مطلبی در صفحه دوم روزنامه میزان به تاریخ 17 مهر سال 1359 به قلم مهندس بازرگان نخستوزیر دولت موقت از روزهای اول جنگ منتشر شده است.
در گزارش مهدی بازرگان آمده است:
به منظور کسب اطلاع و بلکه کسب افتخار روز 13 مهر ماه به اتفاق تنی چند از دوستان رهسپار آن صفحات شدیم. مناسبترین عنوان که به نظرم آمد «دلاوریهای خوزستان» است؛ دلاوریهای مردم محل و میهمانانشان، سپاهیان انقلاب، لشکر 92، تکاوران نیروی دریایی، هوانیروز و نیروی هوایی...
قبل از ظهر در اهواز فرود آمدیم، در شهری که سراسر سنگربندی و آماده پذیرایی از هر تجاوزکننده ابله گور خود کن شده است. به مرکز لشکر زمینی و ستاد فرماندهی رفتیم. در «اتاق جنگ» افسران جوان گوش به گوش را دیدیم که در گرد یک میز بیضی شکل نشسته هر کدام با واحدی و پایگاهی در ارتباط بودند. فرمانده ستاد وقتی بههریک ازآنها میرسید خبر میگرفت و دستور میداد.
سرهنگ فرمانده ستاد منطقه عملیات، دشمن را که بهصورت مثلثی درآمده و تیزی آن بهطرف اهواز بود و از پهلوها بوسیله حملات خودیها تهدید و تضعیف میشد تشریح کرد. ایشان توضیح میداد که نیروی زمینی بعثیها به لحاظ کمیت و تجهیزات برتری محسوس بر ما دارند، ولی نه انگیزه دارند، نه روحیه و نه آموزش. با کمترین تعرض و تفوق ما، راه تسلیم یا فرار پیش میگیرند. بعدازظهر نزد آقای دکتر چمران که مسئول هماهنگی نیروهای ارتشی و سپاهی و مردمی شده است، رفتیم. ضمناً آقای چمران گاه گاه همراه پاسداران زبدهای در عملیات شرکت میکند، ولی چه بهتر که بیشتر به سازماندهی و هم آهنگ کردن گروههای کثیر پاسداران، سپاه و کمیتهها و داوطلبها که دسته دسته میرسند و نیاز شدید به نظم و دستور دارند، برسند.
در همه جا خواسته سپاهیان و مردم غالباً این بود که به آنها سلاح و مخصوصاً دستور حمله داده شود. شب به اهواز برگشتیم. آقایان طبسی و ملازاده و فرادیپور را که همسفرمان از تهران بودند و همچنین آقای بشارت نماینده خوزستان را دیدیم که روز قبل به راهنمایی آقای خامنهای از بیمارستان اهواز بازدید کرده بودند. بامداد روز بعد راهی خرمشهر شدیم.
در عبور از آبادان، آتش و دود لولههای نفت خام منفجر شده، یا مخازن و دستگاههای اصابت دیده، جلب نظر میکرد، ولی شهر در فعالیت و آمد و رفت بود.
خرمشهر حالت سربازخانهای را داشت که آرامش آن را گاه گاه صدای ضربات گلوله که به نقاط پراکنده میخورد بهم میزد. دکانها بسته، خانههای خالی، لاشههای تانک و توپ عراقی در این طرف و آن طرف افتاده، دودهای انبوه برخاسته از انبارهای گمرک با جنب و جوش و رویهای گشاده جوانان و مردان سلاح بهکمر یا سلاح به دست و از جان گذشته دیده میشد.
از لابه لای نخلستانهای آن طرف شط، توپهای خمسه خمسه و آرپی جی، این طرف را بیحساب و هدف میکوبند. یکی از سپاهیان داوطلب که شیرازی غیور و داغ بود درحالی که ما را به تماشای گورستان تانکهای دشمن هدایت میکرد با خونسردی میگفت؛ اینجا زیر آتش خمپاره است، اما مسألهای نیست!
شخصاً سه تانک عراقی را زده بود و حکایت از بچههایی میکرد که نارنجک مخصوص تفنگ ژ. 3 گذاشته از 50 متری تانک را میزدند. او میگفت: روز چهارشنبه گذشته بعد از حمله شدید عراقیها سرگردی به نام شریف النسب که اصرار داشت اسمش را ذکر کنیم تا در حماسه افتخارات ثبت شود، از راه رسید و با یک سخنرانی پرشور و عشق چنان امید و غیرت در سربازان و سپاهیان ومردم، انداخت که همگی برگشتیم و دشمنان را به جای اول خودشان برگرداندیم.
در یکی از خطوط جبهه به دیدار یک واحد زرهی رفتیم که سربازان مجهز به خمپارهانداز و نارنجک بودند. سربازان و افسران با وجود گرما و گرفتاریها، خندان بودند و از دیدار ما خندانتر شده و با ما عکس گرفتند. افسری را کنار کشیدم و پرسیدم شما برای اسلام میجنگی یا ایران؟ گفت:هر دو، مگر فرقی بین این دوهست؟
مساجد مراکز دریافت و توزیع مواد غذایی برای رزمندگان بود. ما هم با قدری نان لواش خرد شده و سیب زمینی گرم و نمک زده جیره ناهارمان را تأمین کردیم. به فرودگاه اهواز برگشتیم تا با هر هواپیمای ارتشی آماده حرکت، بازگشت کنیم. بیا و برو و انتظارنشینان زیاد بودند. در یک هواپیمای ترابری سی-130 همراه با سربازان تعویض شده و چند مجروح خمپاره خورده جا گرفتیم. مجروحانی باندپیچ شده با پای شکسته و کتف و شکم دریده، تزریق مسکن شده، ولی پر درد، بدون آنکه خم به ابرو و ناله بر زبان آورند، صابر و شکور و شاد مینمودند. یک استوار مأمور توپ که دست چپش را از وسط بازو از دست داده بود دیدیم.
آنقدر سلام و تشکر و شکر کرد که خجالت کشیدیم. خوشحال بود که بیش از 150 گلوله به متجاوزان عراقی پیش آمده تا سوسنگرد انداخته و بیش از 10 تانکشان را متلاشی و حملاتشان را عقیم ساخته و حالا دست راست و سلامتیاش باقی است. تقاضا و آرزویی جز سلامتی امام و مردم و مسئولان و امکان خدمت مجدد نداشت.