سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راین جهانی از زیبایی - هزارمظهراستقامت
بسیاری از اوقات وقتی در زندگی بزرگان دقیق می شوید می بینید که رعایت اصول خاص و خصوصیات ساده باعث موفقیت آنها شده است .

مجله اینترنتی فرانشر شاید عجیب به نظر برسد که سادگی، رمز موفقیت بسیاری از این افراد است .همانطور که موتزارت می گوید : نبوغ در سادگی است .داستان فوق شاید برای دوستانی که اخبار را پیگیری می کنند، زیاد نو و جدید نباشد، اما در انتهای داستان حتماً به نکات ثروتمندی و موفقیت بار داستان توجه کنید و از آنها در راه موفقیت خود استفاده کنید .

9 سال پیش در یک شب بارانی دو گردشگر موتور سوار آلمانی در راه ماندند و برای اینکه بتوانند در یک جای امن شب را به صبح برسانند به خانه یک روستایی پناه بردند. عباس یک کارگر ساده روستایی همراه خانواده اش تلاش کرد تا به شیوه خودش از مهمانان خارجی به خوبی پذیرایی کند…

کلبه آنها محقر بود و به جز چای آتشی و غذای روستایی چیز دیگری نداشتند. مهمانان عباس خارجی بودند و امکانات او برای پذیرایی اندک. سادگی پذیرایی خانواده عباس و زندگی یکروزه در روستای خوش آب و هوا رضایت حداکثری دو مهمان آلمانی را جلب کرد آنقدر که سه ماه بعد یک گروه هفت نفره آلمانی به پیشنهاد دوستانشان به خانه عباس رفتند. آنها خواستند تا با همان دم پختک و چای آتشی که دوستانشان تعریف کرده بودند در خانه روستایی عباس پذیرایی شوند. صبح عباس راهنمای آنها شد تا بتوانند مناطق دیدنی و طبیعی روستای بزم شهر بوانات فارس را ببینند.

موقع برگشت مهمانان آلمانی 200 هزار تومان به عباس هدیه دادند. این پول در آن زمان برای عباس زیاد بود و او را به این فکر انداخت که بهترین راه برای کسب و کار می‌تواند پذیرایی از گردشگران در یک روستای با صفا باشد. بنابراین شروع به کار کرد. طوری که از نه سال پیش تا امروز 18 هزار گردشگر خارجی به روستای بزم در منطقه بوانات فارس آمده‌اند و عباس هم به عنوان کارآفرین برتر در صنعت گردشگری توانسته 126 لوح سپاس بگیرد و درآمد روزانه اش از روزی سه هزار تومان به 6 میلیون تومان برسد. عباس 35 ساله به 28 کشور دنیا سفر کرد و خانه 80 متری او الان به 120 هزار متر رسیده است!

زهرا و نیلوفر دو دختر کوچک او کوچکترین راهنمایان ایرانی معرفی شده‌اند و تا کنون هم شبکه‌های تلویزیونی آلمان، روسیه، تایلند، شبکه 2 و 4 ایران فیلمهای مستندی با موضوع رونق گردشگری در روستای بزم بوانات پخش کرده‌اند.

او تعریف می‌کند که روزهای اول به آژانسهای مسافرتی شیراز و اصفهان سر زدم و گفتم که می‌توانم از گردشگران شما در روستا پذیرایی کنم. آنها هم گفتند باید مجانی بیایند روستا تا ببینند آیا اوضاع برای پذیرایی مناسب هست. آرام آرام مهمانان من از هفت نفر به چند هزار گردشگر خارجی رسید و به یک حمام خانه ام 12 حمام دیگر اضافه شد تا جایی که می‌توانم الان تا چند هزار گردشگر را در روستا اسکان بدهم و برای پنج هزار نفر در منطقه بوانات اشتغالزایی کنم.

عباس برزگر قصد دارد تا یک هتل عشایری در ارتفاعات روستا بنا کند. او می‌گوید: این هتل یکی از گرانترین مراکز اقامتی ایران خواهد شد. این کار را با کمک ایل عشایری انجام می‌دهم.

برزگر معتقد است که در ایران مسئولان فقط شعار می‌دهند گردشگری صنعت درآمدزایی است. اما من یکی از کسانی بودم که توانستم هم برای خودم و هم اهالی روستای بزم بوانات درآمدزایی کنم. هر روز از یک مغازه خرید می‌کنم تا همه مغازه داران از این کار سود ببرند.

او فهمیده که اصالت و نوع غذا و چارچوب خانواده روستایی بسیار با ارزش است و می‌توان از راه معرفی آن به دیگران هم ارزشها را حفظ و هم برای خود و دیگرن درآمدزایی و اشتغال زایی کرد.

برزگر از گردشگران خارجی در روستا با محصولات کشاورزی خود پذیرایی می‌کند. خانواده و اهالی روستای بوانات همگی در امر کشاورزی موفق هستند و صبحها با عسل طبیعی و گردوی زمینهای خودشان از مسافران پذیرایی می‌کنند.

برزگر ادعا می‌کند که در موفقیتش هیچ سازمان و مرکزی دخالت نداشته است.” سازمان میراث فرهنگی پروانه گردشگری به من نمی‌داد و می‌گفت که باید تحصیلات عالیه داشته باشی. اما زمانی که کارم رونق گرفت پروانه افتخاری گردشگری دادند و در همایش هایشان از من و دخترانم تقدیر کردند.”

او می‌گوید که همه تجربیاتش را در برخورد با گردشگران به دست آورده است.” به عنوان یک گردشگر به کشورهای اروپایی سفر کردم تا ببینم یک توریست به چه چیزهایی نیاز دارد و آنها برای گردشگران چه کاری انجام می‌دهند. این موضوع کمک زیادی به من کرد. من متوجه شدم که بهترین راه پذیرایی از مهمان خارجی رفتار درست با اوست. نباید مصنوعی به آنها خوشامد بگویید. درست است که زبان شما را متوجه نمی‌شود اما می‌فهمد که از او برای چه منظوری پذیرایی کرده اید. گردشگر خارجی فقط می‌خواهد به او توجه شود، همه چیز بهداشتی باشد، دروغ نشنود و احساس نکند که می‌خواهید جیب او را خالی کنید. این سادگی در رفتار و گفتار باعث شده تا آنها از زندگی روستایی لذت ببرند. ما مسافران را به خانه مان راه می‌دهیم نه برای چاپلوسی بلکه می‌دانم آنها می‌خواهند یک زندگی واقعی روستایی را ببینند و با همان آدمها زندگی کنند. هر کدام از ما که از مسافر خارجی پذیرایی می‌کنیم مانند یک سفیر ایرانی هستیم که ایران را به کشورهای دیگر معرفی می‌کنند. بنابراین باید بهترین رفتارها را با گردشگر خارجی داشته باشیم.

برزگر در زمینه طبیعت گردی هم فعالیت می‌کند و با اینکه در 80 کیلومتری پاسارگاد قرار دارد می‌تواند با استفاده از دو آژانس مسافرتی خود تورهای طبیعت گردی، پرنده نگری، عشایر و بازدید از جاذبه‌های تاریخی را راه‌اندازی کند.

عباس برزگر می‌گوید: وقتی فعالیت من و خانواده ام مورد استقبال دیگران قرار گرفت و بسیاری از کشورها به استفاده از خدمات ما علاقه نشان دادند کارشناسان داخلی و خارجی حوزه گردشگری پیشنهاد کردند که پس از این می‌توانیم در برگزاری تورها و دعوت از مسافران و گردشگران خارجی با افراد متخصص همکاری کنیم تا بتوانیم موفقتر از گذشته عمل کنیم و علاوه بر آن خودمان مجری تورها باشیم؛ این شد که به فکر را ه‌اندازی شرکت خدمات مسافرتی بوان گشت افتادم و با همکاری دوستان این شرکت تشکیل شد. البته این را هم بگویم که من از روزی که متوجه شدم بوانات قابلیت جذب گردشگر را دارد، به گونه‌ی برنامه ریزی کردم که از ورود تور مردم روستایی و شهری و حتی عشایر از مزایای اقتصادی تورها و ورود گردشگران به منطقه بهره مند شوند.

برزگر می‌گوید: مشکل ما ایرانیان این است که می‌نشینیم تا دیگران برای ما برنامه ریزی کنند. در حالی که جوانان کشور ما می‌توانند به راحتی با کمی ذوق و سلیقه کاری کنند که هم خودشان درآمد خوبی داشته باشند هم دیگران از کنار آنها سود ببرند.

او می‌گوید: کمتر کسی دنبال کارآفرینی می‌رود. مطمئن باشید هر روستایی در ایران به تنهایی می‌تواند از ابیانه بهتر و پر رونق تر باشد.

همه اهالی منطقه بوانات و روستای بزم از دهکده گردشگری عباس درآمد دارند. دیگران هم می‌توانند بیایند و ببینند که چطور یک پسر ساده روستایی با سواد بسیار کم توانست کارآفرینی کند و از صنعت گردشگری به معنای واقعی درآمد زایی کند.

روستای بزم در 17 کیلومتری شهر بوانات به سمت استان یزد و کرمان آخرین نقطه استان فارس است که به منطقه گردشگری بوانات معروف شده است. فاصله این منطقه از شیراز و یزد دو ساعت و نیم است.

مجموعه گردشگری بوانات سه اتاق قدیمی دارد که هرکدام حدود 700 سال قدمت دارند و 500 دلار هزینه یک شب اقامت در این اتاقها است.

سوئیت‌های مدرن و سنتی و 6 اتاق عمومی، ویلاهای وسط باغ و گالری عکس و موزه مردم شناسی و کشاورزی گوشه‌ی از امکانات این مجموعه است. همچنین امامزاده بزم و در کنار آن بارگاه امام زاده شاه میرحمزه (ع)، پل تاریخی سوریان، منطقه گردشگری محمد حنیفه و مسجد جامع سوریان و موزه بوانات از جمله بناهای تاریخی و مناطق گردشگری منطقه بوانات فارس هستند.


[ پنج شنبه 93/3/8 ] [ 6:5 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]














 



[ سه شنبه 93/2/23 ] [ 9:30 صبح ] [ غلامرضابالایی راینی ]
یک مطالعه نشان می دهد که غر زدن همسران و تقاضاهای بیش از اندازه آنها خطر مرگ هردو آنها را در میانسالی دو برابر افزایش می دهد.

محققان دانمارکی در مطالعه ای متوجه شده اند که درخواست های بیش از اندازه شریک زندگی، فامیل و یا افرادی که در نزدیکی انسان زندگی می کنند خطر مرگ انسان را در میان سالگی دو برابر افزایش می دهد.

به گفته محققان، تنش ناشی از بحث و جدل ها و یا نگرانی دائمی منجر به ابتلا به بیماری قلبی، کاهش عملکرد سیستم ایمنی بدن و سایر مشکلات سلامتی می شود.

همچنین به نظر می رسد که این خطر در مورد مردان بیشتر از زنان است زیرا مردان بر خلاف زنان مشکلات خود را با دوستان و یا خانواده در جریان نمی گذارند.

محققان در این مطالعه متوجه شدند که بسیاری از مردان تنها به همسر خود اعتماد می کنند و مشکلات را با وی در میان می گذارند که او نیز به نوبه خود بر غم و اندوه آنها می افزاید.

در این مطالعه دکتر پیکی لوند و همکارانش از دانشگاه کوپنهاگ در دانمارک 9 هزار و 875 مرد و زن 36 تا 52 ساله را برای مدت 11 سال مورد پیگیری قرار دادند.

در طول این مطالعه 196 نفر از افراد مورد مطالعه به دلیل ابتلا به بیماری قلبی، سرطان، بیماری کبد و خودکشی جان خود را از دست دادند.

محققان سپس از با استفاده از فرمول ریاضی احتمال مرگ مردان و زنان را بر اساس تعداد دفعاتی که افراد مورد مطالعه بحث و جدل خود را با همسران، خانواده و یا دوستان گزارش داده بودند و یا تحت نق زدن آنها قرار گرفته بودند، محاسبه کردند.

این مطالعه نشان داد: مردانی که اعلام کرده بودند با تقاضاهای بسیاری از جانب همسر، خانواده و یا دوستان خود مواجه می شوند خطر مرگ آنها در مقایسه با زنانی که در همان رده قرار داشتند 34 درصد بیشتر بود.

این مطالعه که در مجله Epidemiology and Community Health منتشر شده است تنش را عامل اصلی مرگ های زودهنگام اعلام کرده است زیرا تنش موجب افزایش فشار خون و ابتلا به بیماری قلبی می شود.

[ دوشنبه 93/2/22 ] [ 4:48 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
هنگامی که در یک جمع و محفلی هستید، مدام به ساعت خود نگاه نکنید مگر آن که بلافاصله قصد ترک آن محل را داشته باشید. وقتی به ساعتتان نگاه می‌کنید دیگران اینگونه برداشت می‌کنند که شما خسته و بی حوصله شده‌اید.
آداب تشکر کردن :
متشکرم یکی از اولین کلماتی است که در کودکی یاد می گیریم . مشکل این است که در بچگی همیشه باید از همه تشکر کرد . باید مداوم بگویید : متشکرم ،ممنونم ، مرسی خانم ، مرسی آقا . بله . باید از همه تشکر کرد تا این که بالاخره یک روز از این که باید از همه ی کره زمین و موجوداتش تشکر کنید خسته و بیزار می شوید . آن وقت است که به جای تشکر خواهید گفت : " اه" به این میگویند رسیدن به دوران بلوغ !

شاید هم فکر میکنید در بچگی آن قدر تشکر کرده اید که حالا در دوران بلوغ سهمیه ی تشکرتان تمام شده . برای همین است که دیگر زیاد تشکر نمی کنید یا این که برای گفتن "متشکرم" وقت کم می آورید،یا شاید عجله دارید و درس و کار و زندگی دیگر حوصله ای برایتان باقی نگذاشته .

بهر حال بعد از دوران بلوغ دیگر کمتر تشکر می کنید ،در حالی که برای ادای کلمه ی "متشکرم" فقط به یک ثانیه وقت احتیاج دارید . یعنی همان اندازه که " آه "گفتن وقت میگیرد .

تشکر کردن علامت این است که کسی برای شما کاری انجام داده و آن کار در شما اثر خوبی به جا گذاشته است . برای همین باید از نانوا که نان می دهد تشکر کرد . از لبنیاتی که بقیه پول را پس می دهد تشکر کرد . باید از افرادی که جایشان را در اتوبوس به شما می دهند تشکر کرد یا آن هایی که در را برایتان باز می کنند یا به شما کمک می کنند و یا ... حالا روزگاری است که ادای این کلمه شما را محبوب خاص و عام می کند . آداب تشکر کردن هم مانند سایر کارها آدابی دارد .
چگونه باید به یک خارجی بگویید: متشکرم . به یک عرب=شکرا" به یک آلمانی=دانکه شون به یک ایتالیایی=گراتزی به یک فرانسوی =مرسی ، به یک انگلیسی=تنکیو  به یک ترک =چخ ممنون ، به یک ناشنوا = کافی است فقط سرتان را خم کنید ! لطفا" کلمه ی "لطفا" را به شخصی می گویند که تقاضایی از اوکرده باشند ،مثلا" ساعت را بپرسند . نشانی بگیرند ، کبریت بخواهند .ولی اشکال این جا است که همیشه بعد از لطفا" ، باید کلمه ی "متشکرم"را هم بکار برد.(که جمعا" می شود دو ثانیه) البته این در صورتی است که شخص مقابل تقاضایتان را انجام دهد و گرنه شاید مجبور شوید بدو بی راه نثارش کنید .

آداب پرسیدن ساعت برای این که جلوی مردم مودب جلوه کنیم ، باید یاد بگیریم چطور سوال کنیم . مثلا" چطور از یک خارجی وقت را بپرسیم. مستر (یا میسیز)خارجی ساعت چند است ؟ مستر(یا میسیز)خارجی ممکن است بگویید ساعت چند است؟ لطفا" ساعت را به من بگویید. البته فراموش نکنید که در موقع پرسیدن وقت نباید ملیت طرف را به رخش بکشید.مثلا" نگویید آقای فرانسوی ساعت چند است ؟ بهترین انتخاب این است که بگویید ساعت چند است ؟ یا میشه لطفا" بگین ساعت چنده ؟ توجه اگر به زبان مادری خویش جواب شما را داد وی را مسخره نکنید !
آداب خواهش کردن :
"خواهش می کنم" را زمانی به کار می برند که طرف بخواهد جواب تشکر شما را بدهد. در این صورت می گویید خواهش میکنم،این که کاری نبود.(در حالی که کاری بوده کارستان). البته شما غریقی را که تصمیم به خودکشی داشته نجات می دهید(تازه بعد هم می فهمید که سینه پهلو کرده)دیگر نبایید بگویید " این که کاری نبود "مخصوصا" نباید بگویید "در خدمتم." زیرا ممکن است او به امید جواب شما دوباره دست به خودکشی بزند و خود را غرق کند.

به هر حال در جواب کسی که از شما تشکر می کند همیشه باید بگویید "خواهش می کنم ". معذرت می خواهم : معذرت را وقتی می خواهند که به طرف مقابل از نظر جسمی و روحی آزار رسانده باشند . چه زمان باید معذرت خواهی کرد؟ وقتی از کنار کسی رد می شوید و برای لحظه ای جلوی نور آفتاب را می گیرید و او را در سایه قرار می دهید . وقتی پای کسی را لگد می کنید. وقتی کسی را "هل "می دهید. وقتی اشتباها" کسی را به قتل می رسانید !

توجه : سربازی که در جنگ دشمن را بکشد نباید از خانواده ی او معذرت خواهی کند ،بلکه اگر تیرش به خطا رفت باید از فرمانده اش عذر خواهی کند. ممکن است مرا ببخشید؟ وقتی طلب بخشش می کنند که به طرف مقابل آزار و صدمه رسانده باشند . در این صورت می گویند : " مرا ببخشید " اگر می خواهید شیک تر به نظر بیایید بگویید : " ممکن است مرا ببخشید ؟" از این هم شیک تر ؟ "از شما خواهش می کنم مرا ببخشید" (باید هم خواهش کنید چون معلوم نیست او شما را ببخشد یا نبخشد!) وقتی کسی را با اتومبیل زیر می گیرید حتما" باید بگویید: " خواهش می کنم مرا ببخشید که شما را زیر گرفتم " نه این که فقط بگویید : " وای بخشید " و اگر هنوز زنده باشد باید در جواب شما بگویید : "آه خواهش می کنم . مهم نیست . اختیار دارید."
آداب سلام کردن به دیگران :
سابقا"در روستاها همه به یکدیگر سلام می کردند ولی حالا جمعیت کره ی زمین آن قدر زیاد شده که دیگر وقت باقی نمی ماند تا به همه ی مردم سلام کنیم . مردم از سلام کردن ما خوششان می آید و چون این کار هیچ خرجی بر نمی دارد،بهتر است از سلام کردن دریغ نکنید . چگونه باید سلام کرد ؟ خیلی آسان است ، بگویید سلام .میان جوانان و دوستان صمیمی ، "به به سلام".(یا اسم او را می برید یا نمی برید.) به یک خانم ،"سلام خانم".(بدون این که نامش را برید.) به یک آقا ،"سلام آقا".(بدون این که نامش را برید.) در موارد کاری ویا معاملات تجاری حتما" نام فامیل طرف را بر زبان بیاورید. "سلام خانم.سلام آقا " مجبور نیستید به اینها سلام کنید: به آشنایی که در حال زدن صندوق بانک است . به فردی که در حال خودکشی است(اول باید او را نجات دهید بعد سلام کنید!)
آداب دست دادن :
با این افراد شما دستتان را جلو نبرید. بگدارید اگر او مایل بود دست دراز کند :
1- به یک خانم 
2- به شخص مسن تر از خودتان 
3- به یک شخصیت مهم 
4- به کسی که به شما معرفی می شود .
 
نکته: همیشه در مواجه با فرد بزرگتر سلام کردن وظیفه کوچکتر است اما دست دادن وظیفه بزرگتر. یعنی تا زمانیکه بزرگتر رغبت به دست دادن نشان نمی دهد کوچکتر نباید به سمت او دست دراز کند حتی در بعضی فرهنگ ها این حرکت یعنی دست دادن کوچکتر به بزرگتر نوعی نوعی بی احترامی محسوب می شود!
توجه : به فقیری که دستش را پیش آورده ، نباید دست بدهید . بلکه سکه ای در کف دستش بگذارید . آیا برای دست دادن باید دستکش ها را از دستش بیرون آورد ؟ بله شخصی که می خواهد با شما دست بدهد ، مایل است دست شما را بفشارد نه دستکش را . توجه : فقط یک بوکسور می تواند در موقع سلام با حریف دستکش هایش را از دست ها در نیاورد. از قدیم گفته اند:"سلام ناخدا با ناخدا ، توپ است در دریا.

آداب معرفی کردن :
هرگز نباید دو نفری را که با هم آشنا نیستند برای مدت طولانی در کنار یکدیگر تنها گذاشت . باید از قبل آن ها را به هم معرفی کرد . یادمان باشد که همیشه فرد پایین دست را (چه از نظر سنی ، چه شغلی و ...) به فرد بالادست هاکه این افراد هستند ، خانم ها(در مقابل آقایان ) مسن ها (در مقابل جوانان) روسای حکومتی (در مقابل بقیه ی افراد) معرفی کنید. حتی اگر پدرتان نیز بسیار قابل معرفی باشد ، هرگز اول او را به یک دوست جوان معرفی نکنید بلکه دوست را به پدرتان معرفی کنید . "بابا،دوستم فلانی را معرفی می کنم ." نه اینکه "آقای فلانی ! پدرم را به شما معرفی می کنم ." اما اگر بر فرض دوستتان سیاه پوست است و پدرتان نیز به تبعیض نژادی معتقد است ، از قبل پدرتان را از رنگ پوست او با خبر کنید . اگر هم بعد پدرتان خواست که دوستتان را عوض کنید پدرتان را عوض کنید . اگر دوستتان کشفی کرده بدنیست کشف او را یادآوری کنید . "آقای فلانی را که کاشف قند شور است به شما معرفی می کنم . "

توجه : اگر آقای فلانی هیچ کشفی نکرده نباید بگویید:"آقای فلانی را که هیچ کشفی نکرده به شما معرفی می کنم ." برای معرفی بی نوایی که نام فامیل بسیار عجیب و مشکلی دارد کافی است او را با نام کوچکش معرفی کنید.

" آداب احترام گذاشتن :

 حرمت به افراد ، حرمت به تفاوت ها و طرز تفکر و منش متفاوت آنها است . تصور کنید اگر بنا بود تمام مردم کره ی زمین مانند هم بودند ،دنیا چه قدر خسته کننده می شد . آیا باید حرمت دیگران را حفظ کرد ؟ بله ، باید حرمت تمام انسانها را حفظ کرد . زیرا بالاخره افرادی هم وجود دارند که ما باید خودمان را مجبور کنیم به آنها احترام بگذاریم مثل : آن ها که مرتبا" بوق می زنند. آن ها که لوله ی اگزوز موتورسیکلتشان را دست کاری می کنند تا صدای گوش خراشی بدهد . آن ها که ... آن ها که ... و سر انجام آن هایی که حرمت هیچ کس و هیچ چیز را نگه نمی دارند:

1- حرمت به خارجیان :
فراموش نکنیم به محض اینکه به آنطرف مرز قدم بگذاریم ، ما هم غریبه و خارجی می شویم .

خارجی ها می توانند سیاه پوست ، زرد پوست ، سرخ پوست ، باشند.(ولی البته هرگز آبی پوست نمی شوند.) شاید این رنگ ها هستند که بیشتر سفید پوستان را جری می سازند.

حرمت آداب و رسوم خارجی ها را حفظ کنیم . با یک سیاه پوست درباره ی برده های سیاه پوست صحبت نکنیم و یک آلمانی را از اعقاب هیتلر نخوانیم . وقتی یک موجود فضایی را که از کره مریخ آمده ، دیدید ،به او نخندید. یک چینی را که سگ و گربه می خورد مسخره نکنید مگر این که سگ و گربه ی شما را خورده باشد. توجه : هرگز به یک خارجی نگویید " اجنبی ".

2- حرمت به افراد مستمند :

افراد مستمند مناعت خود را دارند . آن ها فقر خود را پنهان می کنند . شما هم باید طوری رفتار کنید که انگار فقرشان ا نمی بینید . (البته وقتی سائلی را دیدید که از شما درخواست کمک می کند ، خودتان را به آن راه نزنیدا! ) چه طور باید به مستمندان نشان دهید که فقرشان را نمی بینید ؟ از او پول قرض بخواهید ! توجه : هرگز به احمق ها نگویید احمق بینوا . حتی اگر آن احمق بینوا باشد .

3- حرمت به ثروتمندان :

پولدارها زندگی جالب و راحتی ندارند . مغز آن ها دیگر به چیز های ساده و با مزه و شاد نمی اندیشد . آن ها دیگر نمی دانند برای تفریح بیشتر چه کنند . آن ها دیگر بلد نیستند وقت گذرانی کنند چون وقت برایشان طلاست . آیا فکر می کنند چون ثروتمند هستند خوشبخت اند و نخواهند مرد ؟ پس بدبخت خوشبخت ها ...!

4- حرمت به خانم :

خانم ها بسیار قابل حرمت هستند به همین دلیل : آقا باید در را برای خانم باز کند و بگذارد که او اول وارد شود و هم چنین باید کمی زودتر سر قرار حاضر شود . آقا نباید یک متر جلوتر از خانم حرکت کند (نیم متر اشکالی ندارد !) آقا باید موقع رساندن خانم به منزل آن قدر بایستد تا خانم وارد منزل شود .

پسرها نباید دختر ها را مسخره کنند حتی اگر زیبا نباشند . آیا پسرها مطمئن هستند که خودشان خوش قیافه هستند ؟ و تا ابد خوش قیافه باقی خواهد ماند؟

نباید فراموش کرد که دخترانی هستند که خیلی زیبا نیستند ولی می توان در کنار آنها خوشبخت بود و از همه مهمتر ممکن است کم حرف باشند این خود بزرگ ترین نعمت است . ( سیرت زیبا برتر از صورت زیبا است)

5- حرمت به چاق ها :

اگر چاق ها چاق هستند ، تقصیری ندارند . اغلب به اندازه ی یک فرد عادی غذا می خورند . در حقیقت کافی است به سیب زمینی چشم در چشم نگاه کنند و چاق شوند . چاق ها زندگی مشکلی دارند . همه به آن ها نگاه می کنند . آن ها را مسخره می کنند . وقتی از پله ها بالا می روند نفسشان بند می آید . هرگز نمی توانند شیک پوش شوند . از همه مهمتر هرگز نمی توانند با یک فرد عادی در وزن معمولی الاکلنگ بازی کنند زیرا همیشه الاکلنگ طرف چاق ها پایین است و روی زمین می ماند . باید چاق ها را دوست داشت ، زیرا چاق ها دلشان هم چاق و بزرگ است .
توجه : در درون هر انسان چاق ، یک انسان لاغر فریاد می زند : " بگذار من از این زندان خلاص شوم ."
 
6- حرمت به معلم :
اگر استادتان شما را دوست ندارد ، به این معنی است که دیگر شغلش را دوست ندارد . بهتر است با او مدارا کنید . توجه داشته باشید که اگر معلم نبود ، شما چه قدر احمق از دنیا می رفتید .
-زندگی معلم را خراب نکنید .
-وقتی او حرف می زند شما حرف نزنید .
-نگویید فهمیدم .(چون حقیقت ندارد.)
-مدام به ساعتتان نگاه نکنید .
-فکر نکنید این او است که بد درس می دهد .
-شاید این شما باشید که بد می فهمید .
-فکر نکنید که از جریمه کردن شما لذت می برد .
-لاستیک اتومبیلش را پنچر نکنید .
-اگر در درسی نمره ی تک گرفتید ، پدرتان را نفرستید تا با او زور آزمایی کند !
7- حرمت به پیرها :
در هر دوره از زمان ، به مغزمان فرو می کنند که جوان های این دوره بد تربیت شده اند . دوره ی قدیم جوان ها بهتر بودنند و همیشه این حرف را پیرها می زنند . جوان ها صندلیشان را به پیرها نمی دهند . پیرها هم همینطور، صبر داشته باشید . بالاخره یک روز پیرها میروند و شما جوان ها پیر می شوید و میتوانید روی صندلی آنها بنشینید .

هرگز پیرها را نزنید . آن ها شکننده اند و مانند یک لیوان نازک زود می شکنند . با آن ها قبل از سفر ابدی شان مهربان باشید . بگذارید از کره ی زمین خاطره ی خوبی با خود ببرند . این باعث می شود ابدیت شان را با آرامش و حوصله سپری کنند . هر بار که سالخورده ای را می بینید ، کودک نوجوانی را به خاطر بیاورید که دورانی طولانی از جوانی اش گذشته است .

توجه : فراموش نکنید که میان پیر و جوان فقط چند سال سن قرار گرفته است .

8- حرمت به پلیس :
دو نوع پلیس وجود دارد : پلیسی که پس از دزدیدن یک موتورسیکلت از دستش فرار می کنیم و پلیسی که پس از دزدیده شدن موتورسیکلتمان به او مراجعه می کنیم ، هر دو یک نفر هستند!
پلیس ها هم رحم و عطوفت دارند . هر بار که اطلاعاتی از پلیس می خواهید باید بگویید : "سلام سرکار" " لطفا" سرکار " " متشکرم سرکار " " خداحافظ سر کار " و هر بار که از کلانتری خارج می شوید ، هرگز نگویید به امید دیدار .  بگویید : بدرود . خداحافظ.  
-
قوانین مهم معاشرت پسندیده

در روزگاران پیشین به آداب و نزاکت اجتماعی بهای بیشتری داده می‌شد، اما افسوس که جامعه امروز دستخوش تحولات گوناگونی شده است. مقصود من آن نیست که مردم باید همانند روبات آداب معاشرت را یک به یک و مو به مو، برده وار رعایت و اجرا کنند بلکه رعایت برخی آداب پسندیده به شما کمک خواهد کرد تا شأن و منزلت اجتماعی‌تان ارتقا یابد. من نکاتی را گرداوری کرده‌ام که می‌تواند شما را از یک فرد عامی به یک انسان متشخص و جنتلمن تبدیل کند. با رعایت این نکات ساده به شما اطمینان می‌دهم که دیگران شما را در زمره افراد با اصل و نسب و فرهیخته قرار خواهند داد. شخصی که دیگران آرزوی معاشرت و شراکت با وی را دارند و لازم به ذکر نیست که همواره خانم ها از ملاقات با یک مرد متشخص خوشنود خواهند شد.

- همیشه مودب باشید
اگـر هـم از کـسی خوشتان نمی آید نیازی نیست که شان و منزلت خودتان را تا سطح اجـتمـاعی آن فرد تنزل دهید. مودب و با نزاکت بـاشید تـا بـرتـری خـود را نـسـبـت بـه آن شخص ثابت کنید.

- هیچگاه دشنام ندهید
دشنام و ناسزاگویی مطلقا ممنوع می باشد. چون نشان دهنده آن است که شما قادر نیستید برای بـیـان عقاید خودتان از واژه ها ولغات مناسبتری بهره بگیریـد. از آن گذشته لاابالیگری همیشه دور از نزاکت و ادب می باشد.

- با صدای بلند صحبت نکنید
هنگامی که با صدای بلند صحبت میکنید، بـاعث بالا بردن سطح استرس میان اطرافیان خود میگردید. بـلند صحبت کردن بیانگر آن است که شما قادر به بحث منطقی با دیگران نـیـستید و عجز شما را در استدلال معقولانه نشان می دهد و آنکه می خـواهـیـد حرف خودتان را با توسل به زور وخشونت به کرسی بنشانید . هـمـچـنـیـن بلند صحبت کردن سبب جلب توجه اطرافیان میگردد البته توجه منفی.

- کنترل خود را از دست ندهید
زمانی که شما کنترل اعصاب خود را از دست میدهید و از کوره در میروید به همه نشان می دهید قادر به کنترل احساسات و هیجانات خود نمی باشید. وقـتـی هم که شما از کنترل رفتار خودتان عاجز می بـاشیـد، چـگونـه قـادر بـه کـنـترل چیز دیگری خواهید بود؟ همواره خونسردی خود را حفظ کنید (کار آسانی نخواهد بود اما به زحمتش می ارزد).

- به دیگران خیره نشوید
زل زدن به دیگران و چـشـم چـرانـی نوعی تعرض به دیگران محسوب می گردد. شما که نمی خواهید بی جهت دیگران را مرعوب خود سازید؟ البته این سخن بدین معنی نیست که در هنگام صحبت کردن با کسی رو از او برگردانید، روبرگرداندن مخالف برقراری ارتباط چشمی و دور از ادب است.
خیره شدن هم با برقراری ارتباط چشمی تفاوت دارد. بنابراین ارتباط چشمی برقرار کنید ولی به کسی خیره نشوید.

- صحبت کسی را قطع نکنید

پیش از آنکه اظهار عقیده ای بکنید، اجـازه دهـیـد صـحـبت دیگـران بـه پایان برسد. میان صحبت کسی پریدن نشانه بی نزاکتی و عدم برخورداری از مـهـارتـهای اجـتـمـاعـی فرد می باشد. اگر نمی خواهید خودبین و از خود راضی بنظر آیید، هیچگاه صحبت کسی را قطع نکنید و هرگاه که ناچار بـه انـجـام ایـن کـار شـدیـد حتـما بـا گـفـتـن جـمله معذرت می خواهم ، اقـدام بـه انـجام آن کار کنید. مـودب بـودن بـه مـفـهـوم آن اسـت کـه بـرای موقعیت، عقاید و احساسات دیگران احترام قائل شویم.

- همیشه وقت شناس باشید
مهم است که به وقت دیگران احترام بگذارید.سـر مـوقـع در جـلسات، قـرار مـلاقـات هـا، موقعیت های شغلی و اجتماعی حضور یابید. هـمچـنـین یک فرد متشخص می داند چه زمانی باید میهمانی را ترک کند.

- اسرار زندگی خصوصی خود را فاش نسازید
آبرو، شرافت، صداقت و بصیرت بـزرگـتـریـن و مـهـمـتـرین عـامـل برای حفظ اعتبار یک فرد متشخص می باشد. جزئیات زندگی عشقی شما باید محرمانه باقی بمانند. بـنـابـراین هرگاه شخصی در مـهـمـانی شـروع بـه سـخن چیـنـی کرد، از اعـتماد مـعشوقتان سوء استفاده نکرده و صحبتی در رابطه به زندگیتان به میان نیاورید.
 
- آب دهان نیاندازید
 اغلب مردها این کار را به طور ناآگاهانه انجام می‌دهند. آب دهان انداختن بسیار زننده بوده و بی‌شخصیتی فرد را می‌رساند. هیچگاه آب دهان نیاندازید مگر آن که بخواهید ثابت کنید انسان بی‌نزاکتی هستید.

- حرمت بزرگترها را نگاه دارید
در واقع شما باید همانطور که دوست دارید مورد احترام دیگران باشید خود نیز به دیگران احترام بگذارید. من به این علت بزرگترها را مورد تاکید قرار دادم که امروزه جوانان خیال می‌کنند همه چیز را می‌دانند و از همه چیز سر در می‌آورند و در واقع خود را عقل کل می‌دانند، اما اینطور نیست. کافی است به 5 سال پیش خود بیاندیشید.....یقینا شما امروز بسیار باهوش‌تر و با تجربه‌تر شده اید. اینطور نیست؟ با آن که 5 سال پیش نیز فکر می‌کردید همه چیز را می‌دانید.

- به اشتباهات دیگران نخندید
این یکی از پست‌ترین کارهای است که کسی ممکن است انجام دهد. هنگامی که شما اشتباهی مرتکب می‌شوید یا خراب کاری می‌کنید تنها انتظاری که از دیگران دارید آن است که اشتباهات و خطاهای شما را به رویتان نیاورند و از آنها چشم‌پوشی کنند. از آن مهمتر شما را به واسطه آنها مورد تمسخر قرار ندهند.

- کلاه خود را از سر بردارید
  شاید امروزه این رسم دیگر هوادار نداشته باشد. شما می‌باید کلاه و هر آنچه بر سر دارید را به هنگام داخل شدن به منزل از سر خود بردارید. از آن گذشته هیچگاه با کلاه بر سر میز شام ننشینید چون این کار نشانه بی نزاکتی مفرط است.

- پیش از صرف غذا منتظر بمانید همه میهمانان سر جایشان بنشینند.
زمانی که برای صرف غذا سر میز نشسته‌اید، باید منتظر بمانید تا تمام میهمانان کاملا سر جایشان بنشینند و آماده صرف غذا شوند. همه افراد باید در یک زمان شروع به صرف غذا کنند. این نکته اگرچه موشکافانه به نظر می‌رسد، اما بسیار حائز اهمیت است.

فخر فروشی نکنید
  هیچکس از آدم لاف زن خوشش نمی‌آید. در هنگام گفت‌وگو درباره مسائل مالی به دارایی‌های خود اشاره نکرده و ثروت خود را به رخ نکشید.

- به ساعتتان نگاه نکنید
هنگامی که در یک جمع و محفلی هستید، مدام به ساعت خود نگاه نکنید مگر آن که بلافاصله قصد ترک آن محل را داشته باشید. وقتی به ساعتتان نگاه می‌کنید دیگران اینگونه برداشت می‌کنند که شما خسته و بی حوصله شده‌اید.

منبع: میگنا

[ پنج شنبه 93/2/18 ] [ 6:31 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

پرنده‌ای آفریقایی به نام بوجانگا با تقلید صداهای هشدار خطر دیگر حیوانات، آنها را از ترس شکارچی فرضی فراری می‎دهد و با خیال راحت، غذای بادآورده را نوش جان می‏‌کند.

به گزارش خبرآنلاین، بوجانگای دم‏‌راکتی (Fork-tailed drongo) پرنده‌ای است ریزجثه که می‎تواند صدای بسیاری از حیوانات دیگر را تقلید کند. اما دانشمندان به تازگی متوجه شده‎اند که این پرنده می‎تواند حداقل 51 نوع صدای هشدار خطر از خود درآورد که ففط 6 مورد آن مختص خانواده بوجانگاهاست و بقیه مربوط به جانوران دیگر مانند دم‎عصایی‏‌ها (میرکت) و لیکوهاست. به گزارش نشنال‏‌جئوگرافیک، دانشمندان پس از 850 ساعت مشاهده رفتار بوجانگاها متوجه شدند که این پرنده حدود یک‏‌چهارم از غذای روزانه خود را از طریق فریب دادن دیگر حیوانات بدست می‎آورد؛ بدین ترتیب که وقتی غذایی را پیدا می‏‎‏کند و رقیبانی را در اطراف خود می‏‌بیند، صدای هشدار خطر آن موجودات را تقلید می‎کند؛ بدین ترتیب حیوانات رقیب از ترس شکارچی فرضی فرار را بر قرار ترجیح می‎دهند و بوجانگا با خیال راحت به سراغ غذا می‏‎رود.

جالب اینجاست که بوجانگا همیشه یک صدا را تقلید نمی‌کند و به همین دلیل بر خلاف سرنوشت داستان مشهور چوپان دروغگو، روشَش لو نمی‌رود. دانشمندان در مشاهدات خود متوجه شدند که بوجانگا بعضی وقت‌ها دوباره به سراغ حیوانی که قبل‌تر غذایش را دزدیده بود، می‏‏‌رود و در 75 درصد این تلاش‌های مجدد، از صدایی دیگر استفاده می‎کند. بدین ترتیب، بوجانگا از شک بردن حیوانات رقیب جلوگیری می‏‌کند و می‎تواند بازهم آنها را فریب داده و از غذای بادآورده لذت ببرد.

 


[ جمعه 93/2/12 ] [ 6:15 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
همیشه چیزی برای غافلگیر کردن نامزدتان داشته باشید. گاهی توی کیفش، لای کتابش، در داشبورد ماشینش چیزی را جا بگذارید یا هدیه ای برایش قرار دهید. بگذارید وقتی کنار شما نیست، بو و خاطره و حس شما را دریافت کند. لازم نیست هدیه حتما بزرگ باشد. یک هدیه کوچک ارزان قیمت هم می تواند پر از حس های خوب باشد.
برنامه ریزی برای سفر

میان شلوغی کار و درس و کارهای عروسی، وقتی هم برای یک سفر دو نفره باز کنید. گاهی باید در زندگی خطر کرد و از محدوده آسایش کمی بیرون آمد. بدون هیچ هراسی برنامه ریزی کنید و لحظه های شادی را در کنار یکدیگر تجربه کنید.

صحبت کردن

مردها همیشه در مورد مسایل ریز و درشت اطلاعات متنوعی دارند و می توانند در مورد همه چیز نظری برای بیان داشته باشند. باید بدانید پس از یک موقعیت اعصاب‌‎خوردکن یا پر استرس به هیچ وجه برای حرف زدن زمان خوبی نیست. اگر یکی از دو طرف در این شرایط مشتاق مکالمه بود، آن یکی باید او را توجیه کند تا در زمان مناسب تری با هم حرف بزنند.
 
روابط عاشقانه

یکی از مواردی که شادی و خوشبختتی را در یک ازدواج حفظ می کند، رابطه  عاشقانه است. باید لحظه های نابی که در کنار هم هستید را نیز با عشق ترکیب کنید تا شادی ای که هر دو به دنبال آن هستید را به دست بیاورید. هر چه چاشنی محبت در این عمل بیشتر باشد، رضایت و شادی بیشتری را به روح و جسم طرفین منتقل می کند.

گاهی دور بودن از هم

همانقدر که برای با هم بودن عطش دارید باید گاهی بتوانید از هم فاصله بگیرید تا نیاز به یکدیگر را بیشتر حس کنید. به خصوص اگر دوران نامزدی یا عقدتان طولانی شده، باید برای ایجاد تازگی و جذابیت، گاهی کمی فاصله بگیرید تا جای خالی طرف مقابل را بیشتر حس کنید. آدم ها گاهی به تنهایی و فاصله گرفتن نیاز دارند. این دور شدن کوتاه مدت به معنای از بین رفتن احساس و وابستگی نیست. بلکه حتی باعث می شود تا با اشتیاق بیشتری دوباره در کنار هم باشید.
 
هدف های مشترک

برای رابطه تان اهداف مشترکی تعیین کنید و به سمت آنها حرکت کنید. این اهداف مشترک می تواند ارتقای تحصیلی و مطالعه با هم، انجام ورزش های دو نفره یا یک صفحه قرآن خواندن کنار یکدیگر در طول روز باشد. برای این برنامه ها، نظمی قایل باشید، هدفی مشخص کنید و دو نفری به سمت آنها بروید تا هم کمک کننده یکدیگر باشید و هم رشد و پیشرفت را به رابطه تان بیاورید.

هدیه بخرید

همیشه چیزی برای غافلگیر کردن نامزدتان داشته باشید. گاهی توی کیفش، لای کتابش، در داشبورد ماشینش چیزی را جا بگذارید یا هدیه ای برایش قرار دهید. بگذارید وقتی کنار شما نیست، بو و خاطره و حس شما را دریافت کند. لازم نیست هدیه حتما بزرگ باشد. یک هدیه کوچک ارزان قیمت هم می تواند پر از حس های خوب باشد.

[ دوشنبه 93/2/8 ] [ 7:29 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
«رفقایی که سن و سالشان زمان ساپورت پوشیدنشان ، آن زمانی که هم سن و سال من و تو بودند. جوان بودند و زیبا…غواصی می پوشیدند البته فرقش این است که آن زمان قیمتش گران بود… اصلا گیر نمی آمد می گفتند اگر خواستید تیر بخورید. سرتان را جلو بگیرید نکند لباس پاره شود ها! جنازه های رشید و بیجانشان را از داخل لباس در می آوردند و جوان دیگری را ساپورت پوش می کردند …»

کجایند ساپورت‌پوشان اروند!


[ سه شنبه 92/12/13 ] [ 10:52 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
هنر طراحی پارک‌ها و فضای سبز تاریخچه‌ای بس طولانی دارد مخصوصا در آن زمان که پارک مفهومی کاملا متفاوت با آنچه که امروز شاهدش هستیم داشت. خلق فضاهایی نوین آنهم در دل شهرهای شلوغ به مدد تلفیق حس زیبایی پرستی و شکوه طبیعت با یکدیگر کاری است که از عهده هر کسی بر نمی‌آید. در ادامه به سراغ تعدادی از این مکان‌های تفریحی جذاب در گوشه و کنار دنیا می‌رویم که باید حتما یکبار سری به آنها زد و از دیدن ذوق به کار رفته در طراحی‌شان لذت برد. با ما همراه شوید.
استورهد (Stourhead)، وارمینستر، انگلستان
استان استوهد علاوه بر برخورداری از باغ‌های زیبا دارای عمارت و یک دهکده نیز می‌باشد که همگی به نسل بارون‌های استوهد متعلق بوده‌اند. طراحی قرن هجدهمی این استان بیشتر بازتاب دهنده عناصر اساطیری یونان باستان است: معبد هرکول و آپولو، یک دریاچه مصنوعی و سبک یونانی معماری آن، دست به دست هم داده و این عصر تاریخی مهم را از نو در این نقطه از جهان باز آفرینی کرده است. البته هنوز ردپایی از نگاه بریتانیایی نیز در گوشه و کنار قابل مشاهده می‌باشد.

باغ‌های کوکنهوف (Keokenhof)، لس، هلند
باغ‌های کوکنهوف بزرگ‌ترین باغ‌های گل جهان به شمار می‌آید. گفته می‌شود روزانه هفت میلیون پیاز گل در آنها کاشته می‌شوند. از سال 1949 تا کنون شهرداری شهر لس مسئولیت رسیدگی به آنها را برعهده دارد. این باغ گونه‌های مختلفی از گل و گیاه را در خود منزل داده و حتی در اینجا با پیوند زدن گونه‌های جدیدی را به وجود آورده‌اند. امروزه این باغ با عطر و بو و رنگ آمیزی درخشان گلهای‌ش، عطش زیبایی پرستی بیننده را به بهترین شکل ممکن سیراب می‌کند.

بوستان آبی فورث وورث (Forth worth)، تگزاس، ایالات متحده
اینجا در اصل شما با تعدادی ساختارهای تراسی شکل و آب نما مانند مواجه هستید. آب از روی این تراس‌ها جریان داشته و در نهایت به داخل استخری در میانه این سازه می‌ریزد. صدای جریان و ریزش آب تاثیری آرامش بخش روی بازدید کنندگان دارد. علاوه بر این بیش از 500 گونه گیاهی در این پارک رشد و نمو کرده و اطراف این فواره را احاطه نموده‌اند.

سن‌ساچی (Sanssouci)، پاتس‌دم، آلمان
کل این مجموعه به عنوان کاخ تابستانی فردریک کبیر، شاه پروس طراحی و در نزدیکی برلین ساخته شده است. این کاخ سبک روکوکو بسیار جذاب و دوست داشتنی است و شامل مجسمه‌هایی از امپراتوران روم، یک خانه چای به سبک چینی، تزئینات و دکوراسیون طلایی، بالکن‌های طلایی رنگ و باغ گلی به سبک باروک است. امروزه درهای آن برای بازدید عموم باز می‌باشند.

پارک حجاری‌های مینیاپولیس، مینه‌سوتا، آمریکا
فضای معماری این پارک تنوعی از هنر و پیکر تراشی را تواما ارائه می‌دهد که البته دائما در حال تغییر و دگرگونی است. قاشق معروف که یک گیلاس روی نوک آن قرار گرفته در اصل یک پل می‌باشد. این گردشگاه تنها به عنوان یک مکان تفریحی مورد استفاده نبوده بلکه در کنار آن به طور بصری در مورد هنر شهری و معاصر به بازدیدکنندگان آموزش می‌دهد.

باغ‌های بوشارت، خلیج برنتوود، بریتیش کلمبیا، کانادا
این باغ‌های معروف در حقیقت به عنوان مکانی تاریخی و ملی در کشور کانادا شناخته شده و سالانه بیش از یک میلیون نفر از آنها بازدید می‌کنند. گشت و گذار در آن در تمام طول سال مهیج و سرگرم کننده است. غنچه‌ گل‌های رز در فصل تابستان، گل‌آرایی به کار رفته در باغ‌های ژاپنی در فصل پاییز، ظاهر معماگونه و مبهم باغ در فصل زمستان و تولد دوباره طبیعت در فصل بهار همگی دست به دست هم داده و بر گیرایی و جذابیت این مکان افزوده‌اند.

باغ‌ها و قلعه مارکوئیساک (Marqueyssac)، وزاک، فرانسه
فرانسه به دلیل باغ‌های معروف و سلطنتی‌اش شهرت به سزایی دارد. در کنار قلعه‌ها و کاخ‌های قرن هفدهمی، این باغ‌های شیک و پرزرق و برق زیبایی جاودانه ایجاد نموده‌اند. درختان شمشاد هرس شده که توسط درختان زیرفون همراهی می‌شوند، همچنین درختان سرو، سیکلامن (گیاه نگونسار) و صنوبرهای سنگی ایتالیایی نیز در این پارک مشاهده می‌شوند. مسیر عبور تعبیه شده در این باغ 5 کیلومتر امتداد دارد.

جنگل درختان بامبوی آراشیاما، کیوتو، ژاپن
ژاپنی‌ها معتقدند درختان بامبو آنها را از شر شیاطین در امان نگاه می‌دارند. بنابراین جنگل‌های گسترده و بی‌شمار بامبو و مسیرهای پیاده روی مناسب در میان آنها در این نقطه به چشم می‌خورد. مسیری 500 متری گردشگران را از معبد نونومیا -جینجا(Nonomiya-Jinja) به معبد تنریو -جی (Tenryu-Ji) هدایت می‌کند. اینجا مکانی آرامش بخش در دل شهری شلوغ به حساب می‌آید.

کاخ ورسای، ورسای، فرانسه
باغ‌های این نقطه در قرن 17 شکل گرفتند. این مکان جایی است که تا پیش از انقلاب فرانسه لوئی 14 از آنجا بر کل کشور فرمانروایی می‌کرد. این محل به عنوان مرکز قدرت بینهایت شاه شناخته شده و تمام امکانات آن در خدمت شاه بود، حتی یک کانال ساخته شد تا لوئی بتواند در آنجا گوندولا (قایق ونیزی) سواری کند. امروز هر انسان معمولی هم می‌تواند از این باغ‌ها دیدن کرده و زبان به تحسین عظمت و شکوه آن بگشاید.

خانه ییلاقی (Villa d"Este) ، تیوولی، ایتالیا
اگر در خاطر داشته باشید پیش از این هم از فواه‌های باشکوه این ویلا صحبت کرده بودیم. این مکان در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار دارد و یکی از زیباترین باغ‌ها و فوارههای جهان را درخود جای داده است. عمارت قدیمی بندیکتی آن به یک ویلا با باغی در سبک و سیاق رنسانس تبدیل شده است. طراحی کل مجموعه تاثیری بس عمیق بر سبک و شیوه معمول اروپاییان نهاد. حتما می‌بایست این مکان را یک‌بار از نزدیک مشاهده کرد تا بتوان زیبایی آن را درک نمود.
این گشت و گذار نیز در اینجا به پایان رسید. امیدوارم از این سفر تصویری نیز لذت برده باشید.

 



[ پنج شنبه 92/12/1 ] [ 6:1 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
ایجاد یک پیوند واقعی میان او و این خانواده جدید آسان نیست اما با چند قدم مهم در آغاز زندگیتان می‌توانید این روند را ساده‌تر کنید. این راز و رمز‌ها را یاد بگیرید و سعی کنید هر طور شده به کار ببندید
تازه داماد شده‌اید؟ مبارک است اما باید بدانید داماد شدن خیلی سخت نیست، ولی داماد خوب بودن و ماندن کمی دشوار است. برای اینکه داماد خوبی برای خانواده همسرتان باشید باید فوت و فن‌هایی را بدانید و روابطتان را بخوبی مدیریت کنید.

ازدواج یک مجموعه است؛ یک بازی تیمی و تا زمانی که شما، همسرتان، خانواده‌اش و خانواده شما در یک تیم قرار نگیرید نمی‌توانید موفقیتی که انتظار دارید را به دست بیاورید. از طرف دیگر آقا دامادهای جوان، تا وقتی خیالشان از بابت رابطه شما با خانواده‌شان راحت نشود، دلشان آرام نمی‌گیرد و احساس خوشبختی نمی‌کنند. دلیل از این محکمتر می‌خواهید تا باور کنید که راه رسیدن شما به قلب همسرتان، از قلب پدر و مادرش می‌گذرد؟

ایجاد یک پیوند واقعی میان او و این خانواده جدید آسان نیست اما با چند قدم مهم در آغاز زندگیتان می‌توانید این روند را ساده‌تر کنید. این راز و رمز‌ها را یاد بگیرید و سعی کنید هر طور شده به کار ببندید:

* در مورد توانایی‌هایتان دروغ نگویید اما خیلی هم فروتن نباشید. از سوالاتی که پدر و مادر همسرتان از شما می‌پرسند ناراحت نشوید در عوض به آن‌ها درباره خودتان راست بگویید. حتی کاستی‌هایتان را هم راست بگویید و بگویید که تلاش می‌کنید آن‌ها را رفع کنید. تا جایی که ممکن است مهارت‌هایتان را در عمل نشان دهید و قابلیت‌های خود را به آن‌ها اثبات کنید.

* هیچ وقت جلوی خانواده همسرتان با خانواده خود تندی نکنید. اگر اعتراض یا دلخوری‌ای از مادر و خواهر خود دارید، در خلوت با آن‌ها در میان بگذارید. یادتان باشد رفتار شما با مادر و خواهرتان الگویی برای رفتار شما با همسر آینده‌تان تلقی خواهد شد. علاوه بر این، علاقه‌ای که به بچه‌ها دارید را در مقابل والدین همسرتان ابراز کنید.

* دست پر باشید. لازم نیست هدیه‌های گران قیمت بخرید اما مناسبت‌ها را برای هدیه دادن به همسرتان و اعضای خانواده او فراموش نکنید. حتی در حد یک کتاب، یک شاخه گل و... هدیه محبت را زیاد می‌کند خصوصا اگر بی‌دلیل باشد. وقتی به دیدن نامزدتان می‌روید، برای او در بیشتر اوقات هدیه بخرید و گاهی اوقات هم گل، شیرینی یا هدیه برای اعضای دیگر خانواده ببرید.

* در کار منزل کمک کنید. اینکه وقتی در خانه نامزدتان مه‌مان هستید، به پدر و مادر او در انجام کار‌ها کمک کنید نشانه افت شخصیت شما نیست. بپرسید چیزی نیاز ندارند که شما از بیرون تهیه کنید؟ اگر وسیله‌ای در منزل نیاز به تعمیر دارد و شما تعمیر آن را بلدید، حتما این کار را انجام دهید.

* اگر می‌خواهید به خانواده‌ همسرتان نزدیک شوید باید به جمع‌های صمیمانه تری وارد شوید. یک پیک‌نیک آخر هفته، یک مسافرت چند روزه یا دعوت خانواده و فامیل‌هایتان به خانه خودتان می‌توانند راه‌هایی برای نزدیک‌تر‌شدن این خانواده جدید باشد.

* از آن‌ها نظرخواهی کنید. برای پدر و مادر همسر شما بسیار مهم است که شما شخصیت مشورت کننده‌ای داشته باشید و اهل استبداد و خودرایی نباشید. بنابراین در انجام امور حتما نظر آن‌ها را جویا شوید و در مراودات خود نشان دهید که نظر دختر آن‌ها و خانواده‌اش برای شما مهم است.

* یک گردش دسته جمعی راه بیندازید، صمیمیت پشت میز و با کت و شلوار به‌وجود نمی‌آید. اگر می‌خواهید به خانواده‌ همسرتان نزدیک شوید باید به جمع‌های صمیمانه تری وارد شوید. یک پیک‌نیک آخر هفته، یک مسافرت چند روزه یا دعوت خانواده و فامیل‌هایتان به خانه خودتان می‌توانند راه‌هایی برای نزدیک‌تر‌شدن این خانواده جدید باشد. با این کار دو نتیجه به دست می‌آورید. اول اینکه ثابت می‌کنید در زندگی با دختر آن‌ها خودرای و مستبد نیستید و دوم آنکه به آن‌ها نشان می‌دهید برای نظر و تجربه و مشورتشان ارزش قائلید.

* مردانه رفتار کنید. شوخ طبعی بسیار پسندیده است اما مهم‌تر از آن رفتار پخته و بالغانه شماست. اینکه بدانید کی شوخی کنید و با کی بسیار مهم است. با بزرگ‌تر خود هرگز شوخی نکنید و کوچک‌تر از خود را هم به تمسخر نگیرید. شوخی‌هایتان باید در ‌‌نهایت متانت و ظرافت باشد.

* تلفن‌های خصوصی داشته باشید. بد نیست هر از گاهی با پدر یا برادر همسرتان در بیرون از خانه دیدار کنید یا تلفن‌های مردانه داشته باشید. از مسائل مردانه حرف بزنید و اگر لازم است دیدگاه‌های خود را نسبت به زندگی آینده‌تان با دختر خانواده با آن‌ها در میان بگذارید. با این کار می‌توانید بیشتر اعتماد و محبت آن‌ها را جلب کنید و خیالشان را بابت صلاحیت‌های خود راحت کنید.

[ پنج شنبه 92/11/24 ] [ 8:53 صبح ] [ غلامرضابالایی راینی ]

مصطفی به روایت غاده ـ 5

وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمی‌دانستم اصلاً زنده است یا نه. سخت‌ترین روز‌ها، روزهای اول جنگ بود. بچه‌های خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم. بعد که بمباران‌ها سخت شد به استانداری منتقل شدیم. خیلی بچه‌های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم، مصطفی در «نورد» اهواز بود درحال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روز‌ها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشک‌هایی که می‌زدند خیلی وحشت داشت. هر جا می‌رفتم می‌گفتند: مصطفی دنبالتان می‌گشت. نه او می‌توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم. در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم.

هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می‌کردم. آن‌ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی‌دانست با چه منظره ایی مواجه می‌شود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوار‌هایش پر از کشو بود. گفتند شهدا اینجایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشو‌ها. جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بیهوش شد و افتاد.

اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو می‌کشیدم و بچه‌ها را دانه دانه تحویل می‌گرفتم. شب‌ها که می‌رفتم می‌گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم؟روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می‌کردم و پیام عربی می‌دادم. بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقت‌ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمی‌کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می‌آمد که «اترکک لله». در لبنان هم این کار را می‌کرد، آنجا قابل تحمل بود. ولی یکبار در سردشت بودم. فارسی بلد نبودم وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ می‌آید برای من «اترکک لله» و می‌رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش می‌شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می‌کردم برای تمام شدن همه چیز.

تا روزیکه ایشان زخمی شد. آن روز عسگری، یکی از بچه‌هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم: کجا؟ گفت: بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنه‌ای آنجا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می‌آورند، می‌خندید. خوشحال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل می‌شویم تهران و تامدتی راحت می‌شویم. شب به مصطفی گفتم: می‌رویم؟ خندید و گفت: نمی‌روم. من اگر بروم تهران روحیه بچه‌ها ضعیف می‌شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم، در سختی‌هایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمی‌شد. گفتم: هر کس زخمی می‌شود می‌رود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر می‌خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی‌کرد. می‌گفت: هنوز کار از دستم می‌آید. نمی‌توانم بچه‌ها را ول کنم در تهران کاری ندارم.

حتی حاضر نبود کولر روشن کنم. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد، اما می‌گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند؟‌‌ همان غذایی را می‌خورد که همه می‌خوردند ودر اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرج اللهی «که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد» گفتم: این طور نمی‌شود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خونریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی‌کند. گفتم: نمی‌گذاریم مصطفی بفهمد. می‌گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می‌کردم. او احتیاج به تقویت داشت.
 
 دلم خیلی برایش می‌سوخت. زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبز‌ها. آنجا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال، گاز و... داشت. به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت. آن روز افسر‌ها از پادگان آمده بودند و آنجا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز می‌خواندم. یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسر‌ها از اتاق می‌دویدند بیرون و همه فکر می‌کردند این‌ها ترکش خورده‌اند. بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه‌شان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده‌ای بود. همه می‌گفتند: جریان چی بوده؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و.... نمی‌دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده‌ایم در ستاد. برگشتم بالا و‌‌ همان طور می‌خندیدم. گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی‌شوید؟ گفت: نه. گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم. بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می‌خندید و می‌خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسر‌ها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید؟ ببینید خدا چه کرد.

غاده اگر می‌دانست مصطفی این کار‌ها را می‌کند، عقب نمی‌آید، اهواز می‌ماند و اینقدر به خودش سخت می‌گیرد، هیچ وقت دعا نمی‌کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد! هر کس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم. و او نمی‌توانست برای همه آن‌ها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست، که مصطفی مال او است.

آن وقت‌ها انگار در مصطفی فانی شده بودم، نه در خدا. به مصطفی می‌گفتم ایران را ول کن. منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد. احساس می‌کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک آشوب در دلم بود. انتظار چیزی، خیلی سخت‌تر از وقوع آن است. من می‌گفتم: مصطفی تو مال منی. و او درک می‌کرد، می‌گفت: هر چیزی از عشق زیبا است. تو به ملکیت توجه می‌کنی. من مال خدا هستم، همه این وجود مال خدا هست. برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ.
 
و او جواب داد که: این خودخواهی است. اما من خودخواهی تورا دوست دارم. این فطری است. اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی‌کنی؟ من تورا می‌خواهم محکم مثل یک کوه، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو می‌گویی ملک؟ ملکیت؟ تو بالا‌تر از ملکی. من از شما انتظار بیشتر دارم. من می‌بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را. تو باید در این خط الهی راه بروی. تو روحی، تو باید به معراج بروی، تو باید پرواز کنی. چطور تصور کنم افتادی در زندان شب. تو طائر قدسی. می‌توانی از فراز همه حاجز‌ها عبور کنی. می‌توانی در تاریکی پرواز کنی.
هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمی‌خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آنجا نمی‌آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی دیدی من برگشتم؟ من امشب برای شما بر گشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت برای من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با‌‌ همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده‌ام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم.
 
من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می‌زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می‌خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی‌توانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش می‌داد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می‌آمدی نمی‌توانستی مرا تصلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ‌تر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و اورا بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیز‌ها حساسیت داشت. یک روز که اومدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می‌آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی‌گوید، چشم‌هایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می‌شوم. خیال می‌کردم شوخی می‌کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟
 
گفت: نه، من از خدا خواستم و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمی‌دهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند اراده‌اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار می‌کرد که: من فردا از اینجا می‌روم. می‌خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمی‌دانستم چرا راضی شدم. نامه‌ای داد که وصیت‌اش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمی‌شود.
 
ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمی‌توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار می‌کنند؟ گفت: آن‌ها اشتباه می‌کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید. هیچ وقت! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی، زن‌های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: می‌دانم. می‌خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی‌کنم.

غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کندو مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می‌گفت: نمازتان خراب می‌شود. و او نمی‌فهمید شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می‌کرد و می‌دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می‌رود، صورتش را به خاک می‌مالد، گریه می‌کند، چقدر طول می‌کشید این سجده‌ها! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می‌شد، غاده تحمل نمی‌آورد می‌گفت: بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب می‌داد: تاجر اگر از سرمایه‌اش را خرج کند بالاخره ورشکست می‌شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می‌شویم.
 
اما او که خیلی شب‌ها از گریه‌های مصطفی بیدار می‌شد، کوتاه نمی‌آمد می‌گفت: اگر این‌ها که این قدر از شما می‌ترسند بفه‌مند این طور گریه می‌کنید، مگر شما چه مصیبتی دارید؟ چه گناهی کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه مصطفی هق هق می‌شد، می‌گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می‌کرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمی‌بینیم؟ مصطفی گفت: نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشم‌هایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم.

شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمی‌دانم آن شب واقعا چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این‌ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم: یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می‌شود، این شمع دیگر روشن نمی‌شود. نور نمی‌دهد، تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می‌کرد امروز ظهر شهید می‌شود. مصطفی هرگز شوخی نمی‌کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و‌‌ همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد می‌کردم: می‌خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی‌گذاشتند.
 
فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام، کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود و من نمی‌دانستم چکار کنم. در ستاد قدم می‌زدم، می‌رفتم بالا، می‌رفتم پایین و فکر می‌کردم چرا مصطفی این حرف‌ها را به من می‌زد. آیا می‌توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می‌کردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. باهم کار می‌کردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم، خُب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو وشلوار قهوه‌ای سیری داشتم. آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از اینکه مصطفی امروز دیگر شهید می‌شود.
 
او عصبانی شد گفت: چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور می‌گویی؟ چرا مدام می‌گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! می‌گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می‌شود. هنوز خانه‌اش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که می‌خواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا می‌بینی اینطور نیست، تو داری تخیل می‌کنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش می‌دادم که چه می‌گوید و او فقط می‌گفت: نه! نه!

بعد بچه‌ها آمدند که ما ببرند بیمارستان. گفتند: دکتر زخمی شده. من بیمارستان را می‌شناختم، آنجا کار می‌کردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه. خودم می‌دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی، نکند، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود، خیلی جسد‌ها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس می‌کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص.

وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. مصطفی ظاهر زندگی‌اش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او. شب‌ها گریه می‌کرد، راه می‌رفت، بیدار می‌ماند. احساس می‌کردم مصطفی دیگر نمی‌تواند تحمل کند دوری خدارا. آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می‌خواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوان‌ها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم. نمی‌دانم چرا اینجا جسد را به سردخانه می‌برند. در لبنان اگر کسی از دنیا می‌رفت می‌آوردند خانه‌اش، همه دورش قرآن می‌خوانند، عطر می‌زنند.
 
 برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه. خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست. این خود مصطفی ماست، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمی‌کرد. بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بدبود. خیلی گریه می‌کردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سخت‌تر بود. چون با همین هواپیمای c-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان‌ها اورا صدا می‌کردند که «بیا با ما بنشین.» ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می‌رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم می‌کردند.
 
وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم. هرچه می‌گفتم، مصطفی کو؟ هیچ کس نمی‌گفت. فریاد می‌زدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بی‌تابی می‌کردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می‌دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کار‌ها را می‌کنید؟ و گریه می‌کردم. گفتند: می‌رویم اورا می‌آوریم. گفتم اگر شما نمی‌آورید خودم می‌روم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح می‌نشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچه گیش، غسلش داده بودند، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعاً تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمی‌فهمد.

مصطفی به روایت غاده - 6
همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد، دردی قلبش را فشرد، زانو‌هایش تا شد. زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، پشتم شکست. و به دیوار تکیه داد. نگاهش روی همه چیز چرخید، این دوسال چطور گذشت؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد می‌شد به شوق دیدن مصطفی، حضور مصطفی، و این جوانک‌های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می‌کردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه‌اش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ.

آن وقت‌ها او اصلاً فارسی بلد نبود. نمی‌فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می‌خوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت. که:

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناول‌ها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها.

وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم می‌فهمیدم که مردم رحم می‌کنند، می‌گویند این خارجی است، آداب ما نمی‌فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه مادر جان بودم، دوستان بودند. هرشب را یک جا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شبهای سختی را می‌گذراندم. لبنان شلوغ بود. خانه‌مان بمباران شده بود و خانواده‌ام رفته بودند خارج. از همه سخت‌تر روزهای جمعه بود. هر کس می‌خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می‌رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس می‌کردم دل شکسته‌ام، دردم زیاد، و به مصطفی می‌گفتم: تو به من ظلم کردی.

از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد» یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند.

به خاطر این چیز‌ها احساس می‌کردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر می‌کردم، می‌دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسان‌ها. من و یادم هست یک بار که از ایران می‌آمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام «غاده چمران» بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی!

وگاهی فکر می‌کرد به همین خاطر خدا بیشتر از همه، از او حساب می‌کشد، چون او با مصطفی زندگی کرد، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام. همیشه به مصطفی می‌گفت: توحضرت علی نیستی. کسی نمی‌تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده‌اش باز می‌شد و چشم‌هایش نم دار، می‌گفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می‌بندید. راه باز است. پیامبر می‌گوید هر جا که من پا زدم امتم می‌تواند، هر کس به اندازه سعه‌اش.

همه جا مصطفی سعی می‌کرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین. وقتی خارجی‌ها می‌آمدند یا فامیل، رویم نمی‌شد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی می‌گفتم: من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می‌گفت: چرا ما این هم عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گرد و خاک کفش نمی‌آید روی فرش.
 
از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمه‌های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن‌ها را شکستیم. می‌گفت: این‌ها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می‌آورم. مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمی‌خواهم عوض شود.
 
 ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. می‌گفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما می‌گوئید (مستضعف)، مستضعف قاشق و چنگال دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم.‌‌ همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم‌ها بود به اصرار من گرفت. قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می‌خوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را می‌داد به بچه‌ها. می‌گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است. اصلاً در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی.

در این دنیا نبود، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می‌دید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی‌تواند راه برود. دوید، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی؟ گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟ غاده پرسید مگر چی شده؟ گفت: برای من مجسمه ساخته‌اند. نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن! بیدار که شد نمی‌دانست که مصطفی چه می‌خواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه‌ای ساخته‌اند. می‌دانست در تهران هم یکی از خیابان‌های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده‌اند. این ظاهر شهر بود و او خوشحال می‌شد ولی‌ای کاش باطن شهر هم این طور بود.‌گاه آدم‌هایی را در این خیابان‌ها می‌دید که دلش می‌شکست. می‌ترسید، می‌ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام.

اینکه خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر می‌کنم اگر تمام ایران را به اسم چمران می‌کردند این دلم را خشک می‌کند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران می‌کند؟ هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.

مصطفی کسی نیست که مجسمه‌اش را بسازند و بگذرند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم‌ها، در قلب آن‌ها است. آدم‌ها بین خیرو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می‌کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان؟ من همیشه می‌گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می‌میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمی‌آمد. به مصطفی می‌گفتم: اگر می‌دانستم انقلاب پیروز می‌شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی‌دانم قبول می‌کردم این ازدواج را یا نه. اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه‌ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس می‌کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می‌سوختم بیرون کشید.

می‌شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهران و برادر‌هایم.‌گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید می‌رفتم لبنان به من می‌خندیدند، می‌گفتند: ایرانی‌ها هم صف ایستاده‌اند برای گیرین کارت، تو که تابعیت داری چرا از دست می‌دهی؟ به آن‌ها گفتم: بزرگ‌ترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته‌ام. با همه وجودم این نعمت را احساس می‌کنم و اگر همه عمرم را، چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمی‌توانم شکر خدارا بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا می‌خواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد:

 «خدایا! من از تو یک چیز می‌خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تن‌هایش نگذار! من می‌خواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالا‌تر برود. می‌خواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. می‌خواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بی‌‌‌نهایت.»


[ سه شنبه 92/11/22 ] [ 11:26 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
درباره وبلاگ
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 332
بازدید دیروز: 40
کل بازدیدها: 280409