راین جهانی از زیبایی - هزارمظهراستقامت |
آیت الله سروش محلاتی، از مدرسین دروس خارج فقه و اصول حوزه علمیه قم که اشراف بالایی بر نگاه فقهی به مسایل جدید و مستحدثه دارد، اخیرا نقل قول تکان دهنده ای از مرحوم آیت الله مشکینی، رئیس فقید مجلس خبرگان کرد که مقایسه آن با رویه برخی برادران مدعی بصیرت، انسان را دچار حیرت می کند.
این استاد حوزه علمیه قم، در سخنانی با موضوع حقوق شهروندی و حریم خصوصی، به نگاه عرفانی به انسان و از جمله برخی امور اخلاقی نظیر حفظ حریم خصوصی دیگران اشاره کرد و گفت: نگاه عرفانی معتقد است انسان باید مظهر اسماء و صفات حق باشد و از همین رو با توجه به صفت "ستار" در خداوند، حفظ رازها و عیوب دیگران، از ویژگیهای انسان مومن است.
وی در همین راستا به خاطره خود از حضور در درس اخلاق مرحوم آیت الله مشکینی، در 38 سال قبل پرداخت و گفت: این دروس که قبل از انقلاب برگزار می شد و ما در اوایل دوران طلبگی در آنها حضور می یافتیم، سرشار از معنویت بود و طلاب زیادی در آن شرکت و از دروس در آن فضای مبارزه قبل از انقلاب کسب فیض می کردند.
به گفته سروش محلاتی، در یکی از این دروس، مرحوم آیت الله مشکینی با اشاره به ملائکه مامور نوشتن اعمال خوب و بد انسانها، از حاضران پرسید: به نظر شما آیا ممکن است انسان خطایی انجام دهد و این ملائکه متوجه آن نشوند؟
بعد از آن که طلاب حاضر از چنین موضوعی ابراز شگفتی کردند، ایشان پاسخ سوال خود را با اشاره به فراز تکان دهنده ای از دعای کمیل داد و گفت: در مواردی رحمت خداوند آنقدر گسترده است که انسان خطایی انجام می دهد، اما خداوند آن خطا را حتی از ملائکه مامور ثبت و ضبط اعمال انسان نیز می پوشاند. (... و کنت انت الرقیب علی من ورائهم و برحمتک اخفیته)
این استاد حوزه سپس ضمن اشاره به فضای معنوی بعد از بیان این شیوه الهی، موارد دیگری از همین موضوع در ادعیه و مناجات را برشمرد.
این بیان آیت الله مشکینی در حالی است که بسیاری از مدعیان بصیرت و البته بسیاری از اهل سیاست و رسانه، تمام تلاش خود را برای افشای نکات پنهان خصوصی مخالفان سیاسی خود به کار می برند و تازه برای این افشاگری های خلاف اخلاق، احساس انجام تکلیف هم می کنند.
البته طبیعی است نقد حاکمان و مسوولان در امور اجتماعی با افشای مسایل خصوصی تفاوت دارد و نباید این دو مورد را با یکدیگر خلط نمود.
[ شنبه 92/11/5 ] [ 1:34 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
در ماههایِ نخستِ پس از پیروزیِ انقلابِ اسلامی مرسوم نبود که خبرِ سفرهایِ استانی مقامات پیشتر اعلام شود مبادا مردم و مسئولینِ محلّی به زحمت و تکلّف بیفتند و... اینها در یکی از سفرهایِ مرحوم شهیدرجایی (نخستوزیر) میبینند که استاندار و مقاماتِ استانی به طریقی خبرشده و برایِ استقبال به فرودگاهِ شهر آمدهاند ایشان همانجا و با رویی از فرطِ دلخوری سُرخ به عادتِ معلّمی صندلی گذاشته و بالایِ آن رفته و از حضّار میپرسند: آقایان الان که ساعت مثلا یازدهِ صُبح است اگر مراجعینِ شما که به ادارههایتان میآیند بشنوند که برایِ استقبالِ از من کارِ مردم را معطّل کردهاید در دلشان میگویند درود بر جُمهوریِاسلامی یا مرگ بر جُمهوریِاسلامی؟
میگویند خدا پدرِ رجایی را بیامرزد؟ جواب روشن بود و همه میروند جُز استاندار... آقایِ رجایی به او نیز میگوید: شُما هم بروید سرِ کارتان برادرِ من... هروقت عرضی داشتم خبرتان میکنم
[ جمعه 92/11/4 ] [ 1:20 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR در پنجمین قسمت از مجموعه چندرسانهای عبدصالح، خاطرهای از اولین روزهای بازگشت حضرت امام خمینی رحمهالله در سال 1357 به کشور و ماجرایی دربارهی انس ایشان با کلامالله مجید را منتشر کرد. عنوان این قسمت «انقلاب قرآن» است و بخشی از فایل صوتی خاطرهی رهبر انقلاب برای اولین بار پس از سی و سه سال در این برنامه منتشر میشود. متن این خاطره رهبر معظم انقلاب اسلامی ه شرح ذیل است: امام که آمده بودند ایران - سال 57 - خب ما اوّل یک نظر امام را دیدیم، سالی که ایشان، روزی که ایشان وارد شدند آنجا زیارت کردیم امام را بعد هم شب که آمدند مدرسهی رفاه یک نظر دیدیم، نزدیک هم نرفتم که مبادا مزاحمشان بشویم که همهی دورشان را گرفته بودند، میبوسیدند، من گفتم، من یک نفر حداقل اذیت نکنم امام را، نرفتم،گفتم بعد میرویم خدمت امام. فردا شبش بود ظاهراً، یا یکی دو شب بود که آن مدرسهی علوی بودند، فرستادند ما را خواستند، بنده و بقیهی برادرانی که عضو شورای انقلاب بودیم ماها را خواستند. من وارد اتاق شدم، سر شب بود دیدم امام نشستند پشت قرآن دارند قرآن میخوانند. حالا کِی است؟ دو سه روز بعد از ورود امام، آن روزهایی که شماها لابد یادتان هست در خیابان ایران و آن محوطهی اطراف چه خبر بود از جمعیت و ولولهی جمعیت. امام مراجعات به او شده، آمدهاند، رفتهاند. حالا غیر از اینکه مردم آمدهاند مراجعه کردند، افراد خصوصی، سیاستمداران، روحانیون، - نمیدانم - دوستان قدیمی، افراد متفرقه آمدند خدمت امام، یکی پیشنهاد کرده، یکی پرسیده، یکی چیزی گفته، مرتب مشغول بود امام. سرشب ایشان در این همه غوغا که حالا بعدش هم باز یک عدّهای بخواهند ملاقات کنند، یک عدّهای کار دارند، تا آخر شب باز امام کار داشت، در همهی این غوغاها بعد از نماز مغرب و عشا ایشان نشسته بودند در یک اتاق تنها انگار که در این دنیا هیچ خبری نیست قرآن را باز کرده بودند، مشغول قرآن خواندن بودند. یعنی امام یک روز هم قرآن خواندن یادشان نمیرفت؛ مرتب قرآن میخواند. ببینید این دل با قرآن آشناست که اینجوری است. یکی از خاطرات خیلی جالب من، آن شب اوّلی است که امام وارد تهران شدند؛ یعنی روز دوازدهم بهمن - شب سیزدهم - شاید اطّلاع داشته باشید و لابد شنیدهاید که امام، وقتی آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانی کردند، بعد با هلیکوپتر بلند شدند و رفتند. تا چند ساعت کسی خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلیکوپتر، امام را در جایی که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر میخواسشت جایی بنشیند که جمعیت باشد، مردم میریختند و اصلاً اجازه نمیدادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. میخواستند دور امام را بگیرند. من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملیاتِ مربوط به استقبال از امام بود - همین دبستان دخترانه رفاه که در خیابان ایران است که شاید شما آشنا باشید و بدانید - آنجا در یک قسمت، کارهایی را که من عهدهدار بودم، انجام میگرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما یک روزنامه روزانه منتشر میکردیم. در همان روزهای انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کردیم. عدّهای آنجا بودیم که کارهای مربوط به خودمان را انجام میدادیم. آخر شب - حدود ساعت نهونیم، یا ده بود - همه خسته و کوفته، روز سختی را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقی که کار میکردم، نشسته بودم و مشغول کاری بودم؛ ناگهان دیدم مثل این که صدایی از داخل حیاط میآید - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نیست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محلِّ رفت و آمد نیست - دیدم از آن حیاط، صدای گفتگویی میآید؛ مثل اینکه کسی آمد، کسی رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان میآیند! برای من خیلی جالب و هیجانانگیز بود که بعد از سالها ایشان را میبینم - پانزده سال بود، از وقتی که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهای متعدّد - شاید حدود بیست، سی نفر آدم، آنجا بودند - همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضیها گفتند که امام را اذیّت نکنید، ایشان خستهاند. برای ایشان در طبقه بالا اتاقی معیّن شده بود - که به نظرم تا همین سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشتهاند و ایام دوازده بهمن، گرامی میدارند - به نحوی طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزدیک پاگرد پله که رسیدند، برگشتند طرف ما که پای پلهها ایستاده بودیم و مشتاقانه به ایشان نگاه میکردیم. روی پلهها نشستند؛ معلوم شد که خود ایشان هم دلشان نمیآید که این بیست، سی نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روی پلهها به قدر شاید پنج دقیقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقیقاً یادم نیست چه گفتند. بههرحال، «خسته نباشید» گفتند و امید به آینده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند. البته فردای آن روز که روز سیزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علویِ شماره دو منتقل شدند که برِ خیابان ایران است - نه مدرسه علوی شماره یک که همسایه رفاه است - و دیگر رفت و آمدها و کارها، همه آنجا بود. این خاطره به یادم مانده است. [ چهارشنبه 92/11/2 ] [ 5:35 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |