راین جهانی از زیبایی - هزارمظهراستقامت |
زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید . زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است. این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟ قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس است .از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که زیبایی همه از یوسف است .زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که نامم را در حلقه عاشقان برده اند .قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی .تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی و زلیخا از قصه بیرون رفت .خدا گفت :زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها پیرهن پاره می شود از پشت . اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند.و قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود .زلیخا برگرد !عرفان نظر آهاری(تبیان) [ دوشنبه 87/10/30 ] [ 9:30 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |