سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راین جهانی از زیبایی - هزارمظهراستقامت

کاخ ریاست جمهوری هاییتی قبل و بعد از زلزله

کاخ


[ یکشنبه 88/10/27 ] [ 10:38 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

 همسر عزیزم؛

 تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم؛ در این مدتی که مبتلا به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم

گردیدم، متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه‌ی قلبم منقوش است. عزیزم؛ امیدوارم خداوند

شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. (حال) من با هر شدتی باشد می‌گذرد ولی

بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمده، خوش بوده. الآن در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتاَ جای شما

خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا، خیلی منظره‌ی خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم،

همراهم نیست که این منظره‌ی عالی به دل بچسبد. به هر حال امشب، شب دوم است که منتظر

 کشتی هستیم. از قرار معلوم و معروف یک کشتی فردا حرکت می‌کند... . خیلی سفر خوبی است.

 جای شما خیلی خیلی خالی است. دلم برای پسرت قدری تنگ شده... .

                       ایام عمر و عزت مستدام

                                                                                              تصدقت؛ قربانت

 

امام


[ جمعه 88/10/18 ] [ 12:49 صبح ] [ غلامرضابالایی راینی ]

کوه هزار


[ شنبه 88/10/12 ] [ 8:34 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

مسجد Sanki Yedim که در نزدیکی شهر استانبول ترکیه قرار‌دارد، بدون شک یکی از عجیب‌ترین مساجد دنیاست.

 نه‌تنها بنای منحصربفرد این مسجد که تنها دیواره‌ای کوتاه در دل دشت و دو مناره بلند دارد و فاقد سقف است، بلکه اسم آن هم به معنای «فرض می‌کنم که خورده‌ام»، که ریشه تاریخی دارد، آن را جالب‌تر کرده‌است.

در کتاب معتبر و مشهور «روایت‌هایی از تاریخ عثمانی» نوشته «گرکان محمد علی» آمده‌است که یک مسجد در منطقه فاتح استانبول وجود دارد که نام آن
Sanki Yedim به معنی «فرض می‌کنم که خورده‌ام»، قرار دارد. زمان ساخت این مسجد به قرن پانزدهم مربوط می‌شود. فردی به نام «خیر‌الدین افندی» بانی ساخت این مسجد، مردی مومن بود. وی هنگامی که برای خرید به بازار ‌رفت‌ و قصد خرید مواد خوراکی که به آنها علاقمند بود را داشت. پولی را که برای خرید آنها پرداخت ‌کرد، حساب کرد و به نظرش مقدار زیادی بود. پس با خود فکر کرد که آن را پس‌انداز کند و برای متقاعد کردن خودش گفت: «فرض می‌کنم که خورده‌ام» وی هرگاه که به خرید می‌رفت، همین کار را تکرار می‌کرد تا ماه‌ها و سال‌ها گذشت و پول پس‌انداز وی به اندازه‌ای رسید که توانست با آن یک مسجد کوچک بسازد.

از آنجا که وی فرد ثروتمندی نبود، مردم شهر از او چگونگی ساخت مسجد را جویا شدند و او در پاسخ گفت که هنگام خرید مواد خوراکی با خود می‌گفتم که «فرض می‌کنم که خورده‌ام». از آن زمان مردم این مسجد را
Sanki Yedim نامیدند.

مسجد
[ جمعه 88/10/4 ] [ 10:38 صبح ] [ غلامرضابالایی راینی ]

مردخسیس نزد استاد آمد وگله کرد که درپایان همیشه تمام ایده ای خوب وزحمات وی بی ثمر مانده اند .استاد از او پرسید :"در پایان یعنی چه؟ آیا صبر توست که مانع موفقیت توست که مانع موفقیت تو پس از زحمات زیاد می شود

به همین دلیل می خواهم داستان حلزون را برایت تعریف کنم:

در یک روزخاکستری وبارانی بهاری، این فکر به ذهن یک حلزون رسید که باید به جای سبزی نوبر،چیزدیگری هم وجود داشته باشد که به اومزه بدهد .به همین دلیل به راه افتاد واز درخت آلبالو بالا رفت .گنجشک ها به کوشش وزحمات او 

 می خندیدند .آنها از شدت خنده به سختی می توانستند،خود را روی شاخه ها نگه دارند .ظاهرا یکی از آن پرندگان گستاخ دلش برای حلزون سوخت ، به سویش پرواز کرد و پرسید : "تو اینجا چه می خواهی؟ مگر نمی بینی که درخت هنوز میوه ای ندارد ؟"حلزون جواب داد:" خوب مسلم است که می بینم درخت آلبالو هنوز میوه ای نداده است ، اما تامن به آن بالا برسم ، میوه هایش رسیده اند!" سپس مصمم وبا پشتکار به سمت بالا خزید.


[ چهارشنبه 88/9/18 ] [ 11:3 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

 «مسجد آبی» استانبول ترکیه

  مسجد «فیصل» در شهر اسلام آباد، پایتخت کشور پاکستان

مسجد «جاما» یا «مسجد جامع» هندوستان که در شهر نیودلهی

  یکی از مساجد بسیار زیبا در مالزی مسجد «بوترا جایا» نام دارد

یکی دیگر از مساجد زیبا در کشور مالزی «مسجد کریستال» نام دارد 

مسجد زاهر» این مسجد یکی از قدیمی ترین مساجد مالزی به شمار می رود

«مسجد کوالا کانجسار»  مالزی

مسجدآبی

مسجدفیصل
مسجد جامع

مسجدزاهر
مسجدکریستال
مسجدکوالاکانجسار

مسجدبوتراجایا


[ دوشنبه 88/8/25 ] [ 11:15 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
از حریم سبز یار
با من از رضا بگو
از رفاقت سحر
با گل دعا بگو
از گلاب و مشک و عود
در فضای یک حضور
بوسه های پر ز مهر
بر ضریح غرق نور
رنج راه و خستگی
بر تنت نشسته است
باز هم دلم، دخیل
بر لب تو بسته است
غرق نوری و صفا
مثل گل شکفته ای
ساعتی گذشته است
جمله ای نگفته ای
از کبوتران و از
گنبد طلا بگو!
از سفر خوش آمدی
 با من از رضا بگو!
محمود طالبی
حریم سبز یار
[ جمعه 88/8/8 ] [ 9:3 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

یک عکس نزدیک از ستاره خورشید که توسط  یکی از تلسکوپ های زمینی ناسا گرفته شده

خورشید

[ جمعه 88/7/24 ] [ 1:45 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]

غنچه با دل گرفته گفت:
"زندگی
                             لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خودنشتن است"
گل به خنده گفت:
                            "زندگی شگفتن است
بازبان سبز،رازگفتن است"
گفت وگوی غنچه وگل ازدرون باغچه
                             بازهم به گوش می رسد
توچه فکرمی کنی؟
                             راستی کدام یک درست گفته اند؟
من که فکرمی کنم
                             گل به راز زندگی اشاره کرده است
هرچه باشداوگل است
گل ،یکی دوپیرهن
بیشترزغنچه پاره کرده است

                                             
قیصرامین پور


راززندگی

[ پنج شنبه 88/7/9 ] [ 11:39 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
موضوع انشاء:
«آنفولانزای خوکی را توصیف کنید!»
امروز خانم معلم در سر کلاس درس گفت این روزها آنفلانزای خوکی آمده است و
از همه ی ما خواست بعد از رفتن به خانه حتما دست هایمان را بشوییم و به
کسی دست ندهیم و روبوسی هم نکنیم!
به خانه رفتم، عمو اینا و بابابزرگ خانه ی ما بودند، فرشاد سریع آمد و بعد
از اینکه به هم سلام کردیم، دستش را دراز کرد تا با او دست بدهم اما من به
او دست ندادم، نمی دانم چرا فرشاد وقتی فهمید نمی خواهم با او دست بدهم با
کله زد توی سر من! بابایی و عمو در ابتدا به من و فرشاد مشاوره می دادند و
ما را راهنمایی می کردند که همدیگر را چگونه بزنیم، اما بعد از کمی دعوا و
پس از اینکه کم کم اشک هر دوی ما درآمد عمو و بابا که دیدند کار دارد به
جاهای باریک می رسد آمدند و ما را از هم جدا کردند؛
پدر وقتی دلیل دعوایمان و ایضا دلیل من برای دست ندادن را فهمید گفت:
«پسرجان! تو چقدر ساده هستی! اصلا چیزی به اسم آنفلانزای خوکی وجود نداره،
خوک حیوان خیلی قوی ای است، مگه خوک ها هم آنفلانزا می گیرن؟! اگر راست می
گویند یک خوک را در تلویزیون نشان بدهند که آنفلانزا گرفته است و عطسه می
کند! البته از این خالی بندی ها قبلا هم می شد، مثلا می گفتند جنون گاوی
آمده است، اما من خودم به گاوداری یکی از دوستانم رفتم و حتی یک گاو
دیوانه ندیدم! همه ی گاوها سرشان توی کار خودشان بود و مثل یک گاو خوب و
عاقل می چریدند و شیر می دادند، آنفلانزای مرغی هم از آن حرف های خنده دار
بود، مگر مرغ با آن همه پری که دارد سردش می شود که سرما بخورد؟! حالا به
فرض اینکه مرغ آنفلانزا بگیرد و به آدم هم منتقل شود، با مقایسه جثه ی آدم
و مرغ می شود نتیجه گرفت آنفلانزای آدمی در مقایسه با مرغی حتما قوی تر و
خطرناک تر است، حتما فردا هم می گویند آنفلانزای پشه ای و مورچه ای آمده
است و باید از آن ها ترسید!»
عمو با سر حرف های بابایی را تایید کرد و گفت: «اصلا به فرض اینکه چیزی به
اسم آنفلانزای خوکی وجود داشته باشد، مگر ما در کشورمان خوک داریم که این
ویروس در کشور ما وجود داشته باشد؟! در ضمن کسی هم در ایران گوشت خوک نمی
خورد، پس در نتیجه در صورت وجود چنین بیماری ای اصلا جای نگرانی نیست چون
این ویروس در کشور ما وجود ندارد.»
پدربزرگ هم وارد بحث شد و بعد از تایید صحبت های بابایی و عمو گفت:
«آنفلانزای خوکی و مرغی و ... ماله این غربی های سوسول است، آنفلانزا،
آنفلانزا است، با دو سه تا جوشونده خوردن خوب میشه! حالا نوه ی گلم بیا
بهم یه بوس بده!»
پسرجان! تو چقدر ساده هستی! اصلا چیزی به اسم آنفلانزای خوکی وجود نداره،
خوک حیوان خیلی قوی ای است، مگه خوک ها هم آنفلانزا می گیرن؟! اگر راست می
گویند یک خوک را در تلویزیون نشان بدهند که آنفلانزا گرفته است و عطسه می
کند! ...
داداشی از دانشگاه به خانه برگشت و اولین کاری که کرد این بود که رفت و
دست هایش را با آب و صابون شست، عمو نگاهی به داداشی کرد و با خنده گفت:
«نکنه خانم معلم شما هم بهتون گفته اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه می
کنین شستن دستاتون باشه؟!»، داداشی برای بابایی و عمو توضیح داد که این
بیماری از انسان به انسان هم منتقل می شود و توسط خارجی هایی که به ایران
آمده اند وارد کشور شده است و از هر 200 نفری که به این بیماری مبتلا می
شوند حداقل یک نفر فوت می شود.
عمو نگاهی به دست هایش کرد و در حالی که غضب آلود به من نگاه می کرد، داد
زد: «آخه پسر! این چه کاریه کردی؟! می خوای همه مون رو به کشتن بدی؟!»، و
سریع رفت تا دست هایش را بشورد!
بابابزرگ هم نزدیک من شد و پس کمی پیچاندن گوشم گفت: «چرا به حرفای خانم
معلمت گوش نمیکنی؟! میخوای همه مون رو جوون مرگ کنی؟!» و بعد از این جملات
به دلیل اینکه با من روبوسی کرده بود سریع رفت تا صورتش را بشورد و ضد
عفونی کند...
[ دوشنبه 88/6/30 ] [ 11:33 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >
درباره وبلاگ
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 77
کل بازدیدها: 281407