پرده اول
از بچهها شنیدم که به جبهه آمده، خیلی دلم میخواست ببینمش. خوشبختانه کاری پیش آمد و باید به محلی که در آن مستقر شده بود، میرفتم! چه حسن اتفاقی! از دور که مرا دید با همان لبخند و محبت همیشگی داد زد، اسعلی (مخفف شیرازی استاد علی!) من هم جواب دادم چاکرم اسحبیب! (شهید حبیب روزیطلب، متولد 1339، دانشجوی جامعهشناسی دانشگاه تهران، مفقودالجسد در عملیات محرم 1361). نمیدانم چرا، ولی همدیگر را با لقب استاد (اس) خطاب میکردیم! بعد از سلام و احوالپرسی گرم، شروع کردیم به صحبت. معلم اخلاق بود. روزهای پنجشنبه در اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان فارس، من سیاست و بحثهای اندیشهشناسی میگفتم و او اخلاق. کلاسهایش خیلی پرطرفدار بود و تاثیرگذار. علتش هم خودش بود، وارسته بود و اخلاقی. از وضعیت کلاسها پرسیدم، گفت پررونق و پرطرفدار بوده است. خودم هم نمیدانم چرا این سوال را طرح کردم، پرسیدم بهتر نبود به آموزش بچهها ادامه میدادی و کمکی به تحول آنها میکردی؟ خندید و گفت «اسعلی ما هم دل داریم! گاهی کدر میشود و باید بیاییم برای صیقل دادنش».
کمی که بیشتر حرف زدیم، گفت که مدتی پیش جنجالی پیرامون کلاسها ایجاد کردند. خانمی که مسئول یکی از مدارس غیردولتی مذهبی بود، رفته بود و به روحانیون شهر شکایت کرده بود که اینها کلاس «مختلط» اخلاق میگذارند! این باعث شده بود که موجی از فشار و توصیه و تهدید بر سرش ببارد. در نهایت هم در جلسهای با حضور این خانم مجبور شده بود، توهین و تحقیرهای او را گوش کند و توضیح دهد.
ظاهرا مسئله خاتمه یافته بود. عصبانی شدم، گفتم اسحبیب در مقابل اینها کوتاه نیا. توهین کردند، توهین کن! والا سوارمان میشوند. چشمهایش پر از اشک شده بود، اما با لبخند گفت، «اسعلی، ما کسی نیستیم که به مردم خشم بگیریم!» کمی خجالت کشیدم. ادامه داد، «تا وقتی که خودمان را میبینیم، نمیتوانیم خدا را ببینیم. وقتی از خودمان خالی شدیم، آن وقت از خدا پر میشویم». بعد برایم تعریف کرد که بعد از آن جلسه خیلی به آن خانم دعا کرده تا نکند کینه از او به دلش بماند، مایل نبود کینه در دلش باشد! در مقابل حرفهای او چه میتوانستم بگویم؟ یکی از بچهها خبر داد که پایینتر یک نفر شهیده شده، ظاهرا تکتیرانداز او را زده. هر دو شروع کردیم به خواندن قرآن. ناگهان برگشت و با حالتی عجیب به من گفت، «دلم نمیخواهد از من جسد و نشانهای باقی بماند!» گفتم خدا نکند، انشاالله بمانی و زحمت بکشی! اما چقدر زود به آرزویش رسید!
پرده دوم
بعدازظهر بود که به مقر رسیدیم. بعد از انجام تماسهای لازم و دادن درخواستها و سفارشها، جایی برای استراحت و استقرار به ما دادند. روابط عمومی اعلام کرد که امشب فیلمی نمایش داده میشود. از یکی از بچههای مطلع پرسیدم، چه نوع فیلمی است؟ گفت، «بزن بزن». خوراک من بود.
بعد از شام، دو تا کمپوت خنک برداشتیم و رفتیم برای دیدن فیلم. فیلم «نخستین خون» بود. در آخرین مرخصی آن را دیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم. به یک بار دیگر دیدنش میارزید! وقتی فیلم تمام شد و داشتیم بر میگشتیم به محل استراحت، کاملا در فکر فرو رفته بود و حرف نمیزد. گفتم مشتی علی (شهید علیخرمشکوه، متولد 1342، دانشجوی عمران دانشگاه تهران، شهید در منطقه ماووت 1366) چرا تو فکری؟ گفت، «چیزی نیست». اما چیزی بود! شب احساس میکردم که خوابش نمیبرد و ناراحت است. پرسیدم چیزی شده؟ بلند شد و نشست صدایش میلرزید، گفت، «سرنوشت ما هم بعد از جنگ همینطوری میشود. دیدی رفته بود جنگیده بود، اما حالا که برگشته بود، هیچکس دوستش نداشت و به او احترام نمیگذاشت. حتی حاضر نبودند، توی شهر راه برود! فکرش را بکن ما با این لباسها و شکل و شمایل برمیگردیم به شهرهایمان، خرید کردن برایمان دشوار است، در معامله سادهلوحیم، راحت حرف میزنیم و همه برایمان برابرند، آن وقت ما هم دچار مشکل میشویم. ما وصله ناجور شهرهایی میشویم که به آنها باز میگردیم!» مانده بودم که چه پاسخی بدهم. شروع کردم به توضیح اینکه مردم آمریکا از جنگ ویتنام راضی نبودند، آنها در این جنگ شکست خوردند، سربازان انگیزه نداشتند و... در مقابل همه آنچه آمریکاییها در جنگ ویتنام نداشتند، آنچه را داشتیم، میآوردم. ولی راستش حالا پرسش او به ابهام و دغدغه من هم تبدیل شده بود! داشتم احساس درماندگی میکردم که خودش گفت، «حق با توست. تازه اگر مردم هم قدر ما را ندانند، خدا که میداند، با نیت خیر در این جنگ حاضر شدیم». ظاهرا این استدلال آرامش کرده بود، دوباره دراز کشید و خوابیدم تا فردا دنبال کارها برویم.
پرده سوم
از دوره راهنمایی، دیگر ندیده بودمش. در جریان عملیات خیبر، دستش به سختی زخمی شده بود و تقریبا خیلی از کارکردهایش را از دست داده بود. مجتبی (شهید مجتبی قطبی، متولد 1340و شهید در 1364) فرمانده قهرمان گردان حضرت زهرا بود. با همسرش برای شام به خانه ما آمده بودند. پر بودیم از خاطرههای دوران نوجوانی. یک بار در بازیهای خطرناک نوجوانی، سنگی که به هوا پرتاب کرده بودم، در بازگشت به سرش خورده بود! با همان چهره مهربان و خندانش، دائم وحشی و خشن بودن مرا برای جمع تعریف میکرد و میخندید. در پایان میهمانی وقتی میخواست کفش پایش کند، دیدم که کفشش بنددار است و با وضعیت دست او باز و بسته کردن بند کفش بسیار دشوار بود. نشستم و بند کفشش را بستم. مرتب سرم را میبوسید و تشکر میکرد. مرتب میگفت خجالتم میدهی. اما برای من چه لذتی داشت، بستن بند کفش فرمانده قهرمان گردان حضرت زهرا. دم در حیاط پرسیدم، برنامهات چیست؟ گفت، «هر چه زودتر بر میگردم جبهه، انشاءالله، این دفعه با یک پیروزی بزرگ کار صدام را یکسره میکنیم». امیدم به پیروزی کمرنگ شده بود و در عملیات بدر از میان رفت. اما آنقدر گرم و پرامید میگفت که به شکاکیت لعنتی ذهنم، بد و بیراه میگفتم و تلاش میکردم با قلبم حرفش را باور کنم.
پرده چهارم
نشسته بودم، داشتیم چایی و کشمش میخوردیم. یکی از دوستان گفت، حسن آقا (حسن حقنگهدار، متولد 1336 و شهید در خردادماه 1367) آمدند. بلند، طوریکه صدایش را بشنوم میگفت، «مگر من نگفتم خلافکارها را نبرید توی سنگرهایتان! بیدلیل نیست که همه شما خلافکار شدید!» بلند شدم و به استقبالش رفت؛ سلام و علیک گرم و احوالپرسی.
نشست، بچهها هم جمع شدند. چایی و کشمش. حاجی هم که مسئول تدارک سنگر بود کمی بیسکویت، پنهانی داشت، آورد و در چشم به هم زدنی ناپدید شد! به فرمانده خودشان هم رحم نمیکردند وای به حال من! یاد خاطرات قبل از انقلاب افتادیم! شبها با حسن اعلامیه پخش میکردیم. یک بار وقتی داشت اعلامیه به خانهای میانداخت، به شوخی گفتم «پاسبان»! بلند شد و سرش خورد به دستگیره در و شکست. یادش آوردم، با خنده گفت از قدیم نامرد بودی. پس از کمی استراحت گفت، «پاشو برویم خط اول را ببینیم». در راه که میرفتیم، شوخی و جدی گفت، اینجا آرتیستبازی درنیاری، بچهها هم یاد میگیرند و دردسر درست میکنند. مسئول محور عملیات شلمچه بود. توی مسیر با شک و تردید ازش پرسیدم، حسن با این وضعیت ما پیروز میشویم؟!
شروع کرد بهطور شرطی جوابم را دادن: «بله اگر سلاح و تجهیزات تکمیل شود و اعزام نیروها کافی باشد و...». گفتم اینها که خیلی «اگر» است! محکم به صورتم نگاه کرد؛ گفت، «اگر ما کارهایی را که به ما واگذار شده، خوب انجام بدیم، خدا هم کمک میکند و کار پیش میرود». چه آرامشی داشت، وقتی این حرفها را میزد. یادم آمد که در سوسنگرد چگونه با قهرمانی او و همراهانش شهر آزاد شده بود. حسن تجسم اراده و توانایی بود.
پرده پنجم
بیش از سی سال از آن وقایع میگذرد. جا مانده یک کاروان رفتهام. ظاهرا من سلامت از جنگ برگشتم، اما در واقعیت هیچکس از جنگ سالم برنمیگردد. تکهای از دل شکسته ما آنجا میماند. هنوز هم از یکسو دائم نگران آیندهام. از سوی دیگر همراهان تلاشگر را که میبینم، آرامش پیدا میکنم. هنوز هم نشانههای زندگی و تلاش دیده میشود. آیا این همان آینده نیست که در حال میبینیم؟ تداوم این راه طوفانی تنها با همان میراثی ممکن است که از حبیب، علی، مجتبی و حسن به جا مانده: خدا، زندگی معنادار، شجاعت و امید.
(آقایعلیرضا علوی تبار، فعال سیاسی و روزنامهنگار)