سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راین جهانی از زیبایی - هزارمظهراستقامت

در کتاب لطیفه ها و حکایات شیرین بهلول در حکایتی با عنوان عاقبت دزد آمده است

بهلول در خرابه ای مسکن داشت، نزدیک آن خرابه کفش دوزی دکان داشت که پنجره ای

از دکان به خرابه باز کرده بود. بهلول چند درهمی داشت و آن پولها را زیر خاک در همان خرابه پنهان کرده بود.

روزی بهلول به پول احتیاج داشت ، همان جایی که پول ها را دفن کرده بود،

هرچه گشت پیدا نکرد، خیلی زود فهمید که کفشدوز همسایه جای پول ها را پیدا کرده و برده است.

بدون هیچ سرو صدایی پیش کفش دوز رفت و چند دقیقه ای سر او را به صحبت های مختلف گرم کرد

و پس از آن گفت

دوست عزیز! می خواستم خواهش کنم برای من این حساب ها را برسی، کفش دوز جواب داد: بگو تا حساب کنم.

بهلول چندین خرابه را اسم برد و گفت، این مبلغ در فلان خرابه دارم و آن مبلغ در فلان خرابه دیگر دارم

و همین طور چند خرابه را اسم برد و مبلغ زیادی پول را ذکر کرد.

ضمنا گفت : درین خرابه هم که هستم فلان مبلغ دارم، حالا خواهش می کنم جمع این ها را حساب کن.

کفش دوز حساب کرد و گفت: دو هزار دینار می شود.

بهلول پس از قدری فکر کردن گفت: دوست عزیز می خواهم مشورتی با تو بکنم، صلاح می دانی؟

کفش دوز گفت: به دیده منت، بفرمائید.

بهلول گفت: می خواهم همه این پول ها را در همین خرابه که هستم یک جا جمع کنم تا بالای سرش باشم، صلاح می دانی ؟

کفش دوز گفت: بسیار فکر عالیست، راست می گویی، اگر نزدیک خودت باشد البته که بهتر است.

بهلول گفت حرف شما را قبول می کنم و الساعه می روم آن پول ها را می آورم تا در همین جا باشد.

بهلول این مطلب را گفت و فورا از کفش دوزی خارج شد.

کفش دوز با خود گفت چه بهتر است که این مختصر پولی را که برداشته ام سرجایش بگذارم تا بعدا

همه پول ها را یک جا بردارم، و به این نیت فورا پول های اولی را سرجایش گذاشت و برگشت و مشغول کار و کسبش شد.

بهلول که به مقصد رسیده بود، بالفور آمده و آن پول ها را برداشته و دیگر به طرف آن خرابه نرفت.

بهلول


[ پنج شنبه 88/5/1 ] [ 7:1 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
درباره وبلاگ
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 493
بازدید دیروز: 40
کل بازدیدها: 280570