن آمار گرفتن. اون هم خیلی سریع و بی دردسر. کاری نداشتن که کی، چه جوری وایساده. 

هر کدوم از بچه ها شده بودن یک انبار باروت که فقط یه جرقه کم داشتن تا منفجر بشن و اثر و آثاری از اردوگاه و عراقی ها باقی نذارن. چه روز بدی بود.

یکی از بچه ها گفت: من تا این سن و سال که رسیدم سه دفعه بیشتر گریه نکردم. دفعه آخرش همین روز بود.

یکی دیگه می گفت: کاش زمین دهن وا می کرد و ما می رفتیم توش و این روز رو نمی دیدیم.

اون یکی می گفت: کاش پدر و مادر و تمام کس و کارم مرده بودن اما این مصیبت سرمون نمی اومد.

اونی که قدیمی تر از همه ما بود و همه جای بدنش جای شکنجه دیده می شد، گفت: 

توی این نه سال این سخت ترین روز اسارتم بوده.

همه همین حال و هوا رو داشتیم، انگار همه چی تموم شده بود. اگه همون دقیقه عراقی ها می اومدن و می گفتن آزادین هیچ کس پاشو از در آسایشگاه و اردوگاه بیرون نمی ذاشت.

بیشتر بچه ها خبر رو از رادیو شنیدن، ولی من و چند تای دیگه از همون موقع که احساس خطر کردیم دست به دامن پروردگار شدیم. تموم شب نخوابیدم.

دست آخر یکی از بچه ها که اهل یزد بود قران باز کرد به قصد استخاره و بعد آیه ای رو واسمون تلاوت کرد که خداوند در این آیه به اونها که ملائک روحشونو قبضه می کنه وعده داخل شدن به بهشت رو میده.

دیگه منتظر خبر نشدیم. از همون موقع باورمون شد که همه چی تموم شد و امام از بین ما رفته.

 

برشی از کتاب روایت هجران؛ ص 363-365؛ چاپ چهارم (1386)؛ ناشر: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س). 


[ دوشنبه 98/3/13 ] [ 1:58 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

خوارج دیروز و امروز در نگاه شهید مطهری

 آن چه روشن است قاتلین  حضرت  امیر مومنان علی علیه السلام  گروه خوارج بودند و ابن ملجم نیز به نمایندگی از این گروه و  تفکرانحرافی  به این جنایت تاریخی دست یازید ، فلذا  یکی از اعمال مستحبی اولین شب احیاء ماه رمضان  ، گفتن صد مرتبه ذکر? اللهم العن قَتَله امیر المومنین علیه السلام ? است تا بدین وسیله از گروه خوارج  اعلام تبری و انزجار شود . حال  در کنار این عمل  مستحبی  چه خوب است که درباره گروه انحرافی خوارج نیز تاملی داشته باشیم و با ویژه گی های اخلاقی  وفکری آنان آشنا بشویم.

 برخوردهای شگفت انگیز گروه خوارج با  امیرمومنان که در کتب تاریخی گزارش شده است هر انسان منصفی را به تامل وا می دارد وعمق مظلومیت امام اول شیعیان را به خوبی نشان می دهد و در عین حال عبرت و تجربه های ارزشمندی را در اختیارما مسلمانان امروز قرار می دهد.

مورخان نوشتند آنها  وارد مسجد کوفه می‌شدند و در سخنرانی‌ها و خطبه‌های آن حضرت اختلال به وجود می‌آوردند و چون با برخوردهای منطقی، مستدل و متین امام علی(ع) مواجه می‌گشتند بیشتر عصبانی می‌شدند و شروع به ناسزاگوئی و فحاشی می‌کردند و می‌گفتند:? قاتله ‌الله کافراً ما أفقهه ?  خدا او را در حالی که کافر است بکشد چقدر عالم و فقیهِ حاضر جوابی است! (وسائل الشیعه،ج2، ص106.) آنها در مسجد حاضر می‌شدند؛ اما به آن حضرت اقتدا نمی‌کردند چون او را به خیال خود کافر می‌پنداشتند و در مقابلِ آن حضرت مسجد ومحراب ضرار بر پا می کردند.

روزی حضرت درحال نماز بود یکی از خوارج به نام ? ابن الکوّاء ? وارد شد و با صدای بلند آیه 69 از سوره زمر را خواند: ? و لقد أوحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطنّ عملک و لتکونن من الخاسرین.? ( بحارالانوار،ج41،ص48. )

او می‌خواست با این آیه به حضرت طعنه زده و بگوید:‌ای علی! اگرچه سابقه تو روشن است و پیامبر تو را برادر خود خوانده و تو اول کسی هستی که به او ایمان آوردی و در لیله‌ المبیت به جای او خوابیدی و ایثار کردی؛ اما این را بدان که ?ملاک، حال فعلی افراد است! ? تو اکنون کافر شدی و اعمال گذشته ات را به هدر دادی.

حماقت، جهالت و کله شقی خوارج  سبب شد که در نهایت آنها امام نخست شیعیان را در محراب نماز و مسجد به شهادت رساندند. فضا را به قدری مسموم و آلوده ساخته بودند که وقتی این خبر در میان مردم انتشار یافت اغلب تعجب کرده و از هم می‌پرسیدند و می‌گفتند: مگر علی هم نماز می‌خواند که در محراب به قتل رسیده باشد؟

  آیت‌الله مطهری بعد از نقل این ماجرای تلخ می‌نویسد:

  ? وای به حال جامعه مسلمین از آن وقت که گروهی خشکه مقدس، یک دنده جاهل بی‌خبر، پا را به یک کفش کنند و به جان این و آن بیفتند! چه قدرتی می‌تواند در مقابل این مارهای افسون ناپذیر ایستادگی کند؟ کدام روح قوی و نیرومند است که در مقابل این قیافه‌های زهد و تقوا تکان نخورد؟ جمعیتی که پیشانیشان از کثرت عبادت پینه بسته، مردمی مسلکی و دینی اما در عین حال سدّ راه اسلام، مردمی که خودشان خیال می‌کنند به نفع اسلام کارمی‌کنند اما درحقیقت دشمن واقعی اسلامند ?(جاذبه و دافعه علی،ص150)

شهید مطهری که  خود  گرفتار این جور آدم‌های نامتعادل بود در جای دیگر در توصیف آنان می‌نویسد:

? اگر بخواهید بفهمید جمود با دنیای اسلام چه کرده است همین موضوع را درنظر بگیرید که علی بن ابی طالب را چه کشت؟... اگر بگوییم علی را چی کشت باید بگوییم: جمود، خشک مغزی، خشکه مقدسی. همین‌هایی که آمده بودند علی را بکشند از سر شب تا صبح عبادت می‌کردند. واقعاً خیلی تاثر آور است! علی به جهالت و نادانی اینها ترحّم می‌کرد. تا آخر هم حقوق اینها را از بیت المال می‌داد و به اینها آزادی فکری می‌داد؛ اما بالاخره آنها توطئه چیدند حضرت را به شهادت رساندند.

 ابن ابی الحدید می‌گوید: اگر می‌خواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست؟ به این نکته توجه کنید که اینها وقتی قرار گذاشتند این کار را بکنند مخصوصاً شب نوزدهم رمضان (اولین شب قدر) را انتخاب کردند. گفتند ما می‌خواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون می‌خواهیم امر خیری را انجام بدهیم پس بهتر این است این کار را در یکی از شب‌های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم.? ( اسلام و مقتضیات زمان،ج1،ص68.)

آن شهید  در توصیف بعضی از شاخصه‌های خوارج، تعبیرات و جملات دقیق و ظریفی دارد که امروز لازم است در آن  دقت و تامل بیشتری بکنیم. او می‌نویسد:

? اینها مردم تنگ نظر و کوته دید بودند. در افقی بسیار پست فکر می‌کردند. اسلام و مسلمانی را در چهار دیواری اندیشه‌های محدود خود محصور کرده بودند. مانند همه کوته نظران دیگر، مدعی بودند که همه بد می‌فهمند و یا اصلا نمی‌فهمند و همگان راه خطا می‌روند و همه جهنمی هستند. این گونه کوته نظران، اول کاری که می‌کنند این است که تنگ نظری خود را به صورت یک عقیده دینی در می‌آورند. رحمت خدا را محدود می‌کنند. خداوند را همواره بر کرسی غضب می‌نشانند و منتظر این که از بنده‌اش لغزشی پیدا شود و به عذاب ابد کشیده شود... اینها چون جاهل بودند، تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تکفیر و تفسیق می‌کردند تا آنجا که اسلام و مسلمانی را منحصر به خود می‌دانستند. ? ( جاذبه ودافعه امام علی،ص  158)

ایشان  در جای دیگر می‌نویسد:

? تقوای ظاهری خوارج طوری بود که هر مومن نافذالایمانی را به تردید وا می‌داشت جوّی تاریک و مبهم و فضایی پراز شک و دودلی به وجود آمده بود. آنان دوازده هزار نفر بودند که از سجده زیاد، پیشانی شان و سرزانوهایشان پینه بسته بود. زاهدانه می‌خوردند و زاهدانه می‌پوشیدند و زاهدانه زندگی می‌کردند. زبانشان همواره به ذکر خدا جاری بود، اما روح اسلام را نمی‌شناختند و وثاقت اسلامی نداشتند. همه کسری‌ها را با فشار بر روی رکوع و سجود می‌خواستند جبران کنند. تنگ نظر، ظاهر پرست، جاهل و جامد بودند و سدّی بزرگ در برابر اسلام. علی علیه السلام می‌فرماید: تنها من بودم چشم این فتنه را در آوردم. احدی غیر از من جرات بر چنین اقدامی نداشت و هنگامی دست به چنین اقدامی زدم که موج تاریکی و شبهه ناکی آن بالا گرفته، هاری آن فزونی یافته بود... این من بودم که خطر بزرگی را که از ناحیه این خشکه مقدسان متوجه شده بود، درک کردم. پیشانی‌های پینه بسته اینها و جامه‌های زاهدانه و زبان‌های دائم الذکرشان نتوانست چشم بصیرت مرا کور کند. من بودم که دانستم اگر اینها پا بگیرند چنان اسلام را به جمود و تقشّر و تحجّر و ظاهر گرائی خواهند کشاند که دیگر کمر اسلام راست نشود.?( سیری در نهج البلاغه.ص 186-185.)

مطهری  که خود  در نهایت  مورد ترور و قربانی  خوارج مسلکان وقت ( گروه فرقان ) قرار گرفت در این خصوص بیان صریح ‌تری دارد و می‌نویسد:

 ? خطر جهالت این گونه افراد و جمعیت، بیشتر از این ناحیه است که ابزار و آلت دست زیرک‌ها قرار می‌گیرند و سدّ راه مصالح عالیه اسلامی واقع می‌شوند. همیشه منافقان بی‌دین، مقدسان احمق را علیه مصالح اسلامی برمی انگیزند. اینها شمشیری می‌گردند دردست آنها و تیری درکمان ? (جاذبه و دافعه امام علی(ع)،ص151. ) ? اینها اگر چه با مرور زمان ، خودشان منقرض شدند و رفتند ولی روح تفکر و مذهبشان کم و بیش در میان بعضی افراد و طبقات همچنان زنده و باقی است. ? ( همان، ص 158 )

   مطهری می خواهد بگوید : خوارج هزارو چهارصد سال پیش منقرض شدند و رفتند تو  خوارج زمان خودت را بشناس و ببین چه کسانی امروز گرفتار همان تفکرات و رفتار ،  کردار و گفتارهای انحرافی هستد و جامعه را به تاریکی و ظلمت سوق می دهند؟  بعد مانند علی بن ابیطالب  باش! و چشم فتنه را دربیاور! پس تنها اعلان  انزجارلفظی آن هم فقط دریکی  از  شب های   احیا کافی نیست ، این تنها یک تلنگر است تا ما را به تفکر ، تامل ، تحرک و عمل  وا دارد تا  جامعه از گزند و آسیب خوارج مسلکان در امان بماند.

امسال  شب های احیاء ،  مقارن با پنجم خرداد ، سالروز ترور آیت الله هاشمی رفسنجانی توسط گروه انحرافی فرقان در سال 1358 شده است ، چنان که  پیش آن خود شهید مطهری را  همین گروه خوارج مسلک  ترور کرد و به شهادت رسانید ومتاسفانه  ما امروز بعد از چهل سال شاهد رسوبات فکری خوارج مسلکان فرقانی در بعضی افراد و گروه ها هستیم و هنوز هم فرق شکافتن ها به شکل و شمایل دیگرادامه دارد.

یادداشتی از: عبدالرحیم اباذری

    منبع:     https://www.jamaran.ir 


[ یکشنبه 98/3/5 ] [ 10:3 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 129
بازدید دیروز: 40
کل بازدیدها: 280206